درباره رمان: موسم هجرت به شمال/ نوشته: طیب صالح/ ترجمه: سید عطا الله مهاجرانی
نابغه ادبیات عرب
محمدرضا حیدرزاده
 

آقایان من! پس از غیبتی طولانی، دقیقا پس از هفت سال، به میان خانواده ام بازگشتم. در این سال ها در اروپا درس خواندم. بسیار آموختم و بسیار از یاد بردم. بگذریم، آن خود داستان دیگری است. فعلا آنچه اهمیت دارد این است که با شوقی بسیار به میان خانواده ام بازگشته ام. دهکده ای کوچک در کرانه نیل. هفت سال، در انتظار آن ها بودم. در رویاهایم آن ها را می دیدم. وقتی خودم را در
جمع آن ها دیدم، لحظه غریبی بود. برایم شادی کردند. دورم حلقه زدند و فریاد شوق سر دادند. مدت زیادی نگذشته بود که احساس کردم در دلم قطعه ای یخ ذوب می شود. انگار منجمد بودم و آفتاب بر من می تابید، گرمی زندگی در جمع عشیره. بخشی از عمرم را در سرزمینی گذرانده بودم که «ماهی ها از سرما می میرند» از بس در دوره غیبت، به آن ها فکر کرده بودم، به صداهایشان عادت داشتم. شکل هایشان در نظرم بود. وقتی نخستین بار آن ها را دیدم، انگار میان من و آنان، چیزی شبیه مه ایستاده بود. اما مه پراکنده. روز دوم بازگشتم وقتی بیدار شدم، در همان بستری که می شناختم، در اتاقی که دیوارهایش شاهد رخدادها و رویاهای کودکانه و نوجوانی ام بود با شوق به صدای باد گوش دادم. این صدا برایم آشنا بود. صدایی که در دهکده ما نجوایی شوق انگیز تلقی می شد.
مادرم چای آورد. پدرم نماز و دعایش را تمام کرد و آمد. خواهر و برادرهایم آمدند. چای نوشیدیم و حرف زدیم. مثل گذشته، از زمانی که به زندگی چشم گشوده بودم. بله زندگی پاک و خوب. دنیا هم همان بود که بود. هدف دارد. ناگاه به یاد چهره ای افتادم که در میان جمعی که برای خوشامدگویی به من آمده بودند، حضور داشت و من او را نمی شناختم. در باره اش پرسیدم. مشخصاتش را گفتم. پدرم گفت «او مصطفی است». گفتم «کدام مصطفی؟ او هم یکی از اهالی ده است، که مدتی به سفر رفته و برگشته؟». پدرم گفت «مصطفی از اهالی این جا نیست. غریبه ای ست که پنج سال پیش به اینجا آمده. مزرعه ای خریده، خانه ای ساخته و با بنت محمود ازدواج کرده. سرش گرم کار خودش است. چیز زیادی در باره او نمی دانیم». نمی دانم چرا کنجکاوی ام برانگیخته شده بود. یادم آمد که روز آمدنم، او ساکت بود. هر کسی از من سئوالی می کرد، من هم پرس و جو
می کردم. در باره اروپا از من پرسیدند. آیا مردم آن جا مثل ما هستند یا فرق می کنند؟ هزینه زندگی گران است یا ارزان؟ زمستان ها مردم چه کار می کنند؟…..
******************
رمان «موسم هجرت به شمال» نوشته نویسنده سودانی «طیب صالح» با ترجمه
سید عطا الله مهاجرانی، منتشر شده است.
این داستان درباره مرد جوانی از قاره آفریقا و از کشور سودان است که برای تحصیل ادبیات به انگلستان رفته و حالا با مدرک دکترا، به روستای زادگاهش بازگشته است، او در روزهای بعد، با مردی به نام مصطفی آشنا می‌شود.
آن‌ها با یکدیگر صحبت می‌کنند و دوستی‌شان کم‌کم عمیق‌تر می‌شود. نقدی به دنیای مدرن غرب وارد می‌کنند و نقدی هم بر ابزارهای آنان دارند که تنها و تنها خودشان به شرق وارد شده‌اند، نه تفکر پشت آن‌ها…. به این ترتیب، با داستانی خواندنی درباره وضع دنیای پسااستعماری مواجه می شویم که نویسنده با قلم شگفت آور خود، خواننده را مجذوب آن می کند.
