آقای استیلتن در اوقات فراغتش پوسته پنیر عتیقه جمع میکند و گلف بازی میکند.
با این شخصیت موفق بیشتر آشنا شوید:
در رختخوابم غلت میزدم. هوا خیلی گرم بود. من گربههای ولگرد خیابان را شمردم، به ماه خیره شدم و به پادکستی درباره تاریخ پنیر پارمزان گوش کردم. وقتی در نهایت خوابم برد، صدای بلندی بیدارم کرد. صدای زنگ تلفن بود.
ای خدای پنیرها! باید میرفتم دفتر مجله! من جرونیمو استیلتون هستم؛ خبرنگار در «مجله جوندگان»؛ معروفترین مجله جزیره موشها.
سریع به دفتر مجله رفتم و پشت میز کارم نشستم. نوشیدنیام را سریع نوشیدم و شروع کردم به کار کردن روی آخرین مقالهام. آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه نشدم در دفتر به آرامی باز شد. اما متوجه یک بوی خیلی عجیب و غریب شدم. در واقع، آنقدر بو شدید بود که نمیشد متوجهش نشوم! بوی تعفن حالبههمزنی بود. واقعا بوی چی بود؟
بدون اینکه سرم را از صفحه کامپیوتر بلند کنم، با پنجههایم دماغم را نگه داشتم. آیا این بوی پنیر گندیده بود؟
از پشت در، یک پوزه آشنا دیدم که کت زرد موزی هم پوشیده بود. او کسی نبود به جز دوستم، مشهورترین کارآگاه خصوصی جزیره موشها، هرکول پوآرات!
کمی بعد متوجه یک چیز کمی عجیب شدم. روی پوزه هرکول یک گیره لباس بود! او شروع کردن به صحبت کردن و چیزهایی گفت که من نفهمیدم.
من پنجهام را برایش تکان دادم و گفتم: «آروم باش هرکول! من نمیفهمم چی میگی!»
این دفعه با صدای بلندتر و شمردهتر حرف زد. باز هم متوجه نشدم و از تعجب شاخ درآوردم و گفتم: «هرکول! من نمیفهمم چی میگی و وقت هم ندارم. دارم روی یک مقاله خیلی مهم کار میکنم.»
هرکول از تعجب فریاد کشید و پنجهاش را سمت گیره لباس روی پوزهاش برد. گیره را برداشت و دوباره از اول گفت: «الان میفهمی چی میگم؟»
من سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
«عالیه! باید برایم کاری انجام بدی که خیلی ضروریه!»
هرکول پنجههایش را به هم قلاب کرد و به من خیره شد. من آهی کشیدم و گفتم: «هربار که اینجا میای، یه چیزی لازم داری. هیچوقت هم ضروری نیست.»
هرکول به من پوزخند زد.
من ادامه دادم: «باشه، حالا چه چیزی آنقدر ضروریه؟ و چرا گیره لباس زدی به پوزهت؟ چرا آنقدر بوی بد میدی؟»
هرکول سمت میز من خیز برداشت و از جیب کتش یک دستمال بیرون آورد. همراه این دستمال، یک عالمه گیره از جیبش ریخت بیرون.
هرکول گفت: «جرونیمو، یک چیزی تو شهر جدید موشها بدبوتر از پنیر گندیده است. منظورم، بوی بد نیست، من دارم درباره یک دزد حرف میزنم!»
گفتم: «دزد؟ چی میدزده؟»
جواب داد: «بخش عجیب ماجرا همینجاست. این جانور جونده پست…» و ساکت شد.
من چشمانم را به اطراف چرخاندم. هرکول ادامه داد: «این دزد، آشغال میدزده! برای همینه که من بوی بد گرفتم. تمام شب رو بیدار بودم و تو زبالهدانها میچرخیدم.»
این را گفت و گیرهاش را به دماغ من زد. من از تعجب شاخ درآوردم و گفتم: «کی دوست داره آشغال بدزده؟ کی؟ کی؟ کی؟»
درست همین موقع خواهرم تئا، درحالی که پوزهاش را با پنجهاش گرفته بود، وارد شد و گفت: «آخرین باری که شما دوتا دوش گرفته بودین، کی بود؟ دفترتون آنقدر بوی بد میده که انگار یک تکه پنیر، ساعتها زیر آفتاب مونده و گندیده.»
هرکول از تئا فاصله گرفت و گفت: «بابت بوی بد متأسفم تئا. این بوی یک تحقیق خیلی مهمه! بیا کمک کن جرونیمو رو راضی کنیم که تو پیدا کردن این دزد زباله به من کمک کنه!»
تئا گفت: «چه جالب! این میتونه یک داستان جالب برای مجله جوندگان باشه!»
من دوست نداشتم وارد این ماجرا بشوم ولی قبل از اینکه بتوانم بهانهای بیاورم و از دفتر بیرون بروم، تئا من را روی صندلیام نشاند و گفت: «جرونیمو، ما باید این تحقیق رو انجام بدیم!»
هرکول از تئا تشکر کرد و گفت: «چطور میتونم این لطفت جبران کنم؟»
تئا گفت: «کمتر حرف بزن و بیا تحقیق رو شروع کنیم!»
من گفتم: «بچهها من تو بشقابم کلی پنیر دارم. فکر کنم بهتره همینجا بمونم و پنیرهامو بخورم.»
تئا گفت: «این ماجرا خیلی مهمتره!»
من قبول کردم. تئا دستم را گرفت و به سمت در هولم داد. هرکول گفت: «بیاین بریم اون دزد رو بگیریم!»
ادامه دارد …
code