کربلا به روایتی دیگر
محمد بن سعد کاتب - ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی - بخش دوم و پایانی
 

آنچه در پی می‌آید، واپسین بخش از گزیده مطالبی است که مورخ و سیره‌نویس مشهور سده سوم هجری، محمد بن سعد در کتاب مفصل و مهم «طبقات‌الکبری» در باره سالار شهیدان(ع) آورده است. در اینجا به بخشهایی از آن کتاب که به وقایع پس از عاشورا و اسارت در شام اختصاص دارد، می‌پردازیم و تیمناً برخی از فضایل امام‌حسین(ع) به روایت اهل‌سنت را تقدیم می‌کنیم.
۱۹ـ یزید، على بن حسین، حسن و عمرو (پسران امام‌حسن) را فرا خواند و به عمرو بن حسن که یازده ساله بود، گفت: «آیا با این پسر (یعنى خالد بن یزید) کشتى مى‏گیرى؟» گفت: «نه، ولى کاردى به من بده و کاردى به او، تا با او نبرد کنم.» یزید گفت: «خویى است که آن را از اخزم مى‏شناسم، مگر مار جز مار مى‏زاید؟!» آنگاه یزید به مدینه پیام فرستاد که گروهى از وابستگان بنى‌هاشم و به‌ویژه علویان پیش او آیند. گروهى از وابستگان خاندان ابوسفیان را هم برگزید و خاندان حسین علیه‌السلام را همراه آنان به مدینه فرستاد.۱
در مدینه
۲۰ـ یزید سر حسین[ع] را براى عمرو بن سعید بن عاص که در آن هنگام کارگزار مدینه بود، فرستاد. عمرو گفت: «دوست مى‏داشتم براى من نمى‏فرستاد.» مروان گفت: «خاموش باش!» و سپس سر را گرفت و برابر خود نهاد و گوشة بینى سر را گرفت و چنین سرود: «این سردى و خنکى تو در دستها چه خوب است! و این رنگ سرخى که بر گونه‏هاى توست، گویا شب را در جامه آغشته به خون گذرانده است! به خدا گویى هم‌اکنون به روزهاى مرگ عثمان مى‏نگرم، لذت مى‏برم و آرامش مى‏یابم!»
در این هنگام‏ عمرو بن سعید از خانه‏هاى بنى هاشم فریاد شیون شنید و این بیت را خواند: «زنان بنى‌زیاد شیون برآوردند، همچون شیون زنان ما در بامداد جنگ ارنب!» عمرو به منبر رفت و براى مردم سخنرانى کرد و سپس از حسین(ع) و سرانجام او سخن به میان آورد. در این هنگام ابن ابى‌حبیش برخاست و گفت: «اگر فاطمه زنده مى‏بود، از آنچه مى‏بینى، اندوهگین مى‏شد.» عمرو گفت: «خاموش باش که هرگز خاموش نباشى. درباره فاطمه با من ستیز مى‏کنى و من خود از همان شاخسارم! به خدا سوگند که حسین پسر ما و مادرش دختر ما بود. آرى که اگر فاطمه زنده مى‏بود، کشته شدن حسین او را اندوهگین مى‏ساخت؛ ولى کسى را که حسین را براى دفاع از جان خود کشته است، سرزنش نمى‏کرد!» عمرو فرمان داد سر حسین را کفن کردند و در بقیع به خاک سپردند.۲
عبدالله بن جعفر گفت: «اگر همراه حسین مى‏بودم، دوست مى‏داشتم با او کشته شوم. کشته شدن حسین سخت بر من گران است.»
واکنش پسر زبیر
۲۱ـ ابن‌عباس میان مسجدالحرام نشسته و منتظر دریافت خبرى از حسین بود که کسى پیش او آمد و آهسته چیزى گفت، ابن‌عباس انّا لله و انّا الیه راجعون بر زبان آورد. پرسیدیم: «چه پیش آمده است؟» گفت: «سوگى بزرگ که در پیشگاه خدا حساب مى‏کنیم. او خبر داد از ابن زبیر شنیده که حسین بن على کشته شده است.» ابن‌عباس از جاى خود برنخاسته بود که ابن زبیر آمد و او را تسلیت گفت و برگشت.
