آرزوهای میراثک
هفدهمین آرزو
باباکهن، پدر پدر پدر پدربزرگ من است. او گل سر سبد فامیل ماست. همه اهالی فامیل، یک جورهایی شاگردش هستند، چون چیزهای زیادی از باباکهن یاد گرفته‌اند؛ از شعر و متل گرفته تا بازی و قصه و ضرب‌المثل. توی فامیل ما اولین نفری که حواسش به زمان جشن‌های ایرانی است، کسی نیست جز باباکهن؛ از جشن نوروز در فروردین گرفته تا جشن مهرگان در مهر. وقتی به این جشن‌ها نزدیک می‌شویم باباکهن صبح خیلی زود همه را از خواب بیدار می‌کند و می‌گوید: آی بچه‌‌! آی بزرگ! سحرخیز باش تا کامروا شوی. بعد فهرست بلندبالایی از وسایل و خوراکی‌های مهمانی می‌نویسد تا چیزی از قلم نیفتد.
روزهایی که همه اهالی فامیل دور هم جمع می‌شویم، باباکهن درباره بناها و اشیای قدیمی ایران صحبت می‌کند و آخرش می‌گوید: خلاصه بگویم برایتان؛ اصالت ما را موزه‌ها فریاد می‌زنند!
من باباکهنم را خیلی دوست دارم. یک روزهایی همین‌جوری یکهویی به خانه‌اش می‌روم و ساعت‌ها با هم حرف می‌زنیم. اگر کاری داشته باشد کمکش می‌کنم تا انجام دهد. او هم می‌گوید: میراثک جان، پیر شی بابا!
من این بار سه تا آرزو می‌کنم: اول از همه این که باباکهنم همیشه حالش خوب باشد.
دوم، آرزو می‌کنم آدم‌ها قدر بزرگترهایشان را بدانند.
سوم این که می‌گویم الهی همه خوش و خرم زندگی کنند تا کودکی و جوانی و پیری خوب داشته باشند.
نویسنده: سمانه آقائی آبچوئیهر تصویرگر: مهشید رجایی

code

نسخه مناسب چاپ