این داستان به‌عنوان مهمترین رمان عربی قرن بیستم، توسط آکادمی ادبیات عرب، در دمشق در سال ۲۰۰۱ معرفی و یکی از صد رمان برگزیده تاریخ ادبیات جهان شده است.
طیب صالح ژوئیه ۱۹۲۹ در منطقه «کارماکول» در ایالت شمالی کشور سودان متولد شد. او یکی از مشهورترین نویسندگان عرب است که لقب نابغه رمان عربی را از آن خود کرده است. او در جوانی برای تکمیل مطالعات خود به خارطوم نقل ‌مکان کرد و سپس به انگلستان رفت و در آنجا تحصیلات خود را ادامه داد.
او که از خانواده کشاورزی کوچکی بود و پرورده آموزگاران دینی، قصد داشت کشاورز شود، اما جز دوره کوتاهی تدریس در مدرسه و پیش از رفتن به انگلستان، بیشتر زندگی‌اش به کار در رادیو و تلویزیون گذشت.
از میان آثار او می‌توان به داستان های «مریود»، «کشور من، سودان» و « عروسی زین» اشاره کرد. طیب صالح سرانجام در ۱۸ فوریه ۲۰۰۹ چشم از جهان فروبست.
رمان «موسم هجرت به شمال» در سال ۱۹۶۲ در سودان به چاپ رسید و پس از انتشار، با استقبال روبرو شد و طیب صالح در طول حیاتش با همین رمان به شهرتی جهانی دست یافت. این رمان به بیش از ۳۰ زبان، از جمله انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، هلندی و سوئدی ترجمه و منتشر شده است.
سید عطا الله مهاجرانی مترجم این رمان، می گوید: نخستین بار در زمستان سال ۱۳۸۰ طیب صالح را در جشنواره اصیله (مراکش) دیدم. فضای افسانه ای اصیله، طنین شهر طنجه، مرا با خودش تا دوردست های جنوب برد. طیب صالح آرام و عمیق و با شکوه بود، ساده و آشنا، دور و نزدیک، باسیمایی شبیه اتلو، البته بی بدبینی و ساده اندیشی، رازآمیز و تودار، با چشم هایی فراخ و سیاه که برق می زد. گویی هیچ چیز و هیچکس از شعاع دید نافذش پنهان نیست.
وی ادامه می دهد: بار دوم تابستان ۱۳۸۴ او را دیدم. دکتر عبدالکریم نجم گفت عبدالعزیز تویجری در لندن است. با خبر شده که تو هم لندن هستی. به دیدنش رفتم. طیب صالح در حلقه دوستان تویجری بود. تویجری، حال و هوای حکیمی را داشت که از دل صحرا آمده است، زنده و گرم و صمیمی. با طنین موسیقی کلام مبتنی در واژگانش و شعله ای از اندیشه سوزان ابی العلاء در نگاهش. سخن از رمان طیب صالح به میان آمد. گفتم تصمیم دارم رمان را به فارسی ترجمه کنم. دریغ است رمانی که به عنوان درخشان ترین رمان ادبیات داستانی عرب در قرن بیستم انتخاب شده و یکی از صد رمان برگزیده جهان به شمار می آید و نزدیک به چهل سال از انتشارش می گذرد، همچنان برای خوانندگان فارسی زبان ناشناخته باقی بماند. این کتاب همچنان در سودان ممنوع الانتشار است! در مصر اخیرا کتاب از توقیف سی ساله خارج شده است. بر ترجمه فرانسه این کتاب، ژاک برک مقدمه ای نوشته و فرانسوا موریاک گفته است:«در طول عمرم،
کتاب های بسیاری خوانده ام. اما کتابی مثل «موسم هجرت به شمال» نخوانده ام». چاپ نخست ترجمه روسی رمان در یک میلیون نسخه منتشر شده است و….
****************
در این رمان می خوانیم:
بعد از آن مصطفی را فراموش کردم. با مردم دهکده و چیزهایی که توی ده بود
رابطه ای دوباره برقرار کردم. این روزها مثل کودکی که برای نخستین بار، صورتش را توی آینه می بیند، خوشحال بودم. مادرم مراقبم بود، یادآوری می کرد کی مرده، تا بروم تسلیت بگویم، یادآوری می کرد که کی عروسی کرده تا بروم و شادباش بگویم. طول و عرض دهکده را برای تسلیت و تبریک زیر پا گذاشتم. روزی به جایی که برایم خواستنی و رویایی بود، به پای درخت اقاقیایی که کنار رودخانه بود رفتم. وقتی بچه بودم، ساعت های زیادی زیر این درخت سر کرده بودم، توی رودخانه سنگ می پراندم و رویاها در ذهنم جان می گرفت. رویاهایم در افقی دوردست بود؟ آوای چرخ- آب رودخانه را می شنیدم، صداهای مردم که از کشتزارها به گوش می رسید، بانگ گاوهای نر و نعره الاغ. کم و بیش خوشحال بودم.