ابن‌عباس به خانه خویش رفت و مردم پیش او مى‏رفتند که تسلیت بگویندش، ابن‌عباس گفت: «رفتار سرزنش‌آمیز و آمیخته با شادى ابن زبیر براى من همسنگ سوگ حسین است! آیا چگونگى راه رفتن ابن زبیر را دیدید که براى تسلیت پیشم آمد؟ چیزى جز سرزنش و شادمانى نبود.»
به هنگام رسیدن خبر شهادت حسین[ع]، مسور بن مخرمه، عبدالله بن زبیر را دید و گفت: «خبر مرگ حسین را که آرزومندش بودى، دریافت کردى!» ابن زبیر گفت: «ابوالعباس، تو این سخن را به من گویى؟! به خدا سوگند کاش تا بر پهنه گیتى سنگ و شن است، او زنده مى‏بود و به خدا سوگند هرگز چنین آرزویى براى او نداشته‏ام. پیش ابن‌عباس رفتم و تسلیت گفتم و فهمیدم که این کار من بر او سنگین آمد. اگر به تسلیت او نمى‏رفتم، مى‏گفت آیا نباید به کسى چون من در سوگ کسى چون حسین تسلیت داد و مى‏توان این کار را رها کرد. پس من با این دایى‏هاى خود که سینه‏شان نسبت به من آکنده از کینه است، چه کنم؟ و نمى‏دانم این به چه سبب است؟!» مسور گفت: «تو را چه نیازى به یادآورى و فاش ساختن کارهاى گذشته است. کارها را به حال خود رها کن تا سپرى شود.»۳
۲۲ـ محمد بن حنفیه پیش ابن‌عباس بود که خبر شهادت حسین(ع) رسید و مردم به آنان تسلیت مى‏دادند. ابن صفوان «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و افزود: «چه سوگ بزرگى! خداوند ابوعبدالله را رحمت کناد و شما را در این سوگتان پاداش دهاد.» ابن‌عباس به محمد بن حنفیه گفت: «اى اباالقاسم! همان دم که حسین از مکه بیرون شد، منتظر آنچه بر سرش آمد، بودم.» ابن حنفیه گفت: «به خدا سوگند که من هم چنین مى‏پنداشتم، اینک‏ او را در پیشگاه خدا به حساب مى‏آوریم و از درگاهش پاداش و جبران پسندیده مسألت مى‏کنیم.» سپس ابن‌عباس به ابن صفوان گفت: «به خدا این دوست تو ـ ابن زبیر ـ که به مرگ حسین شاد است و سرزنش مى‏کند، جاودانه نخواهد ماند.» ابن صفوان گفت: «به خدا سوگند که من چنین حالى در او ندیدم، بلکه او را از کشته شدن حسین سخت اندوهگین دیدم و بسیار بر او رحمت مى‏آورد.» ابن‌عباس گفت: «چون دوستى تو را نسبت به ما مى‏داند، پیش تو آن‌چنان وانمود مى‏کند. خدا پیوند خویشاوندى تو را پیوسته دارد، ابن زبیر هرگز ما را دوست نمى‏دارد.» ابن صفوان گرفت: «تو فضیلت در پیش گیر که به آن، از او شایسته و سزاوارترى.»
واکنش ام‌سلمه
۲۳ـ شهر بن حوشب مى‏گفت: گروهى در خانه ام‌سلمه همسر رسول خدا(ع) بودیم، ناگهان بانگ شیون زنى را شنیدیم. آن زن همچنان پیش آمد و چون به خانه ام‌سلمه رسید، فریاد برآورد که: «حسین کشته شد.» ام‌سلمه گفت: «آه که این کار را کردند، خداى خانه‏ها (یا گور)هایشان را بر ایشان انباشته از آتش کناد» و بیهوش افتاد، ما برخاستیم. شهر بن حوشب گوید: چون خبر کشته شدن حسین به ام سلمه رسید، خود شنیدم که عراقیان را نفرین کرد و گفت: «او را کشتند! خدا بکشدشان، خدایشان نفرین کناد.» عمار بن ابى‌عمار از ام‌سلمه نقل می‌کند: خود شنیدم پریان (جنّیان) بر حسین مویه‏گرى مى‏کردند.
