آنچه در پی میآید، واپسین بخش از گزیده مطالبی است که مورخ و سیرهنویس مشهور سده سوم هجری، محمد بن سعد در کتاب مفصل و مهم «طبقاتالکبری» در باره سالار شهیدان(ع) آورده است. در اینجا به بخشهایی از آن کتاب که به وقایع پس از عاشورا و اسارت در شام اختصاص دارد، میپردازیم و تیمناً برخی از فضایل امامحسین(ع) به روایت اهلسنت را تقدیم میکنیم.
۱۹ـ یزید، على بن حسین، حسن و عمرو (پسران امامحسن) را فرا خواند و به عمرو بن حسن که یازده ساله بود، گفت: «آیا با این پسر (یعنى خالد بن یزید) کشتى مىگیرى؟» گفت: «نه، ولى کاردى به من بده و کاردى به او، تا با او نبرد کنم.» یزید گفت: «خویى است که آن را از اخزم مىشناسم، مگر مار جز مار مىزاید؟!» آنگاه یزید به مدینه پیام فرستاد که گروهى از وابستگان بنىهاشم و بهویژه علویان پیش او آیند. گروهى از وابستگان خاندان ابوسفیان را هم برگزید و خاندان حسین علیهالسلام را همراه آنان به مدینه فرستاد.۱
در مدینه
۲۰ـ یزید سر حسین[ع] را براى عمرو بن سعید بن عاص که در آن هنگام کارگزار مدینه بود، فرستاد. عمرو گفت: «دوست مىداشتم براى من نمىفرستاد.» مروان گفت: «خاموش باش!» و سپس سر را گرفت و برابر خود نهاد و گوشة بینى سر را گرفت و چنین سرود: «این سردى و خنکى تو در دستها چه خوب است! و این رنگ سرخى که بر گونههاى توست، گویا شب را در جامه آغشته به خون گذرانده است! به خدا گویى هماکنون به روزهاى مرگ عثمان مىنگرم، لذت مىبرم و آرامش مىیابم!»
در این هنگام عمرو بن سعید از خانههاى بنى هاشم فریاد شیون شنید و این بیت را خواند: «زنان بنىزیاد شیون برآوردند، همچون شیون زنان ما در بامداد جنگ ارنب!» عمرو به منبر رفت و براى مردم سخنرانى کرد و سپس از حسین(ع) و سرانجام او سخن به میان آورد. در این هنگام ابن ابىحبیش برخاست و گفت: «اگر فاطمه زنده مىبود، از آنچه مىبینى، اندوهگین مىشد.» عمرو گفت: «خاموش باش که هرگز خاموش نباشى. درباره فاطمه با من ستیز مىکنى و من خود از همان شاخسارم! به خدا سوگند که حسین پسر ما و مادرش دختر ما بود. آرى که اگر فاطمه زنده مىبود، کشته شدن حسین او را اندوهگین مىساخت؛ ولى کسى را که حسین را براى دفاع از جان خود کشته است، سرزنش نمىکرد!» عمرو فرمان داد سر حسین را کفن کردند و در بقیع به خاک سپردند.۲
عبدالله بن جعفر گفت: «اگر همراه حسین مىبودم، دوست مىداشتم با او کشته شوم. کشته شدن حسین سخت بر من گران است.»
واکنش پسر زبیر
۲۱ـ ابنعباس میان مسجدالحرام نشسته و منتظر دریافت خبرى از حسین بود که کسى پیش او آمد و آهسته چیزى گفت، ابنعباس انّا لله و انّا الیه راجعون بر زبان آورد. پرسیدیم: «چه پیش آمده است؟» گفت: «سوگى بزرگ که در پیشگاه خدا حساب مىکنیم. او خبر داد از ابن زبیر شنیده که حسین بن على کشته شده است.» ابنعباس از جاى خود برنخاسته بود که ابن زبیر آمد و او را تسلیت گفت و برگشت.
