یادکردی خاطره آمیز از دوست و همکار مطبوعاتی ام استاد حبیب صادقی که بی خبر رفت!
امشب شب مهتابه،«حبیب»م رو میخوام!
 

اولین باری که حبیب صادقی را دیدم، اولین باری بود که تهران را از نزدیک می دیدم و ترمینال جنوب را که مسافر را دور خودش می چرخاند. و نیزاولین باری هم بود که امام خمینی را دیدم. ایشان در بالا و روی صندلی بالکن حسینیه نشسته بودند و ما و سایر مسؤولین(!) در پایین. آن روز مهره های گردنم درد گرفت از بس بالا را نگاه کردم! به گمانم سال ۶۱ بود؛یعنی چیزی حدود چهل سال قبل.مناسب ستون ثابت«چهل سال پیش درهمین روز»روزنامه اطلاعات(که همین الان اگر ورق بزنید،آن را در صفحۀ ۸ ضمیمه مشاهده می فرمایید!)
من آن موقع، حدود ۱۳ سن سال داشتم و تازه در حال کشف و اکتشاف اطراف بودم. ذوق و شوق طنزنویسی ام نیز هنوز بر خودم نامکشوف بود. که ای کاش بعدها هم نه خودم کشف کرده بودم، نه اطرافیانی که مرا به میان و میدان این معرکه هل دادند. بگذریم، الآن وقت خالی کردن این دق دلی ها نیست. صحبت حبیب خان صادقی بود. یک شب با خانمش آمدند در منزل اخوی جلالت مآب ما و من فهمیدم که در روزنامه همکار هم هستند و به کمک هم قصد ساختن یک جامعۀ آرمانی و ایمانی و انسانی دارند. به هرحال، این بنده های خدا هم آن موقع جوان بودند و لابد اطلاع دارید که آرزو بر جوانان عیب نیست. اخوی در روزنامه مطلب می نوشت(سخن روز) ودفتر عمر سیاه می کرد، و ایشان طرح و کاریکاتور می کشید و گاه آه.
خواست سوار ماشین شود که پیراهن روی شلوارش اندکی بالا رفت. آن موقع گشت ارشادی نبود که تذکر دهد. فلذا دیدم که یک کلت کمری به کمرش بسته است. آن زمان هنوز قتل های زنجیره ای اختراع نشده بود، و گرنه شاید از ترس، به خودم همه کار می کردم. بعدترش فهمیدم که در روزنامه، کاریکاتورهای سیاسی و انقلابی می کشد و چند باری از سوی گروهک ها هم تهدید به ترور شده. آن موقع، بازار ترور داغ بود. الهی داغش رو نبینم!(همیشه هستند گروه های افراطی و اشخاص تندروی که جواب حرف و منطق را با گلوله می دهند. برهان قاطع آنها مثل تیزی دشنۀ هواداران حسن صباح است. یکی کاریکاتور می کشد، یکی کلت می کشد!)
یادم می آید سالی در دهۀ ۹۰ در محفلی که اختتامیۀ مسابقۀ کاریکاتور غزه بود و من مجری بودم، همین خاطرۀ کلت داشتن آقای صادقی را تعریف کردم که یعنی ملت بفهمند یک کاریکاتور چقدر می تواند مهم و اثرگذار و دارای پیام باشد که به جای یک سخنرانی و یادداشت و سرمقاله، کار کند. روز بعدش آقا حبیب در راهرو روزنامه مرا دید و خندید و گفت:«دیروز آقارضا با اون خاطره ای که از کلت ما تعریف کردی، لابد ملت خیال کردند که من از اون چماق دارهای کلت کش اون موقع بودم!…»خندیدم و گفتم که نه بابا، مخاطبین همه از اهل فن و فرهیختگان قوم بودند و منظورم را گرفتند. شما همچنان یک روشنفکر متعهد و البته متأهل هستید. اهل قلم که نمی توانند اهل چماق باشند. سماق البته چرا!