واکنش ربیع زاهد
۲۴ـ چون حسین(ع) کشته شد، ربیع بن خثیم چنین عرضه داشت: «پروردگارا! اى پدید آورندة آسمان‌ها و زمین، داناى آشکار و نهان، تو خود میان بندگانت در آنچه اختلاف دارند، حکم مى‏کنى.»۴
منذر گوید: تنى چند از پیرمردان کوفه که ابوبرده هم همراهشان بود،۵ گفتند: «پیش ربیع بن خثیم برویم و ببینیم رأى او چیست.» آنان پیش ربیع رفتند و گفتند: «حسین کشته شد.» ربیع گفت: «اگر پیامبر(ص) به کوفه مى‏آمد و در آن کسى از اهل بیت آن حضرت مى‏بود، پیامبر کجا منزل مى‏کرد، جز در خانه آنان؟» و آن گروه رأى او را دانستند.
یکى از مشایخ گوید: چون حسین شهید شد، ربیع گفت: «کودکانى را کشتند که اگر رسول خدا(ص) آنان را مى‏دید، بر دامن خود مى‏نشاند و لب بر لبهاى آنان مى‏نهاد.»
واکنش دیگران
۲۵ـ منذر گوید: هر گاه از حسین بن على و کسانى که همراهش کشته شدند یاد مى‏کردیم، محمد بن حنفیه مى‏گفت: «هفده جوان را کشتند که همه از وجود فاطمه سرچشمه گرفته بودند.»
۲۶ـ ابوالاسود محمد بن عبدالرحمن گوید: رأس‌الجالوت [پیشوای یهودیان] مرا دید و گفت: «به خدا سوگند میان من و داوود هفتاد پشت فاصله است و هر گاه یهود مرا مى‏بیند، تعظیم‌ام مى‏کند و حال آنکه میان شما و پیامبرتان فقط یک پدر فاصله است و پسرش را کشتید!»۶
۲۷ـ عبدالرحمن بن حمید رواسى گوید: عمر بن سعد پس از کشته شدن حسین[ع]، از کنار انجمن بنى‌نهد گذشت و سلام کرد؛ سلامش را پاسخ ندادند. عمر این شعر را خواند: «با آنکه نفس من زبون و قومم خوار نبود، کارى کردم که پیش از من، هیچ آزاده‏اى انجام نداده است!»
۲۸ـ ابواسحاق سبیعى گوید: شمر بن ذى‌الجوشن همراه ما به نماز نمى‏آمد، پس از نماز جماعت مى‏آمد، خودش نماز مى‏خواند و مى‏گفت: «خدایا، مرا بیامرز که گرامى هستم و فرومایگان مرا نزاییده‏اند!» من گفتم: «روزى که براى کشتن پسر دختر پیغمبر شتاب کردى، بسیار بداندیش بودى.» گفت: «اى ابااسحاق، دست از ما بردار که اگر ما آن‌چنان که تو و یارانت مى‏گویید مى‏بودیم، از خرهاى آبکش هم بدتر بودیم!»
ابواسحاق گوید شمر قاتل حسین بن على را دیدم و در کوفه بر تن کسى جز او طیلسان ندیدم.
۲۹ـ مغیره گوید: مرجانه ـ مادر عبیدالله ـ به او مى‏گفت: «اى پلید! پسر پیغمبر را کشتى، هرگز بهشت را نخواهى دید.»
۳۰ـ عبدالله بن شریک گوید: خودم بشر بن غالب را دیدم که از شدت پشیمانى یارى ندادن حسین(ع)، خود را بر مرقد حسین افکنده و بر آن مى‏غلتید.