ابنعباس به خانه خویش رفت و مردم پیش او مىرفتند که تسلیت بگویندش، ابنعباس گفت: «رفتار سرزنشآمیز و آمیخته با شادى ابن زبیر براى من همسنگ سوگ حسین است! آیا چگونگى راه رفتن ابن زبیر را دیدید که براى تسلیت پیشم آمد؟ چیزى جز سرزنش و شادمانى نبود.»
به هنگام رسیدن خبر شهادت حسین[ع]، مسور بن مخرمه، عبدالله بن زبیر را دید و گفت: «خبر مرگ حسین را که آرزومندش بودى، دریافت کردى!» ابن زبیر گفت: «ابوالعباس، تو این سخن را به من گویى؟! به خدا سوگند کاش تا بر پهنه گیتى سنگ و شن است، او زنده مىبود و به خدا سوگند هرگز چنین آرزویى براى او نداشتهام. پیش ابنعباس رفتم و تسلیت گفتم و فهمیدم که این کار من بر او سنگین آمد. اگر به تسلیت او نمىرفتم، مىگفت آیا نباید به کسى چون من در سوگ کسى چون حسین تسلیت داد و مىتوان این کار را رها کرد. پس من با این دایىهاى خود که سینهشان نسبت به من آکنده از کینه است، چه کنم؟ و نمىدانم این به چه سبب است؟!» مسور گفت: «تو را چه نیازى به یادآورى و فاش ساختن کارهاى گذشته است. کارها را به حال خود رها کن تا سپرى شود.»۳
۲۲ـ محمد بن حنفیه پیش ابنعباس بود که خبر شهادت حسین(ع) رسید و مردم به آنان تسلیت مىدادند. ابن صفوان «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و افزود: «چه سوگ بزرگى! خداوند ابوعبدالله را رحمت کناد و شما را در این سوگتان پاداش دهاد.» ابنعباس به محمد بن حنفیه گفت: «اى اباالقاسم! همان دم که حسین از مکه بیرون شد، منتظر آنچه بر سرش آمد، بودم.» ابن حنفیه گفت: «به خدا سوگند که من هم چنین مىپنداشتم، اینک او را در پیشگاه خدا به حساب مىآوریم و از درگاهش پاداش و جبران پسندیده مسألت مىکنیم.» سپس ابنعباس به ابن صفوان گفت: «به خدا این دوست تو ـ ابن زبیر ـ که به مرگ حسین شاد است و سرزنش مىکند، جاودانه نخواهد ماند.» ابن صفوان گفت: «به خدا سوگند که من چنین حالى در او ندیدم، بلکه او را از کشته شدن حسین سخت اندوهگین دیدم و بسیار بر او رحمت مىآورد.» ابنعباس گفت: «چون دوستى تو را نسبت به ما مىداند، پیش تو آنچنان وانمود مىکند. خدا پیوند خویشاوندى تو را پیوسته دارد، ابن زبیر هرگز ما را دوست نمىدارد.» ابن صفوان گرفت: «تو فضیلت در پیش گیر که به آن، از او شایسته و سزاوارترى.»
واکنش امسلمه
۲۳ـ شهر بن حوشب مىگفت: گروهى در خانه امسلمه همسر رسول خدا(ع) بودیم، ناگهان بانگ شیون زنى را شنیدیم. آن زن همچنان پیش آمد و چون به خانه امسلمه رسید، فریاد برآورد که: «حسین کشته شد.» امسلمه گفت: «آه که این کار را کردند، خداى خانهها (یا گور)هایشان را بر ایشان انباشته از آتش کناد» و بیهوش افتاد، ما برخاستیم. شهر بن حوشب گوید: چون خبر کشته شدن حسین به ام سلمه رسید، خود شنیدم که عراقیان را نفرین کرد و گفت: «او را کشتند! خدا بکشدشان، خدایشان نفرین کناد.» عمار بن ابىعمار از امسلمه نقل میکند: خود شنیدم پریان (جنّیان) بر حسین مویهگرى مىکردند.