بعد این فلش بک، برگردیم باز به همان دهۀ شصت خودمان. یک روز که رفته بودم روزنامه اطلاعات در خیابان خیام، سری به تحریریه روزنامه زدم و صاف رفتم کنار میز آقای صادقی و به تماشای کشیدن کاریکاتور ایستادم. کنار میز روشنی که زیرش چراغ داشت. داشت برای صفحات سیاسی روزنامه، کاریکاتور می کشید. همه چی برایم جالب بود. حتی جالب تر از ناهار آن موقع مؤسسه که به نظرم خوشمزه می آمد. اینها اولین تصاویر ذهنی من از آقای حبیب صادقی در چهل سال قبل از میلاد من در عرصۀ طنز است. ماقبل این تاریخ!
گذشت و گذشت، دهۀ ۶۰ به خاطره ها پیوست و جنگ تحمیلی با موفقیت تمام شد و دورۀ سازندگی رسید و خیلی ها هم خودشان را به اتفاق خانواده ساختند و دکتر و مدیر و وکیل و وزیر و امثالهم شدند و اخوی ما و ایشان، همچنان گرم نوشتن و کشیدن!….برخی از ما دهۀ شصتی ها هم که در مقاطعی باعث زحمت برخی مدیران ارشد و جهانگیر شدیم و عذرخواهی کردیم. خلاصه اینکه صاحب این قلم هم به لحاظ ظاهر بزرگ شد و قلم طنزش را جدی گرفت و گل آقایی شد و بعد مدتی چون که درِ آّبدارخانۀ اش تخته شد، به ناچار و از بد حادثه به روزنامه پناه آورد و در تحریریۀ روزنامه، عدل نشست رو به روی همان آقا حبیب صادقی معروف که گاهی برادرم برایش و شاید در گوشش می خواند: امشب شب مهتابه، حبیبم رو میخوام!….حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو میخوام…..(یعنی طرف برایش شهرام بهرام نداشته؛ حبیب نشد، طبیب!)
و پس از این تاریخ جلوس ما در تحریریه اطلاعات(نترسید، روزنامه اش!) بود که خاطرات مشترک ما دو بزرگوار(!) از آغاز دهۀ هشتاد کلید خورد تا به همین اواخر که قفل کرد. بعد از خنثی شدن کلید روحانی!… آرام و نرم و آهسته می آمد روزنامه و ساعتی می نشست و طرح می زد و دوباره می رفت به جایی که آمده بود؛ نقاشی و دانشگاه! بخشی از کارهایش را من در صفحۀ وادی ادبیات چاپ می کردم و می دانستم که خوشحال می شود. فلذا سعی می کردم در هر شماره، لااقل یک طرحی از ایشان کار شود. همچنین در ویژه نامه های مذهبی که بنا به مناسبت ها منتشر می شد. روجلد رنگی را کار می کرد و دو سه بار می پرسید:«خوب شد آقای رفیع؟…» می گفتم: به خدا خوب شده، ممنون!
آنقدر اظهار محبت می کرد که مشکوک می شدیم!… می گفت :«الهی قربونت برم من!» می گفتم خدا نکند. به قول حاج آقا دعایی، من قربون شما برم، شما قربون من، و دوتایی قربون نفر سوم!… می گفت شما و آقا جلال مثل داداش های من هستید. این دو سه سال که برادرم گاهی نبود و چند ماهی در زادگاهم و نزد مادرم بود، هر روز می گفت:«آقا جلال ما چطورند؟» می گفتم خوبند. باز به گمانم فراموش می کردند که قبلش پرسیدند، یا هم که از شدت محبت بود؛ دوباره دو ساعت بعدش می گفتند: آقا جلال خوبند؟…. یا نیم ساعت بعدش: به آقاجلال سلام برسونید!….می خواستم روی یک کاغذ بنویسم آقا جلال هم خوبند و بگذارم روی میزم! یکبار هم می خواستم به شوخی بگویم که آقا حبیب، هفته ای دو بار بپرسید؛ اول و آخر هفته!