۳۱ـ جعفر بن محمد(ع) از پدرش، از على بن حسین(ع) نقل مى‏کرد: هنگامى که ما را از کوفه پیش یزید بن معاویه مى‏بردند، تمام خیابان‌هاى کوفه آکنده از مردم شد که مى‏گریستند و تمام شب سپرى شد و از بسیارى مردم نمى‏توانستند ما را عبور دهند. من گفتم: «اینان همانانى هستند که ما را کشتند و اینک مى‏گریند!»
۳۲ـ سلیمان بن مسلم از پدرش نقل کرد: نخستین کسى که به خیمه‏هاى حسین نیزه زد، عمر بن سعد بود، و سپس خودم دیدم که گردن او و گردن پسرش را زدند و لاشه‏شان را بر تیر چوبى آویختند و آتش زدند.
۳۳ـ ابورجاء مى‏گفت: على را دشنام مدهید، اى واى بر من از تیرهایى که در نبرد جمل انداختم و سپاس خداى را که هیچ کدام به هدف نخورد. همو مى‏گفت: همسایه‏اى از قبیله بلهجیم داشتیم، از کوفه آمد و گفت: «دیدید این تبهکار پسر تبهکار، حسین بن على را چگونه خداوند کشت!» همان دم که این سخن را گفت، خداوند بر مردمک چشمهایش دو لکه سپید انداخت و نور چشمهایش از میان رفت و کور شد.
۳۴ـ عبدالملک بن کردوس از قول پرده‏دار ابن‌زیاد گوید: هنگامى که ابن‌زیاد حسین را کشت، همراهش وارد کاخ شدم، آتشى بر چهره‏اش جهید که با آستین خود چهره‏اش را پوشاند و گفت: «این موضوع را به کسى مگو.»
۳۵ـ پیرمردى از قبیله نخع گوید: حجاج بن یوسف ثقفى گفت: «هر کس کارى شایسته انجام داده است، برخیزد.» گروهى برخاستند و کارهاى خود را گفتند. در این هنگام سنان بن انس برخاست و گفت: «من قاتل حسین هستم.» حجاج گفت: «آرى، کارى نیکو و پسندیده است!» چون سنان به خانه‏اش برگشت، زبانش بند آمد و دیوانه شد؛ آن‌چنان که در جاى خود مى‏خورد و قضاى حاجت مى‏کرد.
باران خون
۳۶ـ نضره ازدى مى‏گفت: چون حسین بن على(ع) کشته شد، آسمان خون بارید؛ نه تنها خیمه‏هاى ما، که همه چیز انباشته از خون شد.
۳۷ـ حماد بن سلمه از سلیم نقل می‌کند: روزى که حسین(ع) کشته شد، بر ما باران خون فرو بارید.
۳۸ـ زهرى مى‏گفت: عبدالملک مروان از من پرسید: «نشان کشته شدن حسین چه بود؟» گفتم: «در آن روز هیچ سنگى را بر نداشتند، مگر اینکه زیر آن خون تازه یافت شد.» عبدالملک گفت: «من و تو در نقل این حدیث، تنها و دو غریب هستیم!»
۳۹ـ عبدالملک به پسر رأس‌الجالوت پیام داد که: «آیا روز کشته شدن حسین نشانه‏اى داشت؟» گفت: «آرى، در آن روز هیچ سنگى بر نداشتند مگر اینکه زیر آن خون تازه بود.»۷
۴۰ـ خلاد ـ صاحب السمسم ـ از قول مادرش گوید: تا دیرگاهى پس از کشته شدن حسین(ع)، آفتاب هر بامداد و شامگاه بر دیوارها به رنگ سرخ مى‏دمید و هیچ سنگى را برنمى‏داشتند، مگر آنکه زیرش خون مى‏یافتند.
۴۱ـ ابن‌سیرین مى‏گفت: پیش از کشته شدن حسین بن على که خدایش رحمت کناد، این سرخى در کرانه‏هاى آسمان دیده نمى‏شد.۸ پیش از کشته شدن حسین که خدایش از او خشنود باد، این سرخى آسمان به هنگام برآمدن و فروشدن خورشید دیده نمى‏شد.
