بدبختی یک زن!
عباس وثوقی لاهیجانی
 

آزیتا با قیافه گرفته و ناراحت، در کوپه قطار نشسته بود. درست لحظه ای که قطار به حرکت در آمد، ناگهان در کوپه باز شد و زنی وارد شد و روبروی او نشست. زنی بود چاق و میانسال که ظاهرش نشان می داد باید زنی باشد آرام و مهربان.
مسافر تازه وارد، پس از این که در جایش جمع و جور شد و در حالی که نگاهی از روی کنجکاوی به آزیتا که تنها مسافر آن کوپه بود افکند، لبخندی زد و از آنجا که ذاتاً انسان رؤوف و رقیق القلبی بود، از قیافه گرفته آزیتا، زن جوان ناراحت شد و درصدد برآمد تا به نحوی سر گپ زدن را با او باز کند، بلکه بتواند ناجی مشکلش باشد.
زمانی که دانه های درشت اشک که نمایشگر منتهای یأس و نومیدی او نسبت به زندگی بود، از دیدگان آزیتا می چکید، فرصت را گرامی شمرد و با لحن ملایمی چون راهبه  ها گفت:
– دختر جان، می بینم که خیلی ناراحتی. گریه نکن… در زندگی هرکس مشکلی پیش می آید، ولی می توان با به کار بردن اندکی اراده، آن را رفع و رجوع کرد.
– ای خانم، گاهگاهی با تصمیم و اراده هم نمی توان کاری را درست کرد. وقتی آدم بدبخت باشد، همه راهها را به روی خود بسته می بیند.
– این چه حرفی است که می زنی؟ این درس بدبینی را از کی آموختی؟
آزیتا به جای پاسخ، سکوت کرد. ولی زن مجرّب دست بردار نبود. او می خواست هرجور شده، زن جوان را به حرف بکشد تا انگیزه ناراحتی او را دریابد و درصورت امکان کمکش کند. پس باز پرسید:
– ممکن است شرح حال خود را برای من بیان کنید؟ شاید در صورت امکان بتوانم کاری برای شما انجام دهم.
آزیتا با همان حالت افسرده اش گفت:
– متاسفانه هیچکس نمی تواند به من کمک کند، اما چون انسان وقتی کیسه عقده اش را برای دیگران می گشاید، بارغمش اندکی کاهش می  یابد…… آنگاه پس از دمی سکوت ادامه داد:
– خانم محترم، کسی را که می بینید در برابر شما نشسته، یک زن بدبختی است که شوهرش یعنی شریک زندگی اش دائماً او را رنج می دهد.
خانم مهربان میان حرف او دوید و باز بنای پرسش را گذاشت:
– شوهر شما شب ها دیر به خانه می آید؟
– نخیر خانم جان، اول شب منزل است.
– خدای نکرده مشروبی چیزی می خورد؟
– ابداً!… لب به سیگارهم نمی زند، چه برسد به زهرماری!
– فهمیدم، آدم بهانه گیر و تندمزاجی است؟
– اتفاقاً خیلی هم ملایم و خونسرد است!
خانم میانسال که دید دیگر چیزی نگفته نگذاشته است، پرسید:
– پس چه علت دارد که شما تا این اندازه از دست او ناراحتید؟
آزیتا از فزونی تأثر، درحالی که دانه  های اشک از چشمان آبی خوشرنگش روان می  گشت، گفت:
– علتش این است که شوهرم اصلاً و ابداً از خانه داری سررشته ندارد!

code

نسخه مناسب چاپ