ای حسین!
با تو چه بگویم؟
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل».
و تو ای چراغ راه، ای کشتی رهایی، ای خونی که از آن نقطه صحرا ، جاودان می تپی، و میجوشی، و در بستر زمان جاری هستی، و بر همه نسلها میگذری، و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون میکنی، و هر بذر شایسته را، در زیر خاک ، میشکافی و میشکوفایی، و هر نهال تشنهای را به برگ و بار حیات و خرمی مینشانی،
ای آموزگار بزرگ شهادت!
برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن، قطرهای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز، و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش.
ای که «مرگ سرخ» را برگزیدی تا عاشقانت را از «مرگ سیاه» برهانی، تا با قطره خونت، ملتی را حیات بخشی، و تاریخی را به طپش آری، و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی، و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!
ایمان ما ، ملت ما ، تاریخ فردای ما ، کالبد زمان ما
«به خون تو محتاج است.»
ای زینب!
ای زبان علی در کام! با ملت خویش حرف بزن!
ای زن ! ای که مردانگی، در رکاب تو، جوانمردی آموخت.
زنان ملت ما اینان که نام تو، آتش و درد بر جانشان میافکند، به تو محتاجاند.
بیش از همه وقت…«جهل» از یکسو به اسارت پنهان و ذلت تازهشان میکشاند و از خویش و از تو بیگانهشان میسازد. آنان را بر «استحمار کهنه و نو»، بر بندگی «سنت های پوسیده» و «دعوتهای عفن»، بر ملعبه سازان «تعصب قدیم» و «تفنن جدید» به نیروی فریادهایی که بر سر یک شهر- شهر قساوت و وحشت – میکوبیدی، و پایههای یک قصر – قصر جنایت و قدرت را میلرزاندی – بر آشوب!
تا در خویش برآشوباند، و تار و پود این پردههای عنکبوت فریب را بدرند، و تا در برابر این طوفان برباد دهندهای که وزیدن آغاز کرده است «ایستادن» را بیاموزند ، و این «ماشین هولناک» را که از آنها «بازیچههای جدیدی» میسازد، باز برای بلعیدن حریصانه آنچه سرمایهداری به بازار میآورد، برای لذت بخشیدن به هوس های کثیف بورژوازی، برای شور آفریدن به تالارها و خلوتهای بیشور و بی روح «اشرافیت جدید»، و برای سرگرمی زندگی پوچ و بیهدف و سرد «جامعه» رفاه در هم بشکنند و خود را از «حرمهای اسارت قدیم»، و «بازارهای بیحرمت جدید»، به امامت تو نجات بخشند !
ای زبان علی در کام، ای رسالت حسین بر دوش!
ای که از کربلا میآیی، و پیام شهیدان را، در میان هیاهوی همیشگی قداره بندان و جلادان ، همچنان به گوش تاریخ میرسانی….
زینب! با ما سخن بگو….
مگو بر شما چه گذشت. مگو در آن صحرای سرخ چه دیدی. مگو جنایت آنجا تا به کجا رسید، مگو خداوند، آن روز، عزیزترین و پر شکوهترین ارزشها و عظمتهایی را که آفریده است، یکجا، در ساحل فرات، و بر روی ریگزارهای تفتیده بیابان تف، چگونه به نمایش آورد، و بر فرشتگانش عرضه کرد، تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده میکردند!
آری زینب!
مگو که در آنجا بر شما چه رفت. مگو که دشمنانتان چه کردند، و دوستانتان چه کردند؟ آری ای پیامبر انقلاب حسین!
ما میدانیم، ما همه را شنیدهایم، تو پیام کربلا را، پیام شهیدان را به درستی گذاردهای،
اما بگو، ای خواهر، بگو که ما چه کنیم؟
لحظهای بنگر که ما چه میکشیم. دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو باز گوییم.
با تو ای خواهر مهربان! این تو هستی که باید بر ما بگریی.
ای رسول امین برادر، که از کربلا میآیی و در طول تاریخ، بر همه نسلها میگذری و پیام شهیدان را میرسانی،
ای که از باغهای سرخ شهادت میآیی و بوی گلهای نو شکفته آن دیار را، در پیراهن داری،
ای دختر علی، ایخواهر، ای که قافله سالار کاروان اسیرانی،
ما را نیز، در پی این قافله، با خود ببر….
code