واکنش ربیع زاهد
۲۴ـ چون حسین(ع) کشته شد، ربیع بن خثیم چنین عرضه داشت: «پروردگارا! اى پدید آورندة آسمانها و زمین، داناى آشکار و نهان، تو خود میان بندگانت در آنچه اختلاف دارند، حکم مىکنى.»۴
منذر گوید: تنى چند از پیرمردان کوفه که ابوبرده هم همراهشان بود،۵ گفتند: «پیش ربیع بن خثیم برویم و ببینیم رأى او چیست.» آنان پیش ربیع رفتند و گفتند: «حسین کشته شد.» ربیع گفت: «اگر پیامبر(ص) به کوفه مىآمد و در آن کسى از اهل بیت آن حضرت مىبود، پیامبر کجا منزل مىکرد، جز در خانه آنان؟» و آن گروه رأى او را دانستند.
یکى از مشایخ گوید: چون حسین شهید شد، ربیع گفت: «کودکانى را کشتند که اگر رسول خدا(ص) آنان را مىدید، بر دامن خود مىنشاند و لب بر لبهاى آنان مىنهاد.»
واکنش دیگران
۲۵ـ منذر گوید: هر گاه از حسین بن على و کسانى که همراهش کشته شدند یاد مىکردیم، محمد بن حنفیه مىگفت: «هفده جوان را کشتند که همه از وجود فاطمه سرچشمه گرفته بودند.»
۲۶ـ ابوالاسود محمد بن عبدالرحمن گوید: رأسالجالوت [پیشوای یهودیان] مرا دید و گفت: «به خدا سوگند میان من و داوود هفتاد پشت فاصله است و هر گاه یهود مرا مىبیند، تعظیمام مىکند و حال آنکه میان شما و پیامبرتان فقط یک پدر فاصله است و پسرش را کشتید!»۶
۲۷ـ عبدالرحمن بن حمید رواسى گوید: عمر بن سعد پس از کشته شدن حسین[ع]، از کنار انجمن بنىنهد گذشت و سلام کرد؛ سلامش را پاسخ ندادند. عمر این شعر را خواند: «با آنکه نفس من زبون و قومم خوار نبود، کارى کردم که پیش از من، هیچ آزادهاى انجام نداده است!»
۲۸ـ ابواسحاق سبیعى گوید: شمر بن ذىالجوشن همراه ما به نماز نمىآمد، پس از نماز جماعت مىآمد، خودش نماز مىخواند و مىگفت: «خدایا، مرا بیامرز که گرامى هستم و فرومایگان مرا نزاییدهاند!» من گفتم: «روزى که براى کشتن پسر دختر پیغمبر شتاب کردى، بسیار بداندیش بودى.» گفت: «اى ابااسحاق، دست از ما بردار که اگر ما آنچنان که تو و یارانت مىگویید مىبودیم، از خرهاى آبکش هم بدتر بودیم!»
ابواسحاق گوید شمر قاتل حسین بن على را دیدم و در کوفه بر تن کسى جز او طیلسان ندیدم.
۲۹ـ مغیره گوید: مرجانه ـ مادر عبیدالله ـ به او مىگفت: «اى پلید! پسر پیغمبر را کشتى، هرگز بهشت را نخواهى دید.»
۳۰ـ عبدالله بن شریک گوید: خودم بشر بن غالب را دیدم که از شدت پشیمانى یارى ندادن حسین(ع)، خود را بر مرقد حسین افکنده و بر آن مىغلتید.
۳۱ـ جعفر بن محمد(ع) از پدرش، از على بن حسین(ع) نقل مىکرد: هنگامى که ما را از کوفه پیش یزید بن معاویه مىبردند، تمام خیابانهاى کوفه آکنده از مردم شد که مىگریستند و تمام شب سپرى شد و از بسیارى مردم نمىتوانستند ما را عبور دهند. من گفتم: «اینان همانانى هستند که ما را کشتند و اینک مىگریند!»
