درنگ:
برای نسل من که در تاوۀ تلف و تماشا، نان در خون جگر زده و در عبوس عبث، در بیراهه ها و بن بست های قساوت ِقضاوت،هی بر زمین خورده و برخاسته وباز بر زمین خورده و برخاسته؛ پیوستن به سوگ ابتهاج، نه از سر اجبار و احتیاط و مدارا با کنجکاوی، که عرض ادب به مهر و شعر اوست در معبرِخاکبوسی آن مقام که روز واقعه،بی تراز و ترازو،ما را در تاوۀ خودکرده و ناکرده،به پندار و به گفت و نوشت بیهوده و لیچار،در خاکسترخویش می تاباند:به داور؛ رفیقِ اعلای سرمستان.
در یاد سایه و دیوار خانه ای که کاجی و رگبرگ هایی از ارغوان ابتهاج سر بر شانۀ دیوارهاش نهاده اند،به شاعری می اندیشم که پس از ۹۴ زمستان، در کسالت ِ تابستان ، نجوای مرگ را هجی کرد و رفت .
سایه، کمانه ای از سپیده دمان و بهار این دیار بود با طیف راستی رنگین کمان آسمان سردش و جامی که خطی بر آن نبود از رندی و نان به نرخ روز و نام و مقام خوردن. ساده بود. به سادگی اندوه و گذر ایامی که بی برگشت است. بی برگشت. بی برگشت. بی تردید این خصیصۀ ابتهاج است که شعر او را یاد تا یاد و خانه به خانه ، شانه به شانۀ شمس الحق شیراز می برد. قبول خاطر است دیگر! پژواک باش ای واژۀ بی برگشت، ای عمر، ای شعر، ای سایه که در هجوم بی مقداران، چها کشیده بودی!
سوگ سایه برای فرهنگ و شعر و ادب ایران ما، سیلی هوشیاری است بر گونۀ تزویر به شعر و به نور و به راستی. شعر او در حافظۀ شعر فارسی می ماند. همینطور که در حافظه دوستداران صبور و شکیبای شعر مانده و زمزمه می شود.
این نوشته به حرمت شفافیت نقد و نظر است در پیشگاه خورشیدی که بر همه مان خواهد تابید و بماند که چها بر ما رفته از رنج ها و روزها و یادها و بماند و او که سرود: که بوی عود دل ماست در مشام شما!
(۱)
توفندگى شعر سیاسى- اجتماعى، ماهیتى متفاوت با شعر ناب دارد. به طورى که هرچقدر شعر سیاسى- اجتماعى در قلمرو مطالبات عمومى سیر مى کند، شعر ناب ، پرسشگری و جست و جو را به مخاطبان خود مى آموزد. قلمرو شعر اجتماعی در ادبیات ما گستره اى به وسعت «رفتن»،اما همه جا تا نرسیدن دارد. از مشخصه اصلى این گونه شعرى، شخصى بودن آن است. هرچند که موضوع و درونمایهاش عمومیت داشته باشد. این پررنگ ترین شاخص را مى توان در مسیر طولانى ستیز شعر با ساختار قدرت به خوبى دید.
با این همه نمى توان سابقه چنین شعرى را از شاعر امروز تا رودکى عقب کشاند؛ که سنت بازگشت به گذشته براى بازشناخت آن، مسئلهاى را حل نمى کند. زیرا آنچه همواره از این شعر مد نظر بوده، گویایىاش در مناسبات گفتمانى شاعر و جامعه است. و این گویایى به خاطر آمیختگى شعر با جلوه هاى شعار و عموماً پیچش تو در توى استعاره ها و تعابیر انتزاعى گمشده اى بى نام و نشان مانده است. عبور از گمشدگى رابطه انسان با شعر و به تعبیرى، آدمى با شبکه مویرگی حیات عاطفى خود، خاصه در رویارویى با مصائب و مشکلات روزمره، نخست در قالب طنزهاى سیاه و پس از آن در حجم قابل توجهى از شعرهاى عامه پسند تجربه شد.
