از ۶ آوریل ۱۹۴۸ تا ۶ اکتبر ۱۹۴۷ در زندان مجرد کاگب عشقآباد بودم. نمیدانستم آیا پورحسنی، میانجی و قائمی را هم آوردهاند یا نه؟ بازجوییها فقط شبها در ۵ـ۴ ساعت انجام میشد. روزها امکان خوابیدن نبود. نمیخواهم تمام جریانات بازجویی را بنویسم. این خود داستان و کتاب جداگانه و بسیار وحشتناکی است که وقایع آن فقط در آن کشور به اصطلاح سوسیالیستی میتواند رخ دهد. تنها توضیح مختصری درباره آن میدهم.
سه شبانهروز در سلول انفرادی بودم. سومین شب مرا از خواب بیدار کردند و برای بازجویی به طبقه سوم اداره کاگب بردند. محافظ من در اتاقی را باز کرد و با هم داخل شدیم. هنوز بازجو در اتاق نبود. یک متر پس از در ورودی، چهار پایهای به کف اتاق میخکوب شده بود تا زندانی نتواند آن را بلند کند و احیاناً بر سر بازجو بکوبد. پس از چند دقیقه بازجوی اخمویی وارد اتاق شد و به طرف پنجره رفت، سپس به طرف من آمد و نگاه خشمآلودی به من انداخت. بدون این که کلمهای به زبان آورد، خوب وراندازم کرد. ناگهان با مشت و لگد به جانم افتاد. بیرحمانه میزد و با صدای نکره به زبان روسی چیزهایی به من میگفت. نمیفهمیدم برای چه کتک میخورم. من زبان روسی بلد نبودم تا به این برادر نازنینم بگویم: آخر نامرد! برای چه مرا میزنی؟ او مرا حسابی لت و پار کرد. آخر سر خسته شد، ولم کرد و رفت یک لیوان آب خورد و مشغول استراحت شد. پس از رفع خستگی باز به سوی من آمد و سیلیهای محکمی به گوش من خواباند و سپس با مشت به جانم افتاد.
آخر سر با نوک چکمه به جان استخوانهای پایم افتاد. سرانجام به زبان آذربایجانی و همراه با دشنامهای رکیک گفت که: «تو به ما دروغ گفتی و ما را گول زدی، حقیقت را به ما نگفتی. تو و تمام دوستان تو جاسوس ایران و آمریکا هستید و با نقشه و برنامه به شوروی آمدهاید تا کارخانهها و مراکز نظامی ما را منهدم کنید!توی گوساله باید بدانی که کسی نمیتواند رازی را از ما پنهان کند.
آنهایی که مقاومت کردند، یا دیوانه شدند و یا به دَرَک واصل شدند.» من کم و بیش حرفهای وی را فهمیدم، زیرا به زبان آذربایجانی آشنا بودم ولی نمیتوانستم حرف بزنم. دوباره کتک شروع شد، ولی طفلک چون از کتک زدن خسته شد، نتوانست وظیفه برادرانه خود را در حق من به طور کامل ادا کند! پس از یکی دو ساعت، دگمهای را که زیر میزش بود فشار داد. سرباز محافظ به درون اتاق آمد و به من کمک کرد تا به سلول مجردم برگردم. او مرا به درون سلول انداخت و در را بست. سه شب این برنامه تکرار شد. شبها مرا به اتاق بازجویی میآوردند، اما دیگر نه یک نفر، بلکه چند بازجو مفصل با کتک و ناسزا از من پذیرایی میکردند و مرا مانند توپ فوتبال به همدیگر پاس میدادند.