۴۲ـ مدائنى از قول مادربزرگ اسود بن قیس مى‏گفت: «پس از کشته شدن حسین(ع)، شش ماه کرانه‏هاى آسمان سرخ شد و این در حالى بود که بر کرانه‏هاى آسمان همچون خون جلوه‏گر مى‏شد.» این حدیث را براى شریک گفتم، پرسید: «تو با اسود چه نسبت دارى؟» گفتم: «پدربزرگ من است، یعنى پدر مادرم.» گفت: «به خدا سوگند مردى راست‌گفتار و بسیار امین و گرامى دارندة میهمان بود.»
۴۳ـ مردى از عبدالله بن عمر پرسید که: «اگر خون پشه بر جامه‏اش باشد، چه کند؟» ابن عمر پرسید: «اهل کجایى؟» گفت: «عراقى هستم.» ابن عمر گفت: به این بنگرید که درباره خون پشه از من مى‏پرسد و حال آنکه پسر رسول خدا(ص) را کشته‏اند، و خود از پیامبر(ص) شنیدم درباره حسن و حسین مى‏فرمود: «آن دو ریحانه‏هاى من از این جهان‏اند.»
فضایل حسینی
۱ـ عبدالله بن عمر گوید: خود از پیامبر(ص) شنیدم درباره حسن و حسین مى‏فرمود: «آن دو گلهای خوشبوی من از این جهان‏اند.»
۲ـ حسین بن على از یکى از درها وارد مسجد شد. جابر بن عبدالله گفت: هر که را خوش مى‏آید که به مردى از اهل بهشت بنگرد، به این مرد بنگرد که گواهى مى‏دهم خودم از پیامبر(ص) شنیدم همین مطلب را مى‏فرمود.
۳ـ ام‌سلمه گفت: روزى پیامبر(ص) در خانه من بود، خدمتگزار آمد و گفت: «على و فاطمه بر درِ خانه‏اند.» پیامبر به من فرمود: «از اهل بیت من فاصله بگیر» و من در گوشۀ حجره رفتم. على و فاطمه آمدند در حالى که حسن و حسین که دو کودک بودند، همراهشان بودند. پیامبر(ص) حسن و حسین را در دامن خود نشاند، آنگاه دست على را گرفت و کنار خود نشاند و با دست دیگر خود فاطمه را گرفت و بر کنار خود نشاند و آن دو را بوسید و گلیمى سیاه را بر روى ایشان کشید، سپس عرضه داشت: «پروردگارا، من و اهل بیتم را به سوى خویش فرا بر، نه به سوى آتش.» من گفتم: «اى رسول خدا و مرا؟» فرمود: «و تو را.»
۴ـ همو گوید: پیامبر(ص) فاطمه و حسن و حسین را جمع کرد و آنان را زیر عباى خویش درآورد و سپس با صداى بلند و تضرع عرضه داشت: «پروردگارا، اینها اهل من‏اند.» من گفتم: «مرا هم در زمرۀ ایشان درآور.»
۵ـ اُسامه بن زید گوید: شبى براى کارى به خانه پیامبر(ص) رفتم. آن حضرت پیش من آمد در حالى که زیر عبایش چیزى داشت که نفهمیدم چیست. چون از کار خود آسوده شدم، گفتم: «زیر عبا چه دارید؟» عبا را کنار زد، دیدم حسن و حسین روى زانوهاى اویند. در این هنگام رسول خدا(ص) فرمود: «این دو پسران من و پسران دخترم هستند» و سه بار عرضه داشت: «پروردگارا! نیک مى‏دانى که این دو را دوست مى‏دارم، آن دو را دوست بدار.»
