از روز ششم محرّم -که بازار تهران تعطیل میشد- مسجد میرزاموسی معروف به بزّازها در بازار بینالحرمین جای سوزن انداختن نبود. دو روز تاسوعا و عاشورا قیامتی میشد. عزا را با همه وجودت حس میکردی.
در ورودی مسجد داخل هشتیِ نه چندان بزرگ، سفره نان و پنیر وچای برقرار بود برای ناشتایینکردهها. پیرمردی بلندبالا با پیراهن مشکی تا روی زانو و شال سبز بر گردن، کنار سماوری بزرگ و هیأتی، از قوری چینی، مثل سِریکارها چای را در استکانها میریخت بدون انقطاع؛ نعلبکیهای گلبوتهدار از قطرههای چای مرطوب میشد و پشتبندش به همین سیاق، دستیار جوانش از کتری بزرگِ رویی، آب جوش را سرریز استکانها میکرد. دو پیرِ جواندل هم بهکار شستوشوی استکانهای سرکشیدهشده در تشتهای مسی بزرگ بودند که آب روان، اما کمرمقِ شلنگِ وصلِ بهکُر، کار آبکشی استکان و نعلبکیها را انجام میداد.
داخل شبستان، زیر نور کمِ مهتابیها و از لابهلای جماعتِ انبوهِ یکدست سیاهپوشیده، باید پاورچین پاورچین عبور میکردی، تا جایی را در حد دوزانو نشستنِ کتابی میجستی و خود را جامیدادی. از پنجرههای گرد و بگشوده بر دل دیوارهای بلند مسجد، نورِ بیرون میتابید و در استوانه این نور در داخل شبستان، هزاران هزار ذرّه غبار معلّق در هوا را میشمردی.
دم به نفس، دو سه مرد میانسال، با ظرفهای تلمبهدار گلابپاش، فضا را معطر میکردند. هنوز بوی گلاب آمیخته بهنفس و عرق عزاداران را در مشامم دلپذیرتر از دیور و بولگاری حس میکنم؛ وااااای چه نوستالژی عطرناکی!
منبری ومدّاح، یکدرمیان، اوّلی بر فراز منبر و دیّمی روی پله سیّم، فصل به فصل شور میفکندند و غوغا میساختند؛ تا نوبت بهگُل مجلس میرسید دمدمهای ظهر. در فاصله صبحعلیالطّلوع تا صلات ظهر، نمیدانم چند منبری ومدّاح بر فراز و فرود میشدند، اما خستگی نزدیک اذان را به عشق شور و سینه غوغاآمیز وکربلاخیز، در همان عالم بچگی به جان میخریدیم.
حاج محمد علامه، حاج مرشدباقر، شاهحسین بهاری، آقعباس زریباف، حاج ممدلی اسلامی، حاج کاظم تهرانی و یکدوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَس شان دیگر بود و نفْس شان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضهمیخواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت مجسم میکردند. بلندگوهای بوقی از طریق میکروفون دهانیهای کله تخممرغی، اسباب جهیزیه مجلس بودند. آدمهای هیأت بزّازها در طول مجلس، کوزهبهدست با یک لیوان استیل دور میگشتند و تشنگان را، همه را با یک لیوانِ واحدِ دهان به دهان، سیراب میکردند. چه میشد، اگر گاهی مردانی مجمعه به دست، چای قندپهلویی را در جماعت، دور میچرخاندند.
ظهر عاشورا میرسید و کربلا غوغا. ما بچهها به تجربه زیسته سالهای پیش، فهمیده بودیم که باید خیزان و خزان، تا نزدیکیهای منبر بخزیم و لابهلای بزرگترها بچمیم و ناگهان در گُل محفل، پای منبر و کنار مدّاحِ پایانی واخیزیم؛ دکمههای پیراهن مشکیمان نیمهواشده و منتظر؛ تا اولین پیرمردِ حلقه شور، جامه از تن برونکند و ما به چشمبرهمزدنی پیراهن و زیرپیراهن را برکنیم ودور منبر جاسازی کنیم و آنگاه وارد در حلقه و آماده سینه؛ واااااای که چه انتظار دردآوری بود؛ اگر طول و تفصیل میداد تا به نوحه اصلی برسد….و بالأخره میرسید:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است (دوبار)…
عید قربان من است….عید قربان من است…
مادرم زهرا در این گودال مهمان من است…
پنجدهه از آن روزگارِ یادکرد میگذرد….تهْیادِ مانده در این پنجدهه، هنوز ته گلویم میبغضد.
چند شب پیش به تصادف، گذارم از یکی از خیابانهای برند تهران افتاد؛ به خیال آنکه ترافیک روان است.
بخش اعظمی از خیابان و راه رفتوآمد را با ماشین آتشنشانی در حلقه سمندهای پلیس بسته بودند و جماعت روی صندلی با فاصله یکونیممتری در پهنه خیابان در جوار مراکز خرید اولترا لوکس و زیر نورهای چرخان تابلوهای نئون و فسفری، از صفحه تلویزیون بزرگ، وعظ میشنودند.
