به دلایل زیاد و البته قابل درکی، همه ما بلوغ را با توانایی ناامید نشدن از افراد مهم حاضر در زندگیمان مرتبط کردهایم. داستانهای فیلمها و کتابها معمولاً به ما میگویند که انسانهای خردمند و محبوب، همواره به کسانی که دوستشان دارند ایمان دارند؛ وقتی مشکلات بر سرشان میبارد، از سر خشم و عصبانیت وسیلهای را پرتاب نمیکنند، همچنین سختیها و اصطکاکها را همیشه تحمل میکنند. تفکر ارزشی غالب این است که فرار بیوفایی است و در ضمن هیچ کمکی هم به ما نمیکند، بنابراین این ایده که گاهی ممکن است نیاز باشد مردم از یک جایی به بعد از زندگی ما حذف شوند از نظر جامعه هرگز اندیشمندانه نیست. اما این تفکر به ظاهر سخاوتمندانه میتواند باعث نادیده گرفتن یک اخطار مهم باشد؛ اینکه سلامتی و بلوغ ما ممکن است در مواردی به یک ظرفیت ظریف برای ناامید شدن و دست کشیدن از یک یا دو نفر در زندگیمان نیاز داشته باشد. اما مسأله اینجاست که همیشه و به طور نامحدود ادامه دادن با آدمهای اطرافمان حتی با شک و تردید معمولاً یک ارزش محسوب میشود. این ایده به ما میگوید همیشه اگر افراد مهم اطرافمان در حق ما بدیهای متوالی هم کردند، ما به کارهای خوبی که قبلاً در حق ما انجام دادهاند فکر کنیم و دائماً با بزرگواری رفتارشان را نادیده گرفته و یا آنها را ببخشیم. اما واقعیت این است که ممکن است گاهی نیاز داشته باشیم به عنوان بهایی که باید برای حفظ احترام به خودمان بپردازیم از کسی ناامید شویم و او را از زندگی خود حذف کرده و رهایش کنیم.
ناتوانی کودکان در کنار گذاشتن آدمها
کودکان به شکل اجتنابناپذیری در امر ناامید شدن و رها کردن انسانهای مهم زندگیشان ناتوان هستند. بهدلیل ماهیت و شرایط خاصی که دارند، کودکان حتی در شرایط مورد ظلم قرار گرفتن هم نمیتوانند از کسانی که مراقبت آنها را بر عهده دارند، دست بکشند. بچهها به هر قیمتی، با کسی که به آنها عشق دهد ادامه میدهند، حتی زمانی که این عشق با تاریکترین و ناسالمترین عناصر ترکیب شده باشد. از اینرو کودکان مجبورند به چنین شرایطی اینگونه نگاه کنند که؛ شاید مراقبانشان تغییر کنند و در جهت دلخواه آنها تکامل یابند. کودک ایمانی عجیب و بینهایت به تواناییهای عزیزانش دارد و با نوعی تفکر جادویی، به این ایده میچسبد که مراقبانش در آستانه تبدیل شدن به فردی هستند که او به شدت به آنها نیاز دارد. او بدرفتاریهای والدینش را اینگونه توجیه میکند که ظاهر رفتارشان بد است، اما درونشان عمیقاً خوب و دوست داشتنی است. او حتی ممکن است اینگونه فکر کند که شاید مشکل خود من هستم و بدی از خودم است و به این ترتیب نتیجهگیری میکند که خود را مقصر بداند.
برای یک کودک ناتوان یک ایده وجود دارد که بیش از هر چیز دیگری باید از آن دوری کند؛ اینکه افراد بالغ مراقبت کنندهاش که غالبا والدین او هستند، خودخواه و یا خطاکار باشند. کودک ترجیح میدهد که از خود یک هیولا بسازد تا اینکه باور کند به دست پدر و مادری افتاده که برای او ارزش و عشق کافی قائل نیستند. این نوع تفکر در مورد کودکان قابل درک است، زیرا آنها ناتوان و وابسته هستند، پس امکان این را ندارند که افراد مهم زندگیشان را کنار بگذراند.
نتیجه تفکر کودکان در بزرگسالی
نکته حائز اهمیت این است که کودکان هیچ گزینهای ندارند، آنها نمیتوانند رها کنند و دوباره شروع کنند، زیرا دنیای آنها وسیع نیست و بنابراین آنها نمیتوانند خود را در شرایط دیگر و با افراد دیگری تصور کنند. این مسأله در مورد کودکان قابل درک است، اما نکته ترسناک این است که هر کدام از این موقعیتها و طرز تفکرها معادل بزرگسالی خود را نیز دارند. در برخی روابط ناتمام که پر از تکرارهای عذابآور هستند ما به عنوان افراد بزرگسال درست به مانند همان کودکی که احتمالاً سالها قبل بودهایم خود را ناتوان و بیچاره میبینیم و افراد سمی زندگیمان را که دائماً به ما آسیب میزنند توجیه میکنیم و با عینک خوشبینی کودکانه و دروغین به آنها نگاه میکنیم. در این شرایط ما افراد سمی زندگیمان را همچنان حفظ کرده و تمامی بدرفتاریهای آنها را توجیه میکنیم و حتی خود را مقصر جلوه میدهیم، زیرا مهارت ناامید شدن و رها کردن افراد عزیز زندگیمان را نیاموختهایم و ترجیح میدهیم با همان روش کودکی به چنین شرایطی پاسخ دهیم و اسم زیبای وفاداری و عشق را روی آن میگذاریم. در حالی که به عنوان افراد بزرگسال ما نیاز داریم باور کنیم که بهطور شگفتانگیزی برخی از انسانها تغییر نخواهند کرد و هرچقدر هم بارها به ما قول دهند که اصلاح میشوند، باز همان رفتارهای گذشته را تکرار میکنند و همان آسیبهای قبلی را به ما وارد خواهند کرد. لازم است باور کنیم که شخصیتهای این افراد و ظرفیتهای روانیشان در اثر ضربههایی که بارها در زندگی خود متحمل شدهاند شکل گرفته است و تقریباً هیچ شانسی وجود ندارد که آنها به افرادی مناسب برای ما تبدیل شوند. واقعیت این است که ما نیاز داریم باور کنیم در برخی شرایط، مشکل لزوماً خود ما نیستیم و بایستی کسی غیر از خودمان را سرزنش کرده و مقصر بدانیم. در چنین شرایطی بالغانه است که ناامیدانه رها کنیم و دور شویم، و این هیچ نشانهای از بزدلی، بیوفایی و یا ضعف شخصیت نیست، بلکه نشانه آن است که سرانجام تواناییهای خود را در نظر گرفته و در نتیجه آموختهایم خودمان را دوست داشته باشیم و برای خود ارزش و احترام قائل شویم.
code