۶ـ محمد بن اسماعیل با چند واسطه از فاطمه(س) گوید: روزى رسول خدا(ص) به خانه آمد و پرسید: «پسرانم کجایند؟» یعنى حسن و حسین. گفتم: «امروز صبح در خانه ما هیچ چیز نبود که کسى مزه آن را بچشد. على گفت: آن دو را با خود مى‏برم که بیم دارم گریه کنند و تو هم که چیزى ندارى، و اینک براى آبکشى پیش فلان یهودى رفته است.» پیامبر(ص) آهنگ آنجا کرد و آن دو را کنار خرمابُن و سنگابى پیدا کرد که سرگرم بازى بودند و برابرشان چند دانه خرما بود؛ پیامبر(ص) فرمود: «اى على! نمى‏خواهى پیش از شدت گرما بر این دو پسرم، آنان را از اینجا ببرى؟» على گفت: «امروز صبح در خانه ما هیچ خوراکى نبود، لطفاً کمى بنشینید تا براى فاطمه هم چند خرما فراهم آورم.» پیامبر(ص) نشست و على(ع) شروع به آب‌کشیدن از چاه براى آن مرد یهودى کرد و براى هر سطل آب، یک دانه خرما مى‏گرفت تا چند دانه خرما فراهم ساخت. آنگاه آمد، یکى از کودکان را پیامبر(ص) و دیگرى را على در آغوش گرفتند و به خانه بردند.
نماز
۷ـ عبدالله بن مسعود گوید: پیامبر(ص) نماز مى‏گزارد و چون به سجده مى‏رفت، حسن و حسین بر پشت آن حضرت سوار مى‏شدند و اگر کسى مى‏خواست مانع بشود، اشاره مى‏فرمود که آزادشان بگذارند. چون نماز تمام شد، آن دو را بر دامن خود نشاند و فرمود: «هر کس مرا دوست مى‏دارد، باید این دو را دوست بدارد.»
۸ـ ابوهریره گوید: پیامبر(ص) با ما نماز عشا مى‏گزارد و چون به سجده مى‏رفت، حسن و حسین بر پشتش سوار مى‏شدند و چون مى‏خواست سر از سجده بردارد، آن دو را با دست خود مى‏گرفت و با نرمى بر زمین مى‏نهاد و چون دوباره به سجده مى‏رفت، آنان همان کار را تکرار مى‏کردند. هنگامى که نماز تمام شد، یکى را روى یک ران و دیگرى را بر ران دیگر خویش نشاند. من برخاستم و نزدیک رفتم و گفتم: «اى رسول خدا، اجازه مى‏دهید آن دو را ببرم؟» فرمود: نه. در این حال برقى در آسمان درخشید، پیامبر به آن دو فرمود: «پیش مادرتان بروید.» درخشش برق تا هنگامى که آن دو به خانه وارد شدند، ادامه داشت.
۹ـ عبدالله بن شداد گوید: پیامبر(ص) در یکى از نمازها، چون سر به سجده نهاد، حسن یا حسین [مهدى بن میمون گفته است: بیشتر گمان مى‏کنم حسین بود] بر گردن پیامبر سوار شد. رسول خدا سجده خود را چنان طول داد که مردم پنداشتند براى حضرت اتفاقى افتاده است و چون نماز را تمام کرد، گفتند: «اى رسول خدا! چنان سجده را طول دادى که پنداشتیم موضوعى پیش آمده است.» فرمود: «این پسرم مرا غافلگیر کرد، خوش نداشتم شتاب کنم تا کار او سپرى شود.»
دوستی
۱۰ـ ابوهریره گوید: پیامبر(ص) فرمود: «هر کس آن دو را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر کس آن دو را دشمن بدارد، مرا دشمن مى‏دارد»، یعنى حسن و حسین را.
۱۱ـ ابوحازم گوید: پدرم بیش از ده بار از ابوهریره از پیامبر(ص) روایت کرد که: «هر کس حسن و حسین را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر که آن دو را دشمن بدارد، مرا دشمن مى‏دارد.»
۱۲ـ یعلى عامرى گوید: همراه رسول خدا(ص) به میهمانى رفتم؛ پیامبر پیشاپیش قوم حرکت مى‏کرد، ناگاه به حسین برخورد که با پسربچه‏ها سرگرم بازى بود. پیامبر(ص) آهنگ گرفتن او کرد و کودک شروع به گریز کرد و به این‌سو و آن‌سو مى‏گریخت و پیامبر همراه او مى‏خندید. سرانجام او را گرفت، یک دست خود را پشت گردن و دست دیگرش را زیر چانه کودک گذاشت، آنگاه لب بر لب حسین نهاد و او را بوسید و فرمود: «حسین از من است و من از حسینم. هر که حسین را دوست بدارد، خدا را دوست داشته است. حسین سبطى از اسباط است.»
