نقد و عیارسنجی فلسفه
استاد بهاء‌الدین خرمشاهی بخش سوم و پایانی
 

به‌راستی معتقدم که فلسفه وسعت دید و وسعت مشرب و مدارا به بار می‌آورد. اگر کسی به فلسفه بپردازد و شرح صدر و مدارا نداشته باشد، در واقع فلسفه را حرام کرده است و به حیف و هدر داده است و دانشی که فرزانگی به بار نیاورد، فضل بی‌فضیلتی بیش نیست.
آن مقاله چاپ شد و بازتابی یافت. جناب داریوش آشوری که ذهن فلسفی و تحلیلی روشنی دارد، در شماره بعد دو یادداشت به همان نشریه داد که یکی درباره شادروان فردید بود و دیگری در اشاره به مقاله من و رد محترمانه آن که بخشهایی از آن را نقل می‌کنم: «هنگامی که مردی با دانش و ذوق ایمانی و حس شاعرانه ـ عارفانه و ریشه‌داری ژرف در فرهنگ ایرانی و اسلامی همچون خرمشاهی به شکستن کمر فلسفه برمی‌خیزد و با آن درمی‌افتد، به خاطر آدمی می‌گذرد که بگوید باز غزالی دیگری از میان ما برخاسته است تا به نام ایمان و دین، با عقل بنیادی فلسفه بستیزد و برتری وحی را بر عقل استنتاجی به کرسی نشاند؛ اما او اگرچه با فروتنی چنین قیاسی را آگاهانه رد می‌کند، باز همچنان غزالی‌وار به فلسفه می‌تازد و می‌خواهد آن را به سود دین از سویی، و به سود علم پوزیتیو از سوی دیگر رد کند. اما چنین بی‌پروا در چند صفحه حکم آخر را در باب گستره عظیم فلسفه در جهان امروزکردن و به چیزی تاختن که ما هنوز در آستانه آشنایی با آن هستیم تا چه رسد به فهم و جذب درست آن، از مردی با پروا و هوشمندی و حیای خرمشاهی به دور است!
خرمشاهی از جایگاهی به فلسفه می‌تازد که کم و بیش همان جایگاه پوزیتیویستی و پوپری است؛ یعنی دیدگاهی در میان فیلسوفان مدرن که علم پوزیتیو را تنها رهیافت ممکن به شناخت می‌‌داند و برای فلسفه وظیفه‌ای جز هموار کردن راه و روش برای علم نمی‌شناسد و هر آنچه در قالب فهم مکانیکی علمی و فهم عام که همان فهم مکانیکی و مشترک بشری است نگنجد، به نام «متافیزیک» بی‌اعتبار می‌شمارد… من در شرایط کنونی خودمان، در فهم مسائل تاریخ و فرهنگ و زبان خودمان جای فلسفه و فهم فلسفی را بسیار خالی می‌بینم و به‌روشنی می‌بینم که فهم علمی جزئی‌نگر در فهم بن و ریشه مسائل چندان توانا نیست و نیاز به دیدگاه‌های نظری عالی‌تری دارد که فهم فلسفی فراهم تواند کرد؛ یعنی فهمی که مسائل را از افقی گسترده‌تر و بالاتر و با تذکر معنا و ماهیت تاریخ و فرهنگ روشن کند، بنابراین زنده‌باد فلسفه!»
آقای آشوری در رد مقاله بنده بحث ماهوی نکرده‌اند و نقضها و ایرادهایی را که من بر فلسفه وارد کرده‌ام یا قابل رد ندانسته‌اند (به هر دو معنی)، یا دیده‌اند وارد ماهیت شدن و جواب تفصیلی دادن دشوار است و با یک یا دو یادداشت نمی‌توان برگزار کرد. ایشان رطب‌خورده‌ای هستند که منع رطب نمی‌توانند کرد، تعلق خاطرشان به فلسفه و مهم‌انگاری آن تا به حدی است که نمی‌توانند خونسردانه یا به انتقادها پاسخ دهند، یا دفاعیات مستقل و جدیدی از اتقان و اعتبار معرفت فلسفی به‌عمل آورند. همین است که در پایان یادداشت خود شعار «زنده باد فلسفه» را سر داده‌اند. من در این دعا و آرزو با ایشان شریکم و نه فقط برآنم که فلسفه زنده باد، بلکه به نوعی اطمینان دارم که تا پایان تاریخ فکر و فرهنگ و در واقع مدنیت و تمدن بشری، فلسفه از انسان جدا نخواهد شد و زنده خواهد ماند؛ اما برای آنکه بهتر زنده بماند و طول عمر توأم با سلامت پیدا کند، بهتر این است که گاهی خود را به معاینة پزشکان یعنی صاحبنظران و منتقدان بسپارد و به جای انکار رخنه و خلل، درصدد کشف رخنه و خلل و سپس حتی‌المقدور رفع رخنه و خلل‌ها از حریم خود باشد.