۳۲ـ سلیمان بن مسلم از پدرش نقل کرد: نخستین کسى که به خیمههاى حسین نیزه زد، عمر بن سعد بود، و سپس خودم دیدم که گردن او و گردن پسرش را زدند و لاشهشان را بر تیر چوبى آویختند و آتش زدند.
۳۳ـ ابورجاء مىگفت: على را دشنام مدهید، اى واى بر من از تیرهایى که در نبرد جمل انداختم و سپاس خداى را که هیچ کدام به هدف نخورد. همو مىگفت: همسایهاى از قبیله بلهجیم داشتیم، از کوفه آمد و گفت: «دیدید این تبهکار پسر تبهکار، حسین بن على را چگونه خداوند کشت!» همان دم که این سخن را گفت، خداوند بر مردمک چشمهایش دو لکه سپید انداخت و نور چشمهایش از میان رفت و کور شد.
۳۴ـ عبدالملک بن کردوس از قول پردهدار ابنزیاد گوید: هنگامى که ابنزیاد حسین را کشت، همراهش وارد کاخ شدم، آتشى بر چهرهاش جهید که با آستین خود چهرهاش را پوشاند و گفت: «این موضوع را به کسى مگو.»
۳۵ـ پیرمردى از قبیله نخع گوید: حجاج بن یوسف ثقفى گفت: «هر کس کارى شایسته انجام داده است، برخیزد.» گروهى برخاستند و کارهاى خود را گفتند. در این هنگام سنان بن انس برخاست و گفت: «من قاتل حسین هستم.» حجاج گفت: «آرى، کارى نیکو و پسندیده است!» چون سنان به خانهاش برگشت، زبانش بند آمد و دیوانه شد؛ آنچنان که در جاى خود مىخورد و قضاى حاجت مىکرد.
باران خون
۳۶ـ نضره ازدى مىگفت: چون حسین بن على(ع) کشته شد، آسمان خون بارید؛ نه تنها خیمههاى ما، که همه چیز انباشته از خون شد.
۳۷ـ حماد بن سلمه از سلیم نقل میکند: روزى که حسین(ع) کشته شد، بر ما باران خون فرو بارید.
۳۸ـ زهرى مىگفت: عبدالملک مروان از من پرسید: «نشان کشته شدن حسین چه بود؟» گفتم: «در آن روز هیچ سنگى را بر نداشتند، مگر اینکه زیر آن خون تازه یافت شد.» عبدالملک گفت: «من و تو در نقل این حدیث، تنها و دو غریب هستیم!»
۳۹ـ عبدالملک به پسر رأسالجالوت پیام داد که: «آیا روز کشته شدن حسین نشانهاى داشت؟» گفت: «آرى، در آن روز هیچ سنگى بر نداشتند مگر اینکه زیر آن خون تازه بود.»۷
۴۰ـ خلاد ـ صاحب السمسم ـ از قول مادرش گوید: تا دیرگاهى پس از کشته شدن حسین(ع)، آفتاب هر بامداد و شامگاه بر دیوارها به رنگ سرخ مىدمید و هیچ سنگى را برنمىداشتند، مگر آنکه زیرش خون مىیافتند.
۴۱ـ ابنسیرین مىگفت: پیش از کشته شدن حسین بن على که خدایش رحمت کناد، این سرخى در کرانههاى آسمان دیده نمىشد.۸ پیش از کشته شدن حسین که خدایش از او خشنود باد، این سرخى آسمان به هنگام برآمدن و فروشدن خورشید دیده نمىشد.
۴۲ـ مدائنى از قول مادربزرگ اسود بن قیس مىگفت: «پس از کشته شدن حسین(ع)، شش ماه کرانههاى آسمان سرخ شد و این در حالى بود که بر کرانههاى آسمان همچون خون جلوهگر مىشد.» این حدیث را براى شریک گفتم، پرسید: «تو با اسود چه نسبت دارى؟» گفتم: «پدربزرگ من است، یعنى پدر مادرم.» گفت: «به خدا سوگند مردى راستگفتار و بسیار امین و گرامى دارندة میهمان بود.»
