نگاهی به رمان«بنفش مایل به لیمویی»/نوشته یاسمن خلیلی فرد
بگذار زندگی کنم!
محمدرضا حیدرزاده
 

شانزه لیزه، تنها جایی است که بلدم بیایم و از گم  کردن خط مترو نترسم. در این چند روز متوجه شده ام که پاریس شبیه چیزی نیست که در فیلم  ها می  بینی. اصلاً آن قدرها رؤیایی نیست.
از شلوغی دور و اطراف مرد نوازنده ای که در پیاده رو آکاردئون می زند، فاصله می گیرم. سه پلیس او را احاطه کرده  اند. دو پلیس زن اسب سوار هم از دور پیدایشان می شود. شیانه می گفت بعد از حملات تروریستی پاریس، جوّ خیابان  ها امنیتی مانده. ملت می ترسند داعشی چیزی بیاید و ناغافل منفجرشان کند.
اما من از این چیزها نمی ترسم. از این که مثلاً وسط شلوغی روزهای آخرسال شانزه لیزه کسی با کمربند انتحاری منفجرمان کند. ترسم از آینده پویا است. نمی خواهم پسرم در این سن و سال، یک دفعه بزرگ شود و بعداً که به عقب برگشت، فکر کند که فقط سیزده چهارده سال از زندگی اش رضایت داشته. آن وقت دیگر خیلی دیر است که بفهمد پدرش با زندگی اش چه کرده. کاش این بچه عقل داشت.
زنی در لباس عربی از کنارم رد می شود و تنه اش به تنه  ام می خورد. عذرخواهی می کند و می رود. چند نفر چپ چپ نگاهش می کنند و از او فاصله می گیرند. نمی دانم کجایی است. می ایستم جلو فروشگاه بزرگ لوئی ویتون. صف دم در طولانی است. تعداد زیادی توریست چشم بادامی منتظرند نوبت  شان شود و بروند خودشان را با خرید بکشند!
نگهبان های جلو در، کیف های ملت را چک می کنند. حوصله تو رفتن ندارم. بروم چه ببینم؟ کیف سه هزار یورویی و کفش دو هزارتایی؟ هر کس نداند، خودم که می دانم با سیلی صورت مان را سرخ نگه می داریم…..
***
رمان«بنفش مایل به لیمویی»نوشته«یاسمن خلیلی فرد» توسط انتشارات ققنوس،روانه بازار کتاب شده است. داستان این رمان در شهر پاریس می‌گذرد. مردی به نام نادر به اتفاق همسرش آیدا و پسرش پویا میهمان شیانه فرازمند هستند. بازیگر تئاتری که سال‌هاست در پاریس زندگی و کار می‌کند.‌
نویسنده در این رمان، به روابط انسان‌ها در جامعۀ مدرن امروزی می‌پردازد. سه راوی دارد و پازل روایی داستان را هر سۀ این روایان به موازات هم تکمیل می‌کنند تا به این ترتیب، داستانی رئالیستی با مایه‌هایی روان‌شناسانه خلق شود.
«یاسمن خلیلی فرد»،متولد ۱۳۶۹ و دارای فوق لیسانس کارگردانی سینما از دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر تهران است. او ابتدا فعالیت خود را به عنوان منتقد فیلم در نشریات مختلف آغاز کرد و در سال ۹۴ نخستین رمانش با نام «یادت نرود که …» منتشر شد. پس از آن کتاب «نقش جنگ بر سینمای غیرجنگی ایران» را منتشر کرد و در ادامه هم کارگردان، دستیار کارگردان، منشی صحنه درچند فیلم کوتاه وفیلمنامه نویس شد. ضمن آنکه رمان «انگار خودم نیستم»ومجموعه داستان«فکرهای خصوصی» هم را نوشت.
***
در ادامه این رمان می خوانیم:
می ایستم کنار ویترین و مانکن را نگاه می کنم که از سر  تا پایش خنزرپنزر آویزان است. خنزرپنزرهای قیمتی، از کیف گرفته تا گل سینه. به عینک مشکی تیره اش زل می زنم. دلم می خواهد چشم هایم را پشت یکی از همین عینک های سیاه و تیره پنهان کنم و بزنم زیرگریه…
می خواهم بلند بگویم پشیمانم از هرغلطی که تا امروز کرده ام. کاش اصلاً نیامده بودیم اینجا. آن وقت که پویا و نادر، جفت پاها را در یک کفش کرده بودند، نبایست اجازه می دادم سرخود تصمیم بگیرند. کاش درنا بیاید.
بیاید تا نادر ببیندش و خیالش راحت شود. بلکه راضی شود برگردیم. کاش این نمایشنامه لعنتی برای نادر اهمیتی نداشت. کاش اصلاً نادر کارگردان نبود. چه خوب می شد اگر مردی معمولی بود تا با هم عینک فروشی را اداره می کردیم و پویا به مدرسه عادی می رفت و دیپلم تجربی می گرفت و دکتر می شد.
دیشب نادر با پوزخند گفت: «آیدا از ترس داعش نمی خواست بیاد پاریس» و پویا از حرفش ریز خندید. شیانه، نه خندید و نه چیزی گفت، اما لابد با خودش فکر کرد نادر چه زن ترسو و تهی مغزی دارد. حالا از حومه خلوت خانه شیانه، تنهایی آمده ام پاریس. آن هم شلوغ ترین منطقه اش تا به همه شان ثابت کنم ترسو نیستم. تا روی نادر کم شود و دیگر جلوی این و آن، زنش را دست نیندازد.
زن و مرد جوان و خوشحالی با ساک خرید بزرگ لویی ویتون، از مغازه بیرون می آیند. ژاپنی اند، شاید هم چینی. چند روز پیش شیانه بی مقدمه از من پرسید: «تو به پویا گفتی من رو مامان صدا کنه؟» و نادر فوراً گفت: «نه! خودش این طوری صدات می کنه».
دروغ گفت! بچه چرا باید زنی را که مادرش نیست، «مامان» صدا کند؟ نادر از وقتی پویا کوچک بود و هنوز اصلاً معنای کلمه «مادر» را درست نمی دانست، به او یاد داده بود به شیانه بگوید«مامان». نفهمیدم چرا این کار را کرد و برایم مهم هم نبود. حالا مهم است برایم. پویا در کنار شیانه، احساس خوشبختی می کند. انگار خون شیان توی رگ هایش جریان دارد…..

code

نسخه مناسب چاپ