محرم و عاشقانه‌های خاطره‌انگیز دهه چهلم ـ۱
آواز پر جبرئیل
جلال رفیع
 

تـو که دل را ز ازل باختــه‌ای
قامـت عشـق بر افـراختـه‌ای
عالمـی را به غـم انداختـه‌ای
با غمش سوخته‌ای ساخته‌ای
قریب به پنجاه سال پیش، پای منبر حاج ?میرزای ?تاج، به آهنگ و آوازی که از لب‌های او می‌تراوید، چشم و گوش دوخته بودیم. ما بچه‌های محله معروف «آسایش» بودیم. روز سوم شعبان بود. میلاد امام حسین(ع).
ـ بچه‌ها را ببین، شیرینی و شربت را می‌خورند و می‌روند. تو چرا نمی‌روی؟
«شیرینی زبان» می‌دادند. غلامحسین میرزا اسحاق‌(اسپلانی) خودش را موظف می‌دانست که از همه پذیرایی کند. کفاش هنرمندی بود که کفش‌های دست دوزش انصافاً کم‌نظیر بود.
سوم تا پنجم شعبان، روزهای جشن ولادت امام حسین(ع) و حضرت اباالفضل(ع) و امام سجاد(ع)، کار کفش را رها می‌کرد و به کار عشق می‌پرداخت. بچه‌ها پس از پذیرایی، از درون ساختمان قدیمی بیرون می‌آمدند و غرق تماشای چراغانی می‌شدند.
چراغ‌های زیبا، تابلوهای قشنگ، قالیچه‌های پرنقش و نگار، گلدان‌های کوچک و بزرگ بر روی تخته‌های پلکانی و منبری، چشم‌انداز حیاط «هیات» را با صفا می‌کرد. گاهی هم در خیابان، «طاق نصرت» ـ کوچک یا بزرگ ـ را آذین می‌بستند. جوان‌ها در آن روزها با این کارها عشق می‌کردند.
صدای آشنای مرحوم حاج میرزای تاج که گاه با صدای رسای مرحوم حاج مصطفای رفیعی درهم می‌آمیخت، از بلندگوی تازه هدیه شده به هیات اباالفضلی، مثل موج به خیابان فردوسی می‌ریخت و اشک شوق را در حلقه چشم رهگذرانی می‌نشاندکه از این همخوانی‌ها و همنوایی‌ها استقبال
می‌کردند.
صاحب صدا، آهنگ و آواز را با قاعده و قانون می‌خواند. بعضی‌ها می‌گفتند: حاج میرزا در دستگاه می‌خواند. و حاج مصطفی دستگاه‌های موسیقی را هم کم و بیش می‌شناسد. اما خود آن دو در پاسخ پرسش دیگری لبخند می‌زدند و می‌گفتند:
ـ همه‌مان در دستگاه‌ سیدالشهداء می‌خوانیم.
ـ من برای شنیدن این شعر و این صداست که نشسته‌ام.
البته «شیرینی زبان»ی که شما قاب در دست به همه تعارف می‌کنید عالی است، اما من برای «شیرینی زبان» حاج میرزای تاج است که همینجا می‌نشینم و مثل بقیه بچه‌ها بیرون نمی‌روم. شاید آن روز به سؤال اسپلانی(هنرمند کفاش دهه?۳۰و۴۰) چنین جوابی داده باشم. هنوز سایه‌ گنگ پرسش و پاسخ را در ذهن احساس می‌کنم.
معمولاً کلام سحرآمیز حاج میرزای تاج از مرز واقعیت عبور می‌کرد و با دنیای اسطوره درهم می‌آمیخت. کودکانه، کاری به این نداشتم که آنچه می‌شنوم تا کجا روایت واقعیت است و از کجا ممکن است افسانه و اسطوره‌ای باشد که فقط اهل عشق با زبان دل روایت کرده‌اند.
بچه‌ها به چراغ و چراغانی چشم دوخته بودند و من دل سپرده بودم به کلام پرجاذب? آن که می‌گفت: دختر پیامبر(ص)، کارها را روز در میان با خود و با «فضّه» تقسیم کرده بود. و آن روز نوبت فاطمه بود.