ادبیات شعرى ایران که بیش از چهار قرن در تودرتویی های استعاره و خاصه سرایى ها مانده بود و بازگشتى بى رمق در مسیر سبک هندی را نیز به تجربه نشسته بود، با ظهور نیما و پیروانش،زاویه اى براى گفت وگو از انسان زنده و معمولی را برگزید. زاویۀ درنگ و پرسش از خود: من کیستم؟
کیستى و چیستى «من» اجتماعى، همراه با پررنگ شدن «فردیت» در شعر فارسى، دستاورد تلاش هایى بود که در این دوره بالید و شعر فارسى در مقطع تاریخى دگرشدن ساختار قدرت سیاسى- اجتماعى ایران با رویکرد انتقادی، وارد عرصه گفتمان با جامعه شد.به طور خلاصه و گذرا مى توان این رویارویى را سنگ بناى اصلى شعر سیاسى- اجتماعى ایران قلمداد کرد. تلاقى این شعر با سربرآوردن احزاب زمانه را مى توان عظیم ترین چالش ادبیات با هیولای سیاست و اهریمن قدرت طلبی دانست. چالشى که بسیارى از شاعران و نویسندگان پس از مشروطه را در تور و تنور خود گداخت و به زاویه انزوا راند.
با این همه نمى توان این عرصه آزمون را یکسره مقهور ترفندهاى رنگارنگ دید. چهره هایى هستند که شعرشان آینه تمام نماى اندیشه و دغدغه شان نسبت به انسان و مایملک داشته و نداشتهاش در جهان است. و شعرهایى هستند که فراتر از جدول ضرب هاى محاسبات گروهی، از آدمى، رنجها، شادىها، زخمهاى پیدا و پنهان و عشق هاى سوخته در یاد او مى سرایند.
این شعرها را مى توان برگى از شناسنامه تاریخ قومى و اندیشه اجتماعى شاعر دانست. یکى از عرصه نوردان این طیف شعر در ادبیات ما، امیرهوشنگ ابتهاج است. شاعرى که در قلمرو انزوا و سلطانى واژههایش، راوى زخم هاى استخوان سوز، عشق به آزادى، ستایش تلاش انسان براى «شدن» در خود و حریم دارى از حرمت عشق و امید همیشه است:
گنج بى قدرم به دست روزگار مرده دوست
آنگهم داند که خود در خاک بسپارد مرا
سینۀ صافى گرفتم پیش چشم روزگار
تا در این آینه هر کس خود چه انگارد مرا
(۲)
شعر سایه در ذات خود، تامل عاطفى شاعر در لحظه به لحظه زندگى کردن و امید در دل نو ساختن است و کلمات در نزد او جانمایه آفرینش جهانى دیگرند. جهانى که مى توان آنجا زیر سایبان شعر شاعر، از «انزوا» و «بىخودى» گریخت و به «شادى»، «آزادى» و«عشق» رسید: جایى براى خیال نمودن امید….
بیش از شش دهه شاعرى ابتهاج، دعوت شاعرانه او به گریز از انزوا، پذیرفتن مسؤولیت اندیشه داشتن بر دیگرى و کاشتن نهال امید در جان هایى است که هول و ولاى رفتار پیچیدۀ اهل جداول و دروغ، بوى خوش آن را از جان هاى شیفته حقیقت و فرزانگى زائل کرده اند و آدمیان این قلمرو از جزیره رنج، نو و کهنه شدن هاى متوالى آن را سایه به سایه با تاریخ آزموده و پیموده اند.