۱۳ـ یعلى عامرى گوید: حسن و حسین در حال دویدن و پیشى گرفتن بر یکدیگر به حضور پیامبر(ص) آمدند. رسول خدا هر دو را در آغوش کشید و فرمود: «فرزند مایۀ بخل ورزیدن و ترسیدن است…»
۱۴ـ ابوسعید خدرى گوید: پیامبر(ص) فرمود: «حسن و حسین دو سرور جوانان بهشت‏اند.»
۱۵ـ ابن‌عباس گوید: پیامبر(ص) حسن و حسین را که کودک بودند، تعویذ مى‏فرمود. و چنان بود که گفت: «دو پسرم را بیاورید تا آنان را با همان دعاها که ابراهیم دو پسرش اسماعیل و اسحاق را تعویذ مى‏کرد، در پناه خدا قرار دهم.» آنگاه حسن و حسین را در آغوش گرفت و گفت: «شما را از شر هر شیطان و هر گزنده و هر چشم‌زخم در پناه کلمات تامّۀ خدا قرار مى‏دهم.»
مباهله
۱۶ـ ازرق بن قیس گوید: اسقف نجران همراه عاقب به حضور پیامبر آمد. رسول خدا(ص) اسلام را بر آنان عرضه داشت. گفتند: «ما پیش از تو مسلمان بوده‏ایم.» فرمود: «اسلام سه چیز را از شما منع کرده است: نخست این گفتارتان را که خداوند فرزند براى خود برگزیده است؛ دوم خوردن گوشت خوک؛ سوم سجده کردن شما براى بت.» آنان گفتند: «پدر عیسى کیست؟» خداوند این آیه را نازل فرمود: «همانا مَثَل عیسى در پیشگاه خدا، چون آدم است که نخست پیکره‏اش را از خاک بیافرید و سپس فرمود باش و چنان شد…»(آل‌عمران،۵۹ـ۶۲) سپس پیامبر آن دو را به مباهله دعوت کرد و خود دست فاطمه و حسن و حسین را گرفت و فرمود: «اینان پسران من‏اند.» اسقف نجران و عاقب در خلوت، رایزنى کردند و یکى به دیگرى گفت: «با او چنین مکن که اگر پیامبر باشد، چیزى براى ما باقى نمى‏ماند.» سپس به حضور پیامبر آمدند و گفتند: ما را نیازى به اسلام و مباهله نیست، آیا پیشنهاد سومى نیست؟» فرمود: «پرداخت جزیه.» پذیرفتند و برگشتند.
۱۷ـ قتاده گوید: چون پیامبر(ص) خواست با نمایندگان مردم نجران مباهله کند، دست حسن و حسین را گرفت و به فاطمه فرمود: «دنبال ما بیا.» دشمنان خدا که چنین دیدند، بازگشتند.
محبوب‏ترین
۱۸ـ از حسین بن على نقل شده: بالاى منبر که عمر بن خطاب بر آن نشسته بود، رفتم و گفتم: «از منبر پدر من فرود آى و بالاى منبر پدر خودت برو.» گفت: «پدر من منبر نداشت» و همان بالاى منبر مرا کنار خود نشاند. چون از منبر فرود آمد، مرا با خود به خانه‏اش برد و گفت: «پسرکم! آن سخن را چه کسى به تو آموخت؟» گفتم: «کسى به من نیاموخت.» گفت: «چه خوب است گاهى پیش ما بیایى و بر ما محبت کنى.» و [روزی دیگر] در حالى که دست بر سر خود نهاد، گفت: «این شرفى که مى‏بینى بر سر ما سایه افکنده، نخست خداوند و سپس شما آن را فراهم آورده‏اید.»
۱۹ـ عمرو عاص در سایه کعبه نشسته بود، ناگاه متوجه حسین بن على شد که مى‏آمد، گفت: «این شخص محبوب‏ترین مردم زمین در نظر اهل آسمان است.»