سپس در گوشهای نشستند و دختر خانمی با سینی برایشان خوراک و نوشابه و آب یخ میآورد، میخوردند و میخندیدند و من هم روی چهار پایهای که به زمین میخکوب شده بود، نشسته. بیحال و گرسنه نگاه میکردم؛ آخ، گرسنگی لعنتی! در زندانهای استالینی مرگ بهتر از گرسنگی بود. بازجوییها اغلب تا ساعت دو و سه نیمهشب ادامه داشت و سپس به سلولم برمیگرداندند. روزها دراز کشیدن و خوابیدن در سلول ممنوع بود و شبها هم با بازجویی نمیگذاشتند بخوابم. انتخاب شب برای بازجویی تصادفی نبود، زیرا زندانی شبها به اندازه روز تعادل ندارد. هنگامی که پس از بازجویی به سلول بَرَم میگرداندند، خواب از سرم میپرید. دو سه ساعتی پریشان میخوابیدم و در همان حال فکر و خیال، غم و غصه گریبانم را رها نمیکرد. نمیدانستم مسأله چیست. هنوز مسأله جاسوسی را جدی نمیگرفتم، اما حسابی گیج شده بودم. نمیدانستم دوستانم قائمی، پورحسنی و میانجی کجا هستند. آیا آنها هم اینجا هستند؟ آیا به درد من مبتلایند؟
این پذیرایی هر شب ادامه داشت. بازجویان مرا با بیخوابی، گرسنگی و شکنجه جسمی به کلی از پا درآورده بودند. بارها زیر شکنجه بیهوش میشدم و تا چشم باز میکردم، بازجوها مثل شغالهای گرسنه بالای سرم بودند. متوجه میشدم که برای به هوش آوردنم آب روی من پاشیدهاند. یک بار هر چه تلاش کردند که مرا روی چهارپایه بنشانند، موفق نشدند. همین که ولم میکردند روی کف اتاق میافتادم. تمام بدنم کبود شده بود. هنگامی که از حالت اغما در میآمدم، بدنم با شدت غیرقابل توصیفی درد میکرد. با به یاد آوردن آن شبهای لعنتی دردم تازه میشود.
شبی طبق معمول باز مرا به بازجویی بردند. دیدم یک نفر دیگر هم آنجاست. وی خودش را حسنوف معرفی کرد و گفت: «من مترجم شما هستم. شما به دولت و حزب کمونیست شوروی دروغ گفتید. ما شما را به موجب ماده ۳ـ۱۰۳ (عبور غیرقانونی از مرز شوروی) محکوم کرده بودیم، اما حالا شما و دوستانتان به جرم جاسوسی به ۱۰ تا ۲۵ سال زندان و کار در شمالشرقی سیبری محکوم شدهاید.»
حالا چند کلمه از بازجو بگویم. بازجوی من یک ارمنی به نام میرزایان بود. این کمونیست فاشیست دارای قد میانه، لب بالای کوتاه، چشمان سیاه و گود، جلوی سر طاس، و با دندانهای مثل خر پیر فاصلهدار بود. وقتی میخندید لبهایش تا زیر گوشها باز میشد، دندانهایش جلو میآمد و لبهایش بالا میرفت. گوشهایی خیلی بزرگ داشت که وقتی عصبانی میشد تکان میخوردند. این شعر که از بچگی به خاطر دارم در مورد لبهای بازجو کاملاً صدق میکرد:
لب بالا نظــر بر عرش میکرد
لب پایین زمین را فرش میکرد
او زبان آذربایجانی را خوب میدانست. با هر کلمه حرف که میزد یا میپرسید، ده فحش آبدار به پدر و مادر و خواهر متّهم نثار میکرد و سپس با چکمه خود محکم به استخوان پای او میکوبید، و یا با کلید بزرگی که در دست داشت به استخوان پا و سر و صورت متهم میزد. او فقط کتک نمیزد، از روشهای روانی هم به خوبی استفاده میکرد. گاه بازجویی دیگری را به سراغم میفرستاد که با لحن دلسوزانه میگفت: «این جا زندان است! اگر مقاومت را ادامه دهی، شب و روز گرسنه میمانی و سرانجام میمیری. ولی اگر حرف ما را قبول کنی، دستکم امکان زنده ماندن تو در اردوگاه هست! تازه اردوگاهها با هم تفاوت دارند. خوب است بدانی که دست ما است که به کدام اردوگاه بیفتی. اگر راست بگویی به جای خوبی میافتی، وگرنه به ۲۵ سال زندان با اعمال شاقه در سیبری محکوم میشوی. باز این را بدان که کسانی که رفتار شایسته دارند، نه تنها زنده ماندند، مورد ارفاق نیز قرار گرفتند». این میرزایان سنگدل دست به چه کارهایی که نمیزد. یک بار وقتی که این مردک بیمار از دست من ذله شده بود، تهدیدهای کثیفی کرد که از بازگفتن آن شرم دارم. خوشباوری ما را نگاه کن که در ایران این آدمها را «انسان طراز نوین» و به گفته استالین از «سرشت ویژه» میدانستیم. چه حقیقت تلخی بود! حقیقتی تلختر از زهر. سادگی ما را نگاه کن که به کجا پناه آورده بودیم.