کشتی بخاری در برابرم حرکت می کرد. بالا و پایین می رفت. از جایی که در زیر درخت ایستاده بودم، دیدم که به آرامی دهکده تغییر می کند. می بینم که کناره نیل، سال به سال در برابر فشار آب فرو می ریزد و عقب می آید. از سوی دیگر آب پس می نشست. گاه در ذهنم اندیشه های غریبی پدیدار می شد.
می بینم که بستر رود در جایی تنگ می شود و در جایی دیگر فراخ. این ماهیت زندگی است. با دستی می بخشد و با دست دیگر وا می ستاند. شاید هم بعدا به این صرافت افتادم. اما حالا فقط توی ذهنم این حکمت را درک می کنم. عضله هایم زیر پوستم نرم و رام بود. دلم خوش بود. من باید حقم را از زندگی با زور بگیرم. می خواهم با سخاوت ببخشم.
می خواهم عشق از قلبم بجوشد، ببالد و به ثمر بنشیند. افق های بسیاری وجود دارد که باید
آن ها را دید و دریافت. میوه های بسیاری که باید چید. کتاب های بسیاری که باید خواند. صفحه های سپیدی در طومار عمر که در آن با شهامت، عباراتی روشن خواهیم نوشت.
به رودخانه می نگرم که آبش تیره و گل آلود است- حتما باران سنگینی در ارتفاعات حبشه باریده است- به مردانی که به گاوآهن تکیه کرده اند یا بر بیل خمیده اند. چشمانم سرشار از مزرعه هاست که مثل کف دست تا خانه ها ادامه دارد. آواز پرنده ای را
می شنوم که می خواند. سگی عوعو می کند. صدای تیری از میان شکاف چوب به گوش می رسد. احساس می کنم که هستم، ابهت دارم، ادامه دارم. جریانی رو به کمالم. نه….من سنگی نیستم که توی آب پرتاب شده باشد. دانه ای هستم که در مزرعه کاشته شده است.
پیش پدربزرگم رفتم. او از زندگی چهل سال پیش برایم سخن می گفت، از پنجاه سال پیش، حتی از هشتاد سال پیش. احساس امنیت و آرامشم تقویت می شود. پدربزرگم را دوست دارم. شاید هم دلیل دوستی و عشق من به پدربزرگم از آنجاست که از دوران کودکی با داستان های گذشته، خیالم به پرواز در می آمد. پدربزرگم هم دوست داشت قصه بگوید. وقتی به سفر رفتم نگران بودم که در غیابم بمیرد. وقتی برای خانواده ام دلتنگ شده بودم، او را در خواب دیدم. موضوع را به او گفتم. خندید و گفت «وقتی جوان بودم فال بین به من گفت اگر از عمر پیامبری – یعنی شصت سالگی- بگذرم به صد سالگی می رسم». من و او، سنش را محاسبه کردیم. دیدیم که دوازده سال از عمر پدربزرگم باقی مانده است.
پدربزرگم از حاکم ستمگری برایم تعریف می کرد که در دوره ترک ها در این سرزمین حکومت می کرد. نمی دانم چرا ناگهان مصطفی توی ذهنم آمد؟ با خودم گفتم خوب است از پدربزرگم درباره مصطفی بپرسم. او اصل و نسب همه را می شناسد، بلکه پشت به پشت تبارهایی که مثل کلاف سردرگم هستند. همه را می داند که از کدام ایل و تبارند. بالای
رودخانه ای اند یا پایین رودخانه ای؟ پدربزرگم سرش را تکان داد و گفت «فقط می دانم که او از اهالی خارطوم است. پنج سال پیش به دهکده آمد، زمینی که میراث برانش آن را قطعه قطعه کرده بودند می خرد. از وارثان، تنها زنی باقی مانده بود، او را با پول می فریبد و زمین را از او می خرد. چهار سال پیش هم محمود یکی از دخترانش را به او داد». به پدربزرگم گفتم «کدام دخترش؟». گفت «به گمانم حسنه». سرش را تکان داد و گفت «این عشیره برایشان تفاوتی نمی کند که دخترشان را به کی بدهند». پدربزرگم انگار می خواست با عبارتی از آن چه گفته، عذرخواهی کند، افزود «اما در این
سال ها، مصطفی هیچ اقدام سئوال برانگیزی انجام نداده، مرتب در نماز جمعه حاضر می شود. در شادمانی ها و غم ها هر چه از دستش برآید کوتاهی نمی کند». پدربزرگم این طور عقیده اش را بیان کرد.