۴۳ـ مردى از عبدالله بن عمر پرسید که: «اگر خون پشه بر جامهاش باشد، چه کند؟» ابن عمر پرسید: «اهل کجایى؟» گفت: «عراقى هستم.» ابن عمر گفت: به این بنگرید که درباره خون پشه از من مىپرسد و حال آنکه پسر رسول خدا(ص) را کشتهاند، و خود از پیامبر(ص) شنیدم درباره حسن و حسین مىفرمود: «آن دو ریحانههاى من از این جهاناند.»
فضایل حسینی
۱ـ عبدالله بن عمر گوید: خود از پیامبر(ص) شنیدم درباره حسن و حسین مىفرمود: «آن دو گلهای خوشبوی من از این جهاناند.»
۲ـ حسین بن على از یکى از درها وارد مسجد شد. جابر بن عبدالله گفت: هر که را خوش مىآید که به مردى از اهل بهشت بنگرد، به این مرد بنگرد که گواهى مىدهم خودم از پیامبر(ص) شنیدم همین مطلب را مىفرمود.
۳ـ امسلمه گفت: روزى پیامبر(ص) در خانه من بود، خدمتگزار آمد و گفت: «على و فاطمه بر درِ خانهاند.» پیامبر به من فرمود: «از اهل بیت من فاصله بگیر» و من در گوشۀ حجره رفتم. على و فاطمه آمدند در حالى که حسن و حسین که دو کودک بودند، همراهشان بودند. پیامبر(ص) حسن و حسین را در دامن خود نشاند، آنگاه دست على را گرفت و کنار خود نشاند و با دست دیگر خود فاطمه را گرفت و بر کنار خود نشاند و آن دو را بوسید و گلیمى سیاه را بر روى ایشان کشید، سپس عرضه داشت: «پروردگارا، من و اهل بیتم را به سوى خویش فرا بر، نه به سوى آتش.» من گفتم: «اى رسول خدا و مرا؟» فرمود: «و تو را.»
۴ـ همو گوید: پیامبر(ص) فاطمه و حسن و حسین را جمع کرد و آنان را زیر عباى خویش درآورد و سپس با صداى بلند و تضرع عرضه داشت: «پروردگارا، اینها اهل مناند.» من گفتم: «مرا هم در زمرۀ ایشان درآور.»
۵ـ اُسامه بن زید گوید: شبى براى کارى به خانه پیامبر(ص) رفتم. آن حضرت پیش من آمد در حالى که زیر عبایش چیزى داشت که نفهمیدم چیست. چون از کار خود آسوده شدم، گفتم: «زیر عبا چه دارید؟» عبا را کنار زد، دیدم حسن و حسین روى زانوهاى اویند. در این هنگام رسول خدا(ص) فرمود: «این دو پسران من و پسران دخترم هستند» و سه بار عرضه داشت: «پروردگارا! نیک مىدانى که این دو را دوست مىدارم، آن دو را دوست بدار.»
۶ـ محمد بن اسماعیل با چند واسطه از فاطمه(س) گوید: روزى رسول خدا(ص) به خانه آمد و پرسید: «پسرانم کجایند؟» یعنى حسن و حسین. گفتم: «امروز صبح در خانه ما هیچ چیز نبود که کسى مزه آن را بچشد. على گفت: آن دو را با خود مىبرم که بیم دارم گریه کنند و تو هم که چیزى ندارى، و اینک براى آبکشى پیش فلان یهودى رفته است.» پیامبر(ص) آهنگ آنجا کرد و آن دو را کنار خرمابُن و سنگابى پیدا کرد که سرگرم بازى بودند و برابرشان چند دانه خرما بود؛ پیامبر(ص) فرمود: «اى على! نمىخواهى پیش از شدت گرما بر این دو پسرم، آنان را از اینجا ببرى؟» على گفت: «امروز صبح در خانه ما هیچ خوراکى نبود، لطفاً کمى بنشینید تا براى فاطمه هم چند خرما فراهم آورم.» پیامبر(ص) نشست و على(ع) شروع به آبکشیدن از چاه براى آن مرد یهودى کرد و براى هر سطل آب، یک دانه خرما مىگرفت تا چند دانه خرما فراهم ساخت. آنگاه آمد، یکى از کودکان را پیامبر(ص) و دیگرى را على در آغوش گرفتند و به خانه بردند.
