چند روزی با حضرت زینب(س)
وصال شیرازی
زینب چو دید پیکرى اندر میان خون‏
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون‏
بی‌حد جراحتى، نتوان گفتنش که چند
پامال پیکرى، نتوان دیدنش که چون
خنجر در او نشسته چو شهپر که در هماى
پیکان از او دمیده چو مژگان که از جفون
گفت: این به خون تپیده نباشد حسین من‏
این نیست آن که در بر من بود تاکنون‏
یک دم فزون نرفته که رفت از کنار من‏
این زخمها به پیکر او چون رسید؟ چون؟
گر این حسین، قامت او از چه بر زمین؟
ور این حسین، رأیت او از چه سرنگون؟
گر این حسین من، سر او از چه بر سنان؟‏
ور این حسین من، تن او از چه غرق خون؟
یا خواب بوده‏‌ام من و گم‌ گشته است راه
یا خواب بوده آن که مرا بوده رهنمون
می‌گفت و مى‏گریست که جانسوز ناله‌اى‏
آمد ز حنجر شه لب‌تشنگان برون:‏
کاى عندلیب گلشن جان، آمدى، بیا
ره گم نگشته، خوش به نشان آمدى، بیا
آمد به گوش دختر زهرا چو این خطاب‏
از ناقه خویش را به زمین زد به اضطراب‏
چون خاک، جسم پاک برادر به بر کشید
بر سینه‌‌اش نهاد رخ خود، چو آفتاب‏
گفت: اى گلوبریده! سر انورت کجاست؟
وز چیست گشته پیکر پاکت به خون خضاب؟
اى میر کاروان، گه آرام نیست، خیز!
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب‏
من یک تنِ ضعیفم و یک کاروان اسیر
وین خلق بی‌حمیّت و دهری پر انقلاب‏
از آفتاب‏ پوشمشان، یا ز چشم خلق؟‏
اندوه دل نشانمشان، یا که التهاب؟
زین‏العباد را ز دو آتش کباب بین:
سوز تب از درون و برون، تاب آفتاب‏
گر دل به فُرقت تو نهم، کو شکیب و صبر؟
ور بی تو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟
دستم ز چاره کوته و راه دراز، پیش‏
نه عمر من تمام شود، نه جهان خراب‏
لَختى چو با برادر خود شرح راز کرد
رو در نجف نمود و سر شکوه باز کرد:
کاى گوهرى که چون تو نپرورده نُه‌صدف‏
پروردگانْت زار و تو آسوده در نجف!
دارى خبر که نور دو چشم تو شد شهید؟
افتاد شاهباز تو از شرفة شرف؟‏
تو ساقى بهشتى و کوثر به دست توست‏
وین کودکان زار تو از تشنگى تلف!
این اهل بیت توست بدین‌گونه، دست گیر
اى دستگیر خلق! نگاهى به این طرف‏
این نور چشم توست که ناوک‌زنان شام‏
دورش کمان گشاده چو مژگان کشیده صف‏
چندین هزار تن، قدَرانداز و از قضا
با آن‌همه خطا، همه را تیر بر هدف‏
هر جا روان ز سرو قدى، جویى از گلو
هر سو جدا ز تاجورى، دستی از کتَف‏
تا کى جوار نوح؟ لب نوحه برگشا
یعقوب‌سان بنال که شد یوسفت ز کف‏
چون نوح بر گروه و چو یعقوب بر همه‏
نفرین «لا تذر» کن و افغان «وا اسف»‏
چندین چو شکوه‏هاى دلش بر زبان گذشت‏
زان تن ز بیم طعنۀ شمر و سنان گذشت
در کوفه، کاروان عزا چون گذار کرد
دوران، ستیزه‏هاى نهان آشکار کرد
شد کربلا ز درد اسیرى، ز یادشان‏
و اندوهشان زمانه یکى بر هزار کرد
در پرده سرّ حق چو ندیدند کوفیان‏
بى پرده جلوه حجت پروردگار کرد
بردند خوارشان به بر زادة زیاد
ناکس چو دید خوارى‌شان، افتخار کرد:
کاى آل بوتراب چو بر حق نبوده‌اید
رسوا نمودتان حق و بى‏اعتبار کرد!
طاقت ز دست زینب بیدل عنان ربود
گفت: اى لعین! عزیز خدا را که خوار کرد؟
شکر خدا که دولت پاینده زان ماست‏
ناحق کسى که تکیه به ناپایدار کرد
خواریم پیش خلق و به نزد خدا، عزیز
ما را خدا ز روز ازل کامکار کرد
فردا که بهر ما و تو محشر به پا شود
بینى که کردگار، که را شرمسار کرد
در خشم رفت و خواست که زارش به خون کشد
ترسید از آنکه بار مکافات، چون کشد
چون شام، جاى عترت شاه شهید شد
صبحى براى روز قیامت پدید شد
عهد ستم به آل نبی باز تازه گشت
پیمان غصه با دل ایشان جدید شد
آن در سپاس که اندُه عثمان ز یاد رفت!
وین شادمان که دهر به کام یزید شد!
اسلام را به کفر شد آمیزش آن زمان‏
کان سر فروغ بزم یزید پلید شد
چون گوى آفتاب که شد زیور سپهر
آذین تشت زر، سر شاه شهید شد
با چوب خیزران به سر شه زدى که: «شکر!
کاین سر بُرید و قفل غمم را کلید شد»
اندیشۀ شهادت زین‌العباد کرد
دوزخ‌صفت به نعرة «هل من مزید» شد
زینب چو این مشاهده بنمود، شد ز هوش‏
یکباره از حیات جهان ناامید شد
زد جیبِ جامه چاک و به سر برفشاند خاک‏
فریاد برکشید و به پیش یزید شد
گفت: «اى یزید! ظلم به ما بیش ازین مکن‏
حق را به خود زیاده بر این، خشمگین مکن…»
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس‏
آسوده گشت عترت پیغمبر از هراس‏
یعقوبِ اهل بیت نبى با بشیر گفت‏:
«کاین مژده را به مژدة یوسف مکن قیاس‏
رو در مدینه، قصۀ یوسف بگو به خلق‏
وز گرگ و پیرهن، سخنى گوى در لباس»‏
آمد بشیر و آمدن شه به خلق گفت‏
آشوب حشر کرد عیان از هجوم ناس‏
هر یک امید بار سفرکرده‌ای به دل
تا بیندش به کام و به بخت آورَد سپاس‏
دیدند مردمى ز مصیبت، سیاه‌پوش‏
دیدند خیمه‏اى ز عزا، قیرگون پلاس‏
آن یک ز روى خویش، خروشان، ترُش‌جگر
وین یک ز موى خویش پریشان، ترُش‌حواس
‏یک کاروان ز زن، همه مردانشان قتیل‏
یک بوستان دُروده ریاحین‏شان به داس‏
آن یادگار آل عبا، شمع انجمن‏
اهل مدینه، واقعه‌پرسان به التماس‏
برخاست زآن میان و قیامت به پا نمود
یعنى بیان واقعۀ کربلا نمود…

نسخه مناسب چاپ