دو روز بعد، یکی دو ساعت از ظهر گذشته، در خانه بودم و مطالعه می کردم که مصطفی با خربزه ای بزرگ و زبیلی پر از پرتقال در دست، به خانه مان آمد و گفت «امیدوارم از خواب بیدارت نکرده باشم. گفتم از میوه های نوبر باغ برایت بیاورم دهانت را تازه کنی. علاوه بر آن می خواستم با شما بیشتر آشنا شوم. می دانم که این وقت ظهر برای سر زدن مناسب نیست. عذر
می خواهم».
ادب همه جانبه اش از یادم نمی رود. مردم دهکده ما برای توضیح بیشتر، خودشان را به زحمت نمی اندازند. ناگاه وارد بحث می شوند. ظهر و عصر به دیدنت می آیند. به عذرخواهی اهمیتی نمی دهند. لطف مصطفی را با مهر پاسخ دادم. برایش چای آوردم. به چهره اش نگاه کردم. سرش خمیده بود. بی شک مردی خوش قیافه بود. پیشانی اش بلند و فراخ و ابروهایش بالای چشم ها مثل هلال ماه بود. سرش با موهای پرپشت خاکستری، کاملا با گردن و شانه هایش متناسب بود. بینی اش رو به بالا و تیز بود با سوراخ های پر مو. وقتی موقع صحبت سرش را بالا گرفت، به دهان و چشم هایش
نگاه کردم.
آمیختگی غریبی از قدرت و ضعف در چهره اش آشکار بود و لب هایش آویزان بود و چشم های خمارآلودش، چهره اش را بیش از آنکه متناسب به نظر برساند زیبا می نمود. آرام سخن می گفت. اما صدایش روشن و محکم بود. وقتی چهره اش آرام می شد، توانا به نظر می رسید. وقتی می خندید، ناتوانی بر توانایی غلبه می کرد. به بازوهایش نگاه کردم، قوی می نمودند، با رگ های برجسته. انگشتانش کشیده و موزون بود. وقتی با دقت، جهت نگاه از بازوان تا سرانگشتانش ادامه می یافت، ناگهان احساس می کردی انگار از کوه به سوی دامنه سرازیر شده ای. با خودم گفتم بگذارم حرف بزند. در چنان هوای گرم و
شرجی ای حتما آمده است تا چیزی به من بگوید. شاید هم آمده است که حسن نیتش را نشان
دهد.
رشته ی خیالم را قطع کرد و گفت «شاید شما تنها کسی باشی که من توفیق آشنایی اش را از پیش نداشته ام». چرا این ادب رسمی را کنار نمی گذاری؟ ما در جایی زندگی می کنیم که مردان وقتی به خشم می آیند، به یکدیگر می گویند: ای پدرسگ!…
«از دوستان و خویشاوندانت زیاد در باره ات شنیده ام». برایم این تعریف تازگی نداشت. خودم را گل سرسبد جوانان دهکده می دانستم. «می گویند مدرک خیلی بالایی گرفته ای- اسمش چیست؟ دکترا؟». به من می گوید اسمش چیست؟ تعجب نمی کنم. گمان می کردم که ده میلیون جمعیت کشور، همه از مدرک من خبر دارند….
آقایان من! امیدوارم گمان نکنید که در حضر و در سفر، مصطفی سعید همواره مشغله ذهنی ام بوده. گاه ماه ها می گذشت و نام او در خاطرم نمی آمد. به هر حال او مرده بود. غرق شد یا خودکشی کرد، فقط خدا می داند. هزاران نفر هر روز می میرند. اگر ما بخواهیم در مورد مرگ هر کدام تفحص کنیم که هر کدام چرا و چگونه مرده اند، برای ما زندگان چه اتفاقی می افتد؟ بپسندیم یا نپسندیم دنیا ادامه دارد. من هم مثل میلیون ها بشر، بر حسب عادت راه می روم. حرکت می کنم. همراه کاروانی طولانی هستم که به فراز می رود و فرود می آید. می ایستد و می رود. زندگی در این کاروان روی هم رفته بد
نیست.