نماز
۷ـ عبدالله بن مسعود گوید: پیامبر(ص) نماز مىگزارد و چون به سجده مىرفت، حسن و حسین بر پشت آن حضرت سوار مىشدند و اگر کسى مىخواست مانع بشود، اشاره مىفرمود که آزادشان بگذارند. چون نماز تمام شد، آن دو را بر دامن خود نشاند و فرمود: «هر کس مرا دوست مىدارد، باید این دو را دوست بدارد.»
۸ـ ابوهریره گوید: پیامبر(ص) با ما نماز عشا مىگزارد و چون به سجده مىرفت، حسن و حسین بر پشتش سوار مىشدند و چون مىخواست سر از سجده بردارد، آن دو را با دست خود مىگرفت و با نرمى بر زمین مىنهاد و چون دوباره به سجده مىرفت، آنان همان کار را تکرار مىکردند. هنگامى که نماز تمام شد، یکى را روى یک ران و دیگرى را بر ران دیگر خویش نشاند. من برخاستم و نزدیک رفتم و گفتم: «اى رسول خدا، اجازه مىدهید آن دو را ببرم؟» فرمود: نه. در این حال برقى در آسمان درخشید، پیامبر به آن دو فرمود: «پیش مادرتان بروید.» درخشش برق تا هنگامى که آن دو به خانه وارد شدند، ادامه داشت.
۹ـ عبدالله بن شداد گوید: پیامبر(ص) در یکى از نمازها، چون سر به سجده نهاد، حسن یا حسین [مهدى بن میمون گفته است: بیشتر گمان مىکنم حسین بود] بر گردن پیامبر سوار شد. رسول خدا سجده خود را چنان طول داد که مردم پنداشتند براى حضرت اتفاقى افتاده است و چون نماز را تمام کرد، گفتند: «اى رسول خدا! چنان سجده را طول دادى که پنداشتیم موضوعى پیش آمده است.» فرمود: «این پسرم مرا غافلگیر کرد، خوش نداشتم شتاب کنم تا کار او سپرى شود.»
دوستی
۱۰ـ ابوهریره گوید: پیامبر(ص) فرمود: «هر کس آن دو را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر کس آن دو را دشمن بدارد، مرا دشمن مىدارد»، یعنى حسن و حسین را.
۱۱ـ ابوحازم گوید: پدرم بیش از ده بار از ابوهریره از پیامبر(ص) روایت کرد که: «هر کس حسن و حسین را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر که آن دو را دشمن بدارد، مرا دشمن مىدارد.»
۱۲ـ یعلى عامرى گوید: همراه رسول خدا(ص) به میهمانى رفتم؛ پیامبر پیشاپیش قوم حرکت مىکرد، ناگاه به حسین برخورد که با پسربچهها سرگرم بازى بود. پیامبر(ص) آهنگ گرفتن او کرد و کودک شروع به گریز کرد و به اینسو و آنسو مىگریخت و پیامبر همراه او مىخندید. سرانجام او را گرفت، یک دست خود را پشت گردن و دست دیگرش را زیر چانه کودک گذاشت، آنگاه لب بر لب حسین نهاد و او را بوسید و فرمود: «حسین از من است و من از حسینم. هر که حسین را دوست بدارد، خدا را دوست داشته است. حسین سبطى از اسباط است.»