پس از انتشار یادداشت جناب آشوری، یکی دیگر از دوستان اندیشه‌ورزم، آقای سیامک عاقلی، وارد صحنة این گفتگو شد و مقاله‌ای در رد نظرگاه و یادداشت آقای آشوری نوشت که در شمارة بعد (۲۳) «نگاه نو» به طبع رسید. جای خوشوقتی است که نگارش مقالة ناچیز «نقد و عیارسنجی فلسفه» مختصر تحرکی در فضای فکری در بعضی محافل دانشگاهی و حوزوی به بار آورد؛ چنان‌که یکی از فهیم‌ترین فیلسوفان معاصر ایران، آقای دکتر دینانی، نه برای پاسخ به آن مقاله، ولی با انگیزه‌ای که آن مقاله و مقالة دیگری که در همان زمینه و زمانه، در نگاه نو به قلم این‌جانب به نقد کتاب «منطق و معرفت» ایشان نوشته شده بود، کتاب ارزشمندی مرقوم داشتند که در سال ۱۳۷۶ انتشارات طرح نو منتشر کرد و آن «ماجرای فکر فلسفی در اسلام» نام دارد، و هدفش نقد و رد مخالفت‌هایی است که در طول تاریخ گذشته و تا به حال به‌ویژه به ‌نام و به انگیزة حمایت از حریم وحی و ایمان و اندیشة دینی، نسبت به فلسفه ابراز گردیده است، نظیر مخالفت‌های غزالی و سپس ابن‌تیمیه.
حال به نقد عباراتی از مقالة جناب عاقلی می‌پردازیم: در مقالة «نقد و عیارسنجی فلسفه» یک سلسله دلایل منطقی در تردید در اعتبار معرفت متافیزیکی اقامه گردیده و ضعف سیستم‌های فلسفه از لحاظ منطقی نمایانده شده است… مادام که ما معیار و محکی برای سنجش صحت اظهارنظری نداریم، می‌توانیم آن اظهارنظر را به عنوان کوششی عقلانی و نظری ارج بگذاریم؛ اما نسبت به قبول و پذیرش آن باید سکوت اختیار کنیم، هرچند گویندة آن، فیلسوف پرهیمنه و رعب‌انگیزی مثل هگل و امثال او باشد. پیشرفت فهم و تفکر و فرهنگ بشری، مدیون عقل و فهم بشری است و تفکر نظری در این میان نقش اصلی را ایفا کرده است. اما عقل نظری مادام که مستندات مستحکمی در اختیار نداشته باشد، کارش به تاختن در میدان تخیلات و تعصبات و اوهام ختم می‌گردد؛ و از یاد نبریم که از فلاسفه، بیشتر از حرفهای مفید، حرفهای غیرمفید شنیده‌ایم.»
آقای سعید رحیمیان در ایراد به مقالة بنده و توضیح اینکه قضایا و احکام مابعدالطبیعی فاقد معیار نیست، ‌نوشتند: «فلسفة اولی هیچ‌گاه ادعا ندارد که قضایای مطرح‌شده در آن قضایای تجربی باشند تا با محک ابطال‌پذیری، صحت و سقم این ادعا سنجیده شود و این امر در عین حال بدین معنا نیست که فلسفه و نظریات فلسفی، فاقد ملاکی برای نمایاندن بطلان یا صحت خود باشند، بلکه معیار فلسفة اولی همانا منطق، برهان و تحلیل عقلی و آزمایشگاه ذهن است و قضایای فلسفی گرچه ابطال‌پذیر تجربی نیستند، اما در صورت بطلان، کذب آنها توسط منطق قابل نمایاندن است.»
پاسخ اجمالی به این دوست نادیده این است که این معیار، یک معیار نظری و اعتباری است که مثل شمشیرهای عتیقه، کمتر فایدة عملی دارد. اتفاقاً باید به ایشان گفت جانا سخن از زبان ما می‌گویی. آیا خود ایشان هیچ‌وقت هنگام خواندن یک متن متافیزیکی حاضر شده‌اند و این همه جلادت و رشادت فکری داشته‌اند که هرچه برهانی یا منطقی نیست، بی‌اهمیت و بی‌اعتبار بشمارند؟ در این صورت از حدوداً ۳۰۰هزار کتاب متافیزیکی که در همة زبان‌ها و همة زمان‌ها در زمینة متافیزیک نوشته شده است، شاید بیشتر از ۳۰۰ عبارت حرف و حکم و قضیه و قیاس مقبول و معتبر منطقی بیشتر باقی نماند! اگر «پدیدارشناسی روح» هگل و «وجود و زمان»‌ هایدگر را در ترازوی عقل و منطق و علم که دنبالة عقل به‌شمار می‌آید، بسنجید، چه میزان از احکام و عبارات آنها، به عنوان احکام و عبارات واقعیت‌دار و حقیقت‌دار و معنی و مصداق‌دار باقی می‌ماند؟ پاسخ من این است که کمتر از یک هزارم! بسیاری از احکام و عبارات متافیزیکی نه قابل اثبات صدق است و نه قابل اثبات کذب؛ همین است که عمر بشریت را تلف می‌کند. معروف است که هایدگر گفته است: «عدم می‌عدمد» یا «هیچ می‌هیچد»! این جمله فقط به عنوان یک جملة کژتاب و قلقلک‌دهنده ارزش کاریکاتوری یا کاریکلماتوری دارد. عدم بیچاره هیچ ندارد که بهیچد یا نهیچد! منتها یک عده درست مانند گزافگویان یا خودشیرین‌کنان دربار ـ فی‌المثل دربار ناصرالدین‌شاه که هر کلمه را که ذات اقدس شهریاری در گوشة حکمی یا نامه‌ای یا فرمانی می‌نوشت، تذهیب می‌کردند، و دور قابش بادمجان می‌چیدند، این حرفها را جدی می‌گیرند و دربارة ژرفی آنها داد سخن می‌دهند!

نسخه مناسب چاپ