بی شک شما می دانید حرکت در روز دشوار است. بیابان های برهوت، مثل دریای بی ساحل، پیش روی مان است. خیس عرقیم، گلوی مان از تشنگی خشک شده، آن چنان از پا می افتیم که گویی گام دیگری نمی توانیم برداریم. خورشید غروب می کند، هوا سرد می شود، میلیون ها ستاره توی آسمان می درخشند، آن وقت، می خوریم و می آشامیم. آوازخوان کاروان آواز می خواند. بعضی از ما پشت سر شیخ به نماز جماعت می ایستیم. برخی دیگر دور هم حلقه می زنیم، می رقصیم و آواز می خوانیم و کف می زنیم. بالای سرمان، آسمان گرم و صاف است.
گاه شبانه- هر قدر میسر بشود- حرکت می کنیم تا خط سپید از خط سیاه مشخص شود. می گوییم «هنگام دمیدن سپیده، اهل کاروان شادمان هستند که شبانه حرکت
کرده اند». گاهی سراب فریب مان می دهد. اگر هم داغی آفتاب و تشنگی در مسیر بر ما اثر کند و افکاری که بنیادی ندارد به ذهن مان بیاید، گناهی نیست. اشباح شبانه با دمیدن سپیده محو می شوند و داغی روز با نسیم خنک شب. آیا راه دیگری وجود دارد؟
سالی دو ماه را در این دهکده واقع شده در انحنای نیل می گذراندم. رود که از جنوب، سوی شمال جریان دارد، در زاویه ای که گویی می خواهد زاویه قائمه باشد، از غرب به سمت شرق حرکت می کند. بستر رودخانه در آن جا گسترده و عمیق است. در میان آب، جزیره های کوچک سرسبزی وجود دارد. پرندگان سفید در آنجا پرواز می کنند. دو سوی ساحل، جنگل های انبوه نخل وجود دارد و چرخ- آب های گردان. این جا و آن جا
تلمیه های آب است. مردان با سینه های برهنه و شلوارهای بلند، وقتی کشتی بخاری مثل قصری که بر نیل حرکت می کند، در منظر دیدشان قرار می گیرد در حالی که مشغول درو یا بذرافشانی اند، قامت راست می کنند، مدتی به کشتی بخاری نگاه می کنند، سپس کارشان را ادامه می دهند. کشتی هفته ای یک بار، هنگام ظهر از این مسیر عبور می کند، صدای ناهنجار سوت کشتی به گوش می رسد. بی شک هم ولایتی های من صدایش را می شنوند.
کشتی بخار دور خودش می چرخد. جمعی از مردان و زنان به استقبال آمده اند. آن یکی پدرم هست. آن ها هم عموهایم هستند. پسرعموهایم هم آمده اند. افسار الاغ شان را به تنه چنار بسته اند. این بار مه میان من و آن ها فاصله نینداخته است. از خارطوم می آیم. هفت ماه خارطوم بودم. آن ها را دقیق نگاه می کنم. پیراهن شان تمیز است، هر چند اتو ندارد.
عمامه هایشان از پیراهن ها سفیدتر است. سبیل هایشان از حیث طول و عرض، سیاهی و سفیدی متفاوت است. بعضی ها ریش دارند.
آن ها هم که ندارند ریش شان را به موقع نتراشیده اند. میان الاغ هایشان، قاطر سیاهی بود که تا آن وقت ندیده بودم. لنگرهای کشتی را انداختند، در مدخل کشتی مردم ازدحام کرده بودند. آن ها بیرون منتظرم هستند. برای استقبال به سمتم نمی شتابند. با من دست می دهند و سر و روی بچه ام را با بوسه خیس می کنند.
بچه را بغل می گیرند و دست به دست می کنند. با الاغ ها تا محله مان می رویم. این همان وضعیتی است که از زمان دانش آموزی ام داشته ام. هیچگاه این رویه و سابقه که برایتان گفتم، ترک نکردم. مگر همان چند سال طولانی که لندن بودم….

code

نسخه مناسب چاپ