فاطمه(س) دانه‌های گندم را دستاس می‌کرد. دستاس، آسیاب کوچک و کهنه‌ای بود که مقدم? واجب و مواد لازم برای نان فراهم کردن را در اختیار می‌گذاشت. مادر می‌کوشید تا دستاس را بگرداند و به تاول‌هایی که در دست داشت، بی‌اعتنا بود.
اما با فرزند خردسالش که در گهواره می‌گریست و آرام نمی‌گرفت، چه باید می‌کرد؟ دستی در اینجا و دلی در آنجا، گامی به اینسو و نگاهی به آنسو؛ نه، این گونه ممکن نبود. شاید در دل می‌گفت:
ـ کاش امروز هم فضّه با ما بود…
مهر مادری و مسؤولیت خانه‌داری، هر دو سنگین است. می‌توانست «ملکه» باشد و همه چیز را برای همیشه به دیگران بسپارد. و بود. ملکه معنوی مدینه بود، اما وظیفه مادری و مسؤولیت کاری و رسالت اجتماعی را همواره همچون پرچم بردوش داشت. همکاری فضه با او داوطلبانه بود.
ناگهان گریه کودک قطع شد. فقط صدای چرخش دستاس بود که ادامه داشت. کودک، در خواب خوش فرو رفته بود. نسیم بهشت می‌وزید و عطر ملکوت را به هر سوی می‌پراکند. انگار دریچه‌ای به هوای تاز? دیگری باز شده بود. خانه، هر لحظه از «حضور» لبریز می‌شد. «باید اتفاقی افتاده باشد».
آهنگ دلنوازش آرام آرام، مثل پری که در بستر باد شناور است، از پشت پرده بیرون می‌تراوید و ژرفای جان را نوازش می‌کرد.
انگار موج متقابل نور، از خاک به افلاک می‌رفت و از افلاک به خاک بر می‌گشت. خود اوست. همان آشنای سبکبال تیزپر است. گهواره را می‌جنباند و برای نوزاد آرام می‌خواند. اپرای بهشت.
ـ آه خدایا این فرشته وحی است؟ جبرئیل است؟…
این آواز آشنای اوست که لای لایی خوانِ حسین شده است؟
حسین، آواز پر جبرئیل را می‌شنید و در سای? درخت طوبا خواب خوش می‌دید. او خود وارث آدم بود. «السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله». شاخه‌های درخت‌های بهشتی در موج نرم نسیم خم و راست می‌شد و اپرای بهشت همچنان تداوم می‌یافت.

تـو که دل را ز ازل باختـه‌ ای
رایـت عاشقـی افـراختـه‌ ای
عالمی را به غم انـداختـه‌ ای
با غمش سوخته‌ای ساخته‌ای
ان فی الجنـه نهـراً من لبـن
لعلیّ و لزهرا و حسین و حسن
***
خواب کن، صیحه از این بیش مزن
ناوک غم به دل ریـش مـزن
بر دل ما و دل خویـش مـزن
خواهد آمد، تو از آن پیش مزن
ان فی الجنـه نـهراً مـن لبـن
لعلیّ و لزهرا و حسین و حسن
***
خواب گهـواره مبـارک باشـد
تـن صـدپاره مبــارک باشـد
خـون فــوّاره مبـارک باشـد
همـه یکبـاره مبـارک باشـد
ان فی الجنـه نهـراً من لبـن
لعلیّ و لزهرا و حسین و حسن
***
لای لای ای گل خفته، لا لای
گل در خویش شکفته، لا لای
غم در سینـه نهفتـه، لا لای
قصــ? راز نگـفتــه، لا لای
ان فی الجنه نهـراً مـن لبــن
لعلیّ و لزهرا و حسین و حسن

code

نسخه مناسب چاپ