آن شب یادم آمد از مسجد بزّازها که نه راه کسی را میبست، نه با راهآمدگان، بازی نور و اکو و نوحه ریتم رپ میکرد. نه به نیامدگان در مجلس عزا ناسزا میگفت و نه بر آمدگان، روضه و نوحه ناسزاوار میخواند… همهچیز برجای و بر سر جایش بود. دلم برای روضه مسجد بزّازها لک زده. ظهر تاسوعا:
ای اهل حرم میرِ علمدار نیامد…
وصلات ظهر عاشورا:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است… عید قربان من است…
در ورودی مسجد داخل هشتیِ نه چندان بزرگ، سفره نان و پنیر وچای برقرار بود برای ناشتایینکردهها. پیرمردی بلندبالا با پیراهن مشکی تا روی زانو و شال سبز بر گردن، کنار سماوری بزرگ و هیأتی، از قوری چینی، مثل سِریکارها چای را در استکانها میریخت بدون انقطاع؛ نعلبکیهای گلبوتهدار از قطرههای چای مرطوب میشد و پشتبندش به همین سیاق، دستیار جوانش از کتری بزرگِ رویی، آب جوش را سرریز استکانها میکرد. دو پیرِ جواندل هم بهکار شستوشوی استکانهای سرکشیدهشده در تشتهای مسی بزرگ بودند که آب روان، اما کمرمقِ شلنگِ وصلِ بهکُر، کار آبکشی استکان و نعلبکیها را انجام میداد.
داخل شبستان، زیر نور کمِ مهتابیها و از لابهلای جماعتِ انبوهِ یکدست سیاهپوشیده، باید پاورچین پاورچین عبور میکردی، تا جایی را در حد دوزانو نشستنِ کتابی میجستی و خود را جامیدادی. از پنجرههای گرد و بگشوده بر دل دیوارهای بلند مسجد، نورِ بیرون میتابید و در استوانه این نور در داخل شبستان، هزاران هزار ذرّه غبار معلّق در هوا را میشمردی.
دم به نفس، دو سه مرد میانسال، با ظرفهای تلمبهدار گلابپاش، فضا را معطر میکردند. هنوز بوی گلاب آمیخته بهنفس و عرق عزاداران را در مشامم دلپذیرتر از دیور و بولگاری حس میکنم؛ وااااای چه نوستالژی عطرناکی!
منبری ومدّاح، یکدرمیان، اوّلی بر فراز منبر و دیّمی روی پله سیّم، فصل به فصل شور میفکندند و غوغا میساختند؛ تا نوبت بهگُل مجلس میرسید دمدمهای ظهر. در فاصله صبحعلیالطّلوع تا صلات ظهر، نمیدانم چند منبری ومدّاح بر فراز و فرود میشدند، اما خستگی نزدیک اذان را به عشق شور و سینه غوغاآمیز وکربلاخیز، در همان عالم بچگی به جان میخریدیم.
حاج محمد علامه، حاج مرشدباقر، شاهحسین بهاری، آقعباس زریباف، حاج ممدلی اسلامی، حاج کاظم تهرانی و یکدوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَس شان دیگر بود و نفْس شان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضهمیخواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت مجسم میکردند. بلندگوهای بوقی از طریق میکروفون دهانیهای کله تخممرغی، اسباب جهیزیه مجلس بودند. آدمهای هیأت بزّازها در طول مجلس، کوزهبهدست با یک لیوان استیل دور میگشتند و تشنگان را، همه را با یک لیوانِ واحدِ دهان به دهان، سیراب میکردند. چه میشد، اگر گاهی مردانی مجمعه به دست، چای قندپهلویی را در جماعت، دور میچرخاندند.
ظهر عاشورا میرسید و کربلا غوغا. ما بچهها به تجربه زیسته سالهای پیش، فهمیده بودیم که باید خیزان و خزان، تا نزدیکیهای منبر بخزیم و لابهلای بزرگترها بچمیم و ناگهان در گُل محفل، پای منبر و کنار مدّاحِ پایانی واخیزیم؛ دکمههای پیراهن مشکیمان نیمهواشده و منتظر؛ تا اولین پیرمردِ حلقه شور، جامه از تن برونکند و ما به چشمبرهمزدنی پیراهن و زیرپیراهن را برکنیم ودور منبر جاسازی کنیم و آنگاه وارد در حلقه و آماده سینه؛ واااااای که چه انتظار دردآوری بود؛ اگر طول و تفصیل میداد تا به نوحه اصلی برسد….و بالأخره میرسید:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است (دوبار)…
عید قربان من است….عید قربان من است…
مادرم زهرا در این گودال مهمان من است…
پنجدهه از آن روزگارِ یادکرد میگذرد….تهْیادِ مانده در این پنجدهه، هنوز ته گلویم میبغضد.
چند شب پیش به تصادف، گذارم از یکی از خیابانهای برند تهران افتاد؛ به خیال آنکه ترافیک روان است.
بخش اعظمی از خیابان و راه رفتوآمد را با ماشین آتشنشانی در حلقه سمندهای پلیس بسته بودند و جماعت روی صندلی با فاصله یکونیممتری در پهنه خیابان در جوار مراکز خرید اولترا لوکس و زیر نورهای چرخان تابلوهای نئون و فسفری، از صفحه تلویزیون بزرگ، وعظ میشنودند.
آن شب یادم آمد از مسجد بزّازها که نه راه کسی را میبست، نه با راهآمدگان، بازی نور و اکو و نوحه ریتم رپ میکرد. نه به نیامدگان در مجلس عزا ناسزا میگفت و نه بر آمدگان، روضه و نوحه ناسزاوار میخواند… همهچیز برجای و بر سر جایش بود. دلم برای روضه مسجد بزّازها لک زده. ظهر تاسوعا:
ای اهل حرم میرِ علمدار نیامد…
وصلات ظهر عاشورا:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است… عید قربان من است…