۲۰ـ مردى پیش عمرو عاص آمد و گفت: «بر عهده من آزادکردن برده‏اى از تبار اسماعیل است، چه‏ کنم؟» عمرو پاسخ داد: «من جز حسن و حسین کسى را از آن تبار نمى‏دانم.»
۲۱ـ ابن دینار گوید: هر گاه کسى پیش [عبدالله] بن عمر مى‏آمد و مى‏گفت: «بر عهده من آزادکردن برده‏اى از اعقاب اسماعیل است، چه کنم»، مى‏گفت: «از حسن و حسین بپرس.»
۲۲ـ ابومهزم گوید: همراه ابوهریره در تشییع جنازه بودیم و چون برگشتیم، حسین(ع) خسته شد و در راه بر زمین نشست. ابوهریره شروع به زدودن خاک از پاهاى حسین با گوشۀ جامه خود کرد. حسین فرمود: «تو این چنین مى‏کنى؟» ابوهریره گفت: «آزادم بگذار؛ به خدا سوگند اگر آنچه من درباره تو مى‏دانم مردم بدانند، تو را بر گردن خود سوار مى‏کنند.»
۲۳ـ ابوزیاد مدرک گوید در نخلستان ابن‌عباس مزدور بودم؛ ابن‌عباس و حسن و حسین آمدند. نخست در باغ گردشى کردند و اطراف را نگریستند، سپس کنار سنگابى آمدند و نشستند… آنگاه برخاستند و چون مرکب حسن را آوردند، ابن‌عباس رکاب‏ گرفت و او را بر مرکب نشاند. پس از آن مرکب حسین را آوردند، همان‌گونه رفتار کرد. چون آن دو رفتند، گفتم: «تو از ایشان بزرگ‌ترى، براى آنان رکاب مى‏گیرى و روپوش مرکب را برایشان صاف و هموار مى‏کنى؟» ابن‌عباس گفت: «آیا مى‏دانى این دو کیستند؟ اینان پسران رسول خدایند. آیا این کار که رکابشان را بگیرم و روپوش مرکوب را هموار کنم، از نعمت‌هاى خدا به من نیست؟»
۲۴ـ رزین بن عبید گوید: خود شاهد بودم که على بن حسین[ع] پیش ابن‌عباس آمد و ابن‌عباس گفت: «درود و خوشامد بر پسر کسى که محبوب من بود!»
*طبقات‌الکبری، ج۵ (نشر فرهنگ و اندیشه)
پی‌نوشت‌ها:
[۱٫ یزید مى‏پنداشت با این‌گونه ظاهرسازى مى‏تواند اندکى از آب رفته را به جوى آورد و بدون تردید در کردار خود صادق نبود، وگرنه سر مطهر را به مدینه نمى‏فرستاد که مروان و دیگر کینه‏توزان بى‏اصل و نسب آن را وسیله تشفى خود قرار دهند.
۲. درباره جایى که سر مطهر حضرت سیدالشهدا(ع) به خاک سپرده شده است، از دیرباز اختلاف است و گوناگون سخن گفته‏اند.
۳. مادر زبیر، صفیه خواهر ابوطالب و عباس و عبدالله است و بدین جهت عبدالله بن زبیر فرزندان ابوطالب و عباس را دایى خود مى‏داند.
۴٫ آیه ۴۶، سوره زمر، ابوالفتوح رازى هم ضمن تفسیر این آیه، همین موضوع را آورده است.
۵٫ به نظر مى‏رسد مقصود ابوبرده بن نیار انصارى صحابی است که دایى براء بن عازب و از جمله یاران حضرت امیر(ع) بود.
۶٫ طبرى هم در تاریخشى، ج۵، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، ص۳۹۳، روایتى دیگر از رأس‌الجالوت آورده است که از دیرباز مى‏دانستیم در کربلا پسر یکى از پیامبران شهید مى‏شود.
۷٫ طبرانى در معجم‌الکبیر، ج۳، ص۱۲۷ از قول ابومعشر از محمد بن عبدالله بن سعید بن عاص آورده است.
۸٫ سبط ابن جوزى در تذکره‌الخواص، ص۲۷۳ آورده است.]

نسخه مناسب چاپ