سیاست، شکارچى است و شاعر، شکارى بى پناه و بی جان پناه. مرور کنیم خاطره هاى قومى خود را در آثار شعرى کسانى چون: ادیب الممالک فراهانى، عارف، ایرج میرزا، لاهوتى، عشقى، فرخى یزدى و اخوان و فروغ و خویی و نادرپور و توللی و … و آمد و شدشان در تور و تنور سیاست. آیا مى توان این قافله را با شاعرانى از دیارى دیگر مثلاً آلن پو، رمبو، بودلر، مالارمه و پل ورلن مقایسه کرد؟
به نظرم پاسخ منفى است. چون ما داراى تجربه و افق فرهنگ عمومى و مطالبات مشترک با فرهنگ هاى دیگر نبوده و نشان مى دهیم که نیستیم، که ما سوخته و جزغاله شده در تنور خویشیم. ازهمین رو مطالبات اجتماعى- سیاسى، آنگاه که بر زبان شاعران مان جارى مى شود، رنگ و رویى دیگر مى گیرد. مى توانیم کارنامه شعرى رحمانى، اخوان، نادرپور،توللی، کسرایى، کیانوش و ابتهاج را ورق بزنیم. اینان که هرکدام به نوعى همسو با قالب انتخابی نیما یوشیج در شعر مدرن ایران، داراى صداى خاص خویش اند. از این خیل شاید تأمل بر شعر سایه و سلوک شاعرانه او، در رویارویى با شعبده سیاست و قدرت، بتواند نوعى عقلانیت انتقادى شاعرانه را به ما معرفى کند. عقلانیتى که در چرخُشت دگر شدن، شاعر ما را از «مجازیت عشق» به صحن و سراى آشوب ها و هیاهوى تاس بازان کشانده مى بیند و پس آنگاه در بازگشتى جانانه، پیامى انسانى را به درونمایه شعر ما مى بخشد: سیاست اگر با جان آدمی آشنا باشد، چیزی به جز خدمت خلق نیست و خدعه نیست و ریا نیست و رکابداری کالسکه های سلطنتی نیست.
(٣)
دشوار است بتوان منش خاصى را براى شعر سیاسى- اجتماعى ایران تعریف کرد. بى شک این دشوارى، ریشه در چیستى ورود شاعران ایرانى و فارسى زبان به قلمرو پرخار و خطر سیاست و سیاست زدگى دارد و چه بسا گریختن شان از دوزخ سیّاس ریا ورزیدن با کلمات. آنچه ما امروزه به عنوان سیاست مى شناسیمش و بازى با آتش آن را در ذهن داریم، رفتارهایى رنگارنگ و غیرقابل پیش بینى است که پرداختن به آن، هست و نیست آدمى را در داوِ اول مى طلبد. این بازى از قرار معلوم ابتدا و انتهایى ندارد، اما برنده و بازنده آن به خوبى معلوم اند.
شاید اکنون راحت تر بتوان امیدهاى ملک الشعراى بهار را در کنار دغدغه هاى نسیم شمال در بوته نقد گذاشت و سنجیدشان که آنها در رویارویى با سیاستمداران و شعبده بازان این عرصه، چه مطالباتى را رقم مى زده اند؟
فرو افتادن تشت سیاست ورزان قاجار از بام سلطنت موروثى، شکسته شدن پیله انزوا در بازگشت ادبى را به دنبال داشت. مضامین و درونمایه شعر فارسى، رو به دگرگونى گذاشت: ابوالقاسم لاهوتى و میرزاده عشقى، لاهوت و ناسوت انسان ایرانى را در شعرهاى خود به تجربه نشستند. آنچه که از این تجربه هاى شاعرانه به جامعه آن روز رسید، مطالباتى بودند که همچنان جامعه ما در پى رسیدن به آن، سرگرم واژه گزینى است: توسعه، آزادى، عقلانیت، انتقاد و….
شاعران آن عهد و دوران نیز مانند دل مشغولان به وادى شعر در زمان حاضر، درگیر با حوادث و مسائلى متنوع بودند. مسائلى که گویى هیچ وقت براى ما تمامى ندارد و در لایه پنهان خود نشانه اى بر معلق بودن ما در برهوت از گذشته تا هنوز است. اینجا اما چیزى، اتفاقى باید صورت ببندد تا شعر اجتماعى مان صاحب تجربهاى روزآمد شود: تجربه همراهى با طبقات جامعه. توازن در این معادله را چه ویژگى ها و شاخص هایى برقرار مى سازند؟ روشنفکران، سیاستمداران، حاشیه نشینان، گزارشگران و یا چهره هاى پنهان؟ کدام؟
آنچه مسلم است و تاریخ ادبیات نیز مُهر گواه بر آن مى گذارد اینکه: خردترین سهم، سهم خرد روشنفکرى و عقلانیت انتقادى است. چگونه مى توان این نبود را در شعر به بازخوانى نشست؟شاعرى که این همه را مى بیند و دم بر نمى آورد یا دم برمى آورد و بر جان نمى نشیند و زمزمه نمىشود، جایى باید قافیهاى را باخته باشد که قلندران حقیقت ِخفته در زیر غبار و خاکستر قرون، او را و بافته هایش را به نیم جو نمى خرند. این طایفه، طایفه شاعران تماشایند.لشکری از اینان را می توان در دنبال تابوت ها روانه دید. مهم نیست که جهان، باغ تفرج است. او که در می یابد در نیرنگ بازی در عناصرش معطل نمی ماند. می رود؛ سایه وار.