۱۳ـ یعلى عامرى گوید: حسن و حسین در حال دویدن و پیشى گرفتن بر یکدیگر به حضور پیامبر(ص) آمدند. رسول خدا هر دو را در آغوش کشید و فرمود: «فرزند مایۀ بخل ورزیدن و ترسیدن است…»
۱۴ـ ابوسعید خدرى گوید: پیامبر(ص) فرمود: «حسن و حسین دو سرور جوانان بهشتاند.»
۱۵ـ ابنعباس گوید: پیامبر(ص) حسن و حسین را که کودک بودند، تعویذ مىفرمود. و چنان بود که گفت: «دو پسرم را بیاورید تا آنان را با همان دعاها که ابراهیم دو پسرش اسماعیل و اسحاق را تعویذ مىکرد، در پناه خدا قرار دهم.» آنگاه حسن و حسین را در آغوش گرفت و گفت: «شما را از شر هر شیطان و هر گزنده و هر چشمزخم در پناه کلمات تامّۀ خدا قرار مىدهم.»
مباهله
۱۶ـ ازرق بن قیس گوید: اسقف نجران همراه عاقب به حضور پیامبر آمد. رسول خدا(ص) اسلام را بر آنان عرضه داشت. گفتند: «ما پیش از تو مسلمان بودهایم.» فرمود: «اسلام سه چیز را از شما منع کرده است: نخست این گفتارتان را که خداوند فرزند براى خود برگزیده است؛ دوم خوردن گوشت خوک؛ سوم سجده کردن شما براى بت.» آنان گفتند: «پدر عیسى کیست؟» خداوند این آیه را نازل فرمود: «همانا مَثَل عیسى در پیشگاه خدا، چون آدم است که نخست پیکرهاش را از خاک بیافرید و سپس فرمود باش و چنان شد…»(آلعمران،۵۹ـ۶۲) سپس پیامبر آن دو را به مباهله دعوت کرد و خود دست فاطمه و حسن و حسین را گرفت و فرمود: «اینان پسران مناند.» اسقف نجران و عاقب در خلوت، رایزنى کردند و یکى به دیگرى گفت: «با او چنین مکن که اگر پیامبر باشد، چیزى براى ما باقى نمىماند.» سپس به حضور پیامبر آمدند و گفتند: ما را نیازى به اسلام و مباهله نیست، آیا پیشنهاد سومى نیست؟» فرمود: «پرداخت جزیه.» پذیرفتند و برگشتند.
۱۷ـ قتاده گوید: چون پیامبر(ص) خواست با نمایندگان مردم نجران مباهله کند، دست حسن و حسین را گرفت و به فاطمه فرمود: «دنبال ما بیا.» دشمنان خدا که چنین دیدند، بازگشتند.
محبوبترین
۱۸ـ از حسین بن على نقل شده: بالاى منبر که عمر بن خطاب بر آن نشسته بود، رفتم و گفتم: «از منبر پدر من فرود آى و بالاى منبر پدر خودت برو.» گفت: «پدر من منبر نداشت» و همان بالاى منبر مرا کنار خود نشاند. چون از منبر فرود آمد، مرا با خود به خانهاش برد و گفت: «پسرکم! آن سخن را چه کسى به تو آموخت؟» گفتم: «کسى به من نیاموخت.» گفت: «چه خوب است گاهى پیش ما بیایى و بر ما محبت کنى.» و [روزی دیگر] در حالى که دست بر سر خود نهاد، گفت: «این شرفى که مىبینى بر سر ما سایه افکنده، نخست خداوند و سپس شما آن را فراهم آوردهاید.»
۱۹ـ عمرو عاص در سایه کعبه نشسته بود، ناگاه متوجه حسین بن على شد که مىآمد، گفت: «این شخص محبوبترین مردم زمین در نظر اهل آسمان است.»
