غزلی از زنده یاد کیومرث عباسی قصری
برگ ریز مرگ هم ما را نسازد بی‌قرار
 

ما به نی دادیـم یاد ایـن داد و این فـریــاد را
هیچکـس جـز ما نمـی‌دانــد زبــــان داد را
گوش‌ها از بـس که با رمـز تپیــدن آشناسـت
می‌کنـد از هر تپــش مکشــوف صد فریاد را
در نبرد عشــق، آخـر بـرد با ســـوز دل است
بـــرق آه ما به آتــش مـی‌کشــد بیـــداد را
خصم می‌پیچد به خود از صبر ما چون گـردباد
کــوه طاقــت عاقبـــت در زوزه آرد بـــاد را
در اسارت هم به دشمن نیش منطق می‌زنیـم
حــرف حـق بـی‌بـاک می‌ســـازد دل آزاد را
تـا دم آخــر، ستیـــز خصـم‌سـوز ما به‌جاست
بــال‌بــال بسمــل ما رم دهـــد صیـــاد را
برگ‌ریز مــرگ هــم ما را نســازد بی‌قــرار
بــاد پاییــزی نـلـرزانــد دل شـمــــشاد را
مکتب ما مکتب عشق است و در این مدرسـه
طفل مکتـب می‌دهـد درس جنـون، استـاد را
در دل ویران «قصری» گنج ایمان خفته است
بی‌جهـت ویران نکردنـد ایـن خــراب‌آبـاد را
عصر،عصر قصر شیرین من است و بعد از این
طاق بستان، طـاق نسیـان می‌شـود فرهـاد را

code

نسخه مناسب چاپ