تامل بر چیستى آرمان انسان ایرانى، خاصه در کشاکش هاى آرمانى، تامل بر انتخاب او از جهانى است که دم به دم در حال نو شدن و پوست انداختن است. شاعرى که بار این دگرشدگى را بر دوش جان مى گیرد، نمى تواند بى تفاوت تر از ابرهاى عقیم، در «من» شاعرانه و مصطلح یا «من» عارف خود متوقف بماند و دم برنیاورد و همچون سلاطین جزیره متروک رنج ما، خطبه خوان «این مباد» «آن باد» باشد.
شاعرى که درک این هندسه زمخت را دارد، مى تواند «سایه»وار تجربه عبور از«من»فردى به «من» اجتماعى را براى شعر سکوت به ارمغان بیاورد. ازخیل شاعران، یکى هم که بتواند «سایه» باشد، براى ما غنیمت فهم و اندیشه همواره سرخورده و پا پس کشیده از تکاپوى عقلانیت است. چنین است شاید که در حاشیه قافله ها، کسى به نظاره حقیقت جان آدمى و حقوق فرزانگى آدمیان رد پاى گمشده اش را مى جوید؛ گمشده اى به نام آزادى.
(٤)
زمانه فرصتى براى زیستن تجربه هاست و شاعر، گاهى بهترین انسان تجربه زیست است. همواره چیزى از تاریخ در زمانه جریان پیدا مى کند که شاعر با قدرت شگرفش مى تواند زیر و بم آن را کشف کند. این زیر و بم ها سپیدنوشته هاى زمان است. شاعر اگر شاعر باشد و در چنته تجربه هاى زیسته خود فهم توأمان رودکى تا حافظ را دریافته باشد، نسبت به رعایت فاصله اش با تاریخ سازان و شعبده بازان، سر تا پا هوش و نبوغ خواهد بود. هوش و نبوغى که بازتاب دهنده تجربیاتش از زمانه خود است. تجربه فهم آزادى و مطالبه عمومى آن، عمده ترین تجربه اى است که ایران ما، پیر و جوان و خرد و کلان، سنگش را بر سینه زده اند و عجبا شعر بى دروغ و بى نقاب، چگونه شعرى مى تواند باشد وقتى که پرنده هاى شعر، بى جنگل و بى سرو و بى بهار و بى نغمه هستند؟ چیزى نزدیک به دو دهه از فروپاشى قاجار و جبه گردانى رضاخان میرپنج، شاعران آزادى فرصت تجربه اى را در ادبیات مى آزمایند که تجربه سهیم ساختن شعر در فهم آزادى است.
ابتهاج با تامل بر نخستین تجربه هایش در شعر، دریافت هایش از نو شدن روزگار، دگرشدگى مطالبات و پررنگى حضور در کنار سایر آدمیان را صورتى دیگر مى بخشد. حرکت نخست او در شعر، هرچند از همراهان تجربه نیما به حساب مى آید، فرم غزل و ملاطفت هاى عاشقانۀ آن را دارد. ملاطفتى که در گام بعدى اش، بدل به نیروى محرّک جست وجوى حقیقت مى شود.