گاهی می آمد کنارم می نشست و درد دل می کرد که من برای پول به روزنامه نمی آیم. این حق الزحمۀ زیر پانصد هزار تومان در ماه که برای من انگیزه نمی شود. من فقط به عشق خود حاجی(دعایی) و علاقه و عشق دیرینی که به محیط روزنامه دارم، می آیم. و راست می گفت؛چون حقوق اصلی اش از دانشگاه و فعالیت های دیگرش بود. دستمزد اینجا فقط می توانست پول قندی را که گاه با هر چایی، هفشتده تا می خورد، تأمین کند. من هم راستش از دیدن این صحنه کمی ترس به دلم می افتاد. به هرحال، درست و غلط،مرا این سالها به نام قندپهلو می شناختند و از این حیث خوف داشتم!
یکی از همکاران نویسنده و مطبوعاتی ام در تحریریه که در جمع ما بود، یکبار به من گفت:«ببین رضا، میگم که این آدم برای خودش خیلی مهم هست و جایگاهش در بیرون خیلی بالاست. کارهایش در نمایشگاه، سی چهل میلیون می برند. بعد اینجوری اینجا میاد می شینه و طرح تزئینی برای صفحات روزنامه می کشه!….» و ایشان هم راست می گفت؛ منتهی نمی دانم چی شد که یکبار آقای صادقی چند تا از کتاب هایش را گذاشته بود روی میز این رفیق ما که با دیدن این صحنه، سر و صدایش درآمد که آقاجان، این وسایل تان را روی میز خودتان بگذارید. و تا مدتی سرسنگین بود!
دو سه سال پیش، یکبار با همین رفیق شفیق مان رفتیم به نمایشگاه آثار آقای صادقی و ساعتی به تماشای نقاشی های بزرگ ایشان نشستیم و ایستادیم و گپ زدیم. حتی یادم هست که پسر ایشان از آلمان تماس تصویری گرفت و گوشی را دادند به من و چند کلمه ای خوش و بش کردیم. در آنجا درس و دانشگاه داشت. گفتم که ما هم در اینجا به دعاگویی مشغولیم. طنز هم می گوییم که ملت فراموش نکنند دنیا خنده دار است!
بگذریم که جا نیست و حبیب هم نیست. خیلی ناغافل رفت. انگار بعد رفتن آقای دعایی، یکی از آن انگیزه هایش رفته بود. حاج آقا پارسال به نمایشگاهش رفته بود و هدیه ای به او تقدیم کرده بود که خیلی خوشحال شده بود و می گفت:«این سید، چقدر با مرام و معرفت هست.»
قریب بیست سال، در تحریریه روزنامه، روبروی هم نشستیم و همکار و همسایه بودیم. منتهی از آن دست همسایه ها که گفته بود:«بیگانگی نگر که دو یاریم چون دو چشمر همسایه ایم و خانۀ هم را ندیده ایم»! لازم نبود همۀ افکار و اندیشه هایش را قبول داشته باشم تا با هم خوب و خاطره آمیز باشیم. اختلاف سلیقه و نظر هم داشتیم. اما ملاک من برای ذکر خیر کردن و دوستی، انسان بودن و مهربان بودن است. و البته صاف و صادق بودن و بازی نداشتن. حبیب بودن سخت است. اگرچه حافظ گفته باشد که: من از دیار حبیبم، نه از بلاد غریب!
اکنون من مانده ام و میزی در روبرو که چشم انتظار آمدن آقای صادقی است، اما تصویر حبیب و پارچۀ سیاه روی میزش، خبر از واقعۀ تلخی می دهد که چند روز پیش افتاد: حبیب صادقی، هنرمند نقاش، درگذشت. به همین کوتاهی و راحتی!…چه دنیای بی وفایی است به خدا! حالا با این پوشۀ پر از طرح های آقای صادقی چه کنم؟…
غرض نقشی است کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی

code

نسخه مناسب چاپ