۲۰ـ مردى پیش عمرو عاص آمد و گفت: «بر عهده من آزادکردن بردهاى از تبار اسماعیل است، چه کنم؟» عمرو پاسخ داد: «من جز حسن و حسین کسى را از آن تبار نمىدانم.»
۲۱ـ ابن دینار گوید: هر گاه کسى پیش [عبدالله] بن عمر مىآمد و مىگفت: «بر عهده من آزادکردن بردهاى از اعقاب اسماعیل است، چه کنم»، مىگفت: «از حسن و حسین بپرس.»
۲۲ـ ابومهزم گوید: همراه ابوهریره در تشییع جنازه بودیم و چون برگشتیم، حسین(ع) خسته شد و در راه بر زمین نشست. ابوهریره شروع به زدودن خاک از پاهاى حسین با گوشۀ جامه خود کرد. حسین فرمود: «تو این چنین مىکنى؟» ابوهریره گفت: «آزادم بگذار؛ به خدا سوگند اگر آنچه من درباره تو مىدانم مردم بدانند، تو را بر گردن خود سوار مىکنند.»
۲۳ـ ابوزیاد مدرک گوید در نخلستان ابنعباس مزدور بودم؛ ابنعباس و حسن و حسین آمدند. نخست در باغ گردشى کردند و اطراف را نگریستند، سپس کنار سنگابى آمدند و نشستند… آنگاه برخاستند و چون مرکب حسن را آوردند، ابنعباس رکاب گرفت و او را بر مرکب نشاند. پس از آن مرکب حسین را آوردند، همانگونه رفتار کرد. چون آن دو رفتند، گفتم: «تو از ایشان بزرگترى، براى آنان رکاب مىگیرى و روپوش مرکب را برایشان صاف و هموار مىکنى؟» ابنعباس گفت: «آیا مىدانى این دو کیستند؟ اینان پسران رسول خدایند. آیا این کار که رکابشان را بگیرم و روپوش مرکوب را هموار کنم، از نعمتهاى خدا به من نیست؟»
۲۴ـ رزین بن عبید گوید: خود شاهد بودم که على بن حسین[ع] پیش ابنعباس آمد و ابنعباس گفت: «درود و خوشامد بر پسر کسى که محبوب من بود!»
*طبقاتالکبری، ج۵ (نشر فرهنگ و اندیشه)
پینوشتها:
[۱٫ یزید مىپنداشت با اینگونه ظاهرسازى مىتواند اندکى از آب رفته را به جوى آورد و بدون تردید در کردار خود صادق نبود، وگرنه سر مطهر را به مدینه نمىفرستاد که مروان و دیگر کینهتوزان بىاصل و نسب آن را وسیله تشفى خود قرار دهند.
۲. درباره جایى که سر مطهر حضرت سیدالشهدا(ع) به خاک سپرده شده است، از دیرباز اختلاف است و گوناگون سخن گفتهاند.
۳. مادر زبیر، صفیه خواهر ابوطالب و عباس و عبدالله است و بدین جهت عبدالله بن زبیر فرزندان ابوطالب و عباس را دایى خود مىداند.
۴٫ آیه ۴۶، سوره زمر، ابوالفتوح رازى هم ضمن تفسیر این آیه، همین موضوع را آورده است.
۵٫ به نظر مىرسد مقصود ابوبرده بن نیار انصارى صحابی است که دایى براء بن عازب و از جمله یاران حضرت امیر(ع) بود.
۶٫ طبرى هم در تاریخشى، ج۵، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، ص۳۹۳، روایتى دیگر از رأسالجالوت آورده است که از دیرباز مىدانستیم در کربلا پسر یکى از پیامبران شهید مىشود.
۷٫ طبرانى در معجمالکبیر، ج۳، ص۱۲۷ از قول ابومعشر از محمد بن عبدالله بن سعید بن عاص آورده است.
۸٫ سبط ابن جوزى در تذکرهالخواص، ص۲۷۳ آورده است.]
کربلا به روایتی دیگر
محمد بن سعد کاتب - ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی - بخش دوم و پایانی