سایه در زمانۀ خود، جویاى حقیقتى است که در مسیر آن، عشق به دیگرى نیز رخ مى نماید. او به خوبى و با هوشیارى دریافته که چگونه عبور از تاریخ سازان را بدل به تجربه اى منفرد سازد. چه اینکه مى داند تاریخ ساز، بندبازى است که به حکم غریزه طلب قدرت مطلق، مدام در حال شکار است. آیا عبور«سایه» از نقاب هاى تاریخ و تاریخ سازان، قابلیتى نیست که به مددش، شعر سیاسى- اجتماعى ما بى آلوده دامانى، تجربه اى ارزشمند از هندسه شعر اجتماعى را از آن خود ساخت؟ ایجاد توازن در قالب غزل، زبان مخملین آن، پشتوانه دایره واژگان عمیق و اندیشه ورزى با آن در حوزه تفکر اجتماعى، مسأله اى است که غزل هاى ابتهاج، معرّف ویژگى هاى ساختارى آن است. گویاترین این ویژگى ها را در حداقل پنج دهه شعر سیاسى- اجتماعى ایران مى توان در تاثیرپذیرى شعر ایران در دهه هاى شصت و هفتاد دید. با این تفاوت ماهوى که شعر ابتهاج، خاصه شعرى که از درونمایهاى سیاسى- اجتماعى برخوردار است، در پرهیز مدام از گفتمان با قدرت سیاسى به سر مى برد و از سوى دیگر، ارائه نمى دهد. بدین ترتیب ابتهاج شاعر، مبدع نگاهى عقلانى به زمانه و فرصت شاعرانه زیستن در تجربه هایى است که پاى بسیارى از شاعران در مسیر آن لغزیده است. چهره نگرش هاى شاعرانى از این دست را مى توان در خیل شاعران دربارپسند، ناسیونالیست و مرام نواز دید و با سایه سنجید.
(٥)
غلیان و جوش و خروش احساسات و عواطف، حجم وسیعى از ساختمان غزل را در شعر فارسى اشغال کرده اند. شاید به واسطه پرداختن بیماروار و رمانتیسیستى بسیاری شاعران ما به مقوله عاطفه و عشق به دیگرى باشد که به غلط قالب غزل، قالب تمام شدۀ شعر کلاسیک فارسى خوانده مى شود. آنان که بر چنین باورى پافشارى خودآزارانه و دگرآزارانه دارند، به یقین فرصت خلوت با شعر شاعرانى چون هوشنگ ابتهاج را در خودبینى ندیده اند. تامل بر شعر سایه، تامل بر نیم قرن شعر شریف بى دروغ است که غزل دهههاى شصت تاکنون، به خوبى حتى از نظر دایره واژگانى و پرداخت هندسى زبان، از آن متاثر است. چه بخواهیم چه نخواهیم، رگه هایى پررنگ از این تاثیرپذیرى را در شعر شاعران پس از انقلاب مى توان دید. شاعرانى که با سختکوشى، در پى کسب تجربه منهاى هزینه از توشه عقلانیت انتقادى بودند. اما غزل این طایفه کجا، غزل هاى سایه کجا؟
«ابتهاج» شاعر، چهرۀ قابل تاملى از شاعرى اندیشمند در قلمرو عقلانیت و انتقاد را در حافظه ملى ما دارد. شاعرى که مى تواند قدرت تشخیص مجازیت عشق و قدرت طلبى را در زمانه پرآشوب خود در بوته نگاه منتقدانه خود بسنجد و شتک زدن خون را بر کتیبه هستى پایمال شده بسراید و صدایش را به چلچله هاى بهارى ببخشد که سروهایش در خون خویش افتاده اند.
چنین شاعرى، حرفى از جنس حقیقت در خود دارد که مى تواند سراینده آه آینه باشد. ابتهاج، شاعر سروها، جنگل، آفتابگردان و آینه است. آمیزه اى از آزادى و بالندگى، رازآمیزى و سرسبزى، روشنگرى و بینش. این همه شیدایى و زیبایى، کفایت مى کند تا شیفتگان جادوى شعر، عطر نفس هاى تغزل نیز به درون کشند؛ بوى خوش استغنا….
همراه با درنگی در فراز و فرود شعر اجتماعی ایران
سایه در قلمرو شعر معاصر
شاهرخ تندروصالح