باطن این مرد کثیفتر از ریختش بود. خود بهتر از هر کسی میدانست که ما جاسوس نیستیم، اما برای این که به درجه بالاتری برسد، پرونده درست میکرد. او چنان شکنجه میکرد که گویا شبکهای از جاسوسان آمریکایی و ایرانی را دستگیر کرده است. خواننده عزیز فکر نکند که فقط افراد خاصی به مناسبت درندگی خوی خود در اینجا و آنجا به این تبهکاریها دست میزنند، نه، اصلاً چنین نیست. بلکه دهها هزار نفر برای این گونه وحشیگریها و رذالتها آموزش و دوره کارآموزی دیده بودند و با به کار گرفتن این آموزشها میلیونها انسان را به خاک سیاه نشاندند. آنان مدام از استالین و حزب ضدبشریشان تعریف و تمجید میکردند، به وصف خود آنگونه که بودند نمیپرداختند، و نمیخواستند بدانند که با مفاهیم بشری پاک بیگانه هستند. دستگاه امنیتی شوروی در پی کشف حقیقت نبود. اصلاً سرنوشت متهم پیش از بازجویی و محاکمه معلوم بود و بنا به نیاز و صلاحدید خود برای متهم پرونده درست میکردند. وقتی رفیق استالین بفرماید: جایی در کشور نیست که علیه سوسیالیسم دشمن نداشته باشد، آنگاه میرزایانها باید در سمت و سوی نیات و فرمانهای دستگاه استالینی به چنین تبهکاریهایی دست بزنند، انسانهای بیگناه را به دام بیاندازند و بدون عذاب وجدان، زندانی را تا دم مرگ شکنجه کنند.
چرا در اولین و بزرگترین کشور سوسیالیستی چنین فجایع وحشتناکی رخ میداد؟ لنین با حزب بلشویکاش توانست در یک شرایط خاص اعتماد تودههای میلیونی دهقانان و کارگران را با وعدههای شیرین جلب کند. او برخلاف پیغمبران، وعده بهشت در این جهان را داد و برای تحقق سوسیالیسم مندرآوردیاش، توانست با مهارتی باورنکردنی همه مخالفان و حتی احزاب چپ را قلع و قمع کند. با این روش، کودتاگران لنینیست در گام اول به حزب قدر قدرت مبدل شدند و سپس برای برقراری آرمانهای خود که هیچ ربطی به واقعیات امور نداشت، بدون توجه به قوانین اجتماعی، و بنام انقلاب پرولتری و دهقانی، هرگونه جنایت علیه بشریت را توجیه کردند. آخر سر فرمانروایی جبار با آیههایی که از خود نازل میکرد، آن طور که میخواست حکمفرمای مطلق و بیرقیب تمام کشور شد. بعد کم کم کار به جایی رسید که بلشویکها دژخیم یکدیگر شدند. برای روشن شدن ماهیت حکومت کمونیستی در شوروی کافی است بگویم که برای اشتراکی کردن زمین و حذف مالکیت خصوصی بر زمین، جان ۱۵ میلیون دهقان گرفته شد. این دهقانان در اردوگاههای کار به دیار نیستی فرستاده شدند.داشتم از میرزایان مینوشتم. مهاجرانی که در زمان استالین از راه ترکمنستان وارد شوروی شده بودند، این جلاد را به خوبی میشناختند. جنایت و کثافتکاری او شهره خاص و عام بود. پس از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف، میرزایان فقط بازنشسته شد. چند نفر از ایرانیانی که در زندان عشقآباد گرفتار این مرد پست شده بودند، رفتند و او را پیدا کردند. تکیه کلامش این بود: «مرا ببخشید، من به دستور مقامات بالا این کارها را میکردم!»
یکی از دوستان تعریف میکرد: «این مرد یک ماه تمام با شکنجه پدرم را در آورد. به زور میخواست در دهان من بگذارد که بگویم برای جاسوسی آمدهام و من زیر بار نمیرفتم. میرزایان میگفت: «انکار بیفایده است. خودت اقرار کن و بیجهت وقت ما را نگیر! بسیار خوب میدانی چکاره هستی و چه کار کردهای. بهتر است به جاسوسی اقرار کنی و برای جاسوسی خود دلیل بتراشی».
وقتی که دید حاضر نیستم اقرار به جاسوسی کنم، شکنجه جسمی روحی من شروع شد. بدتر از همه این که او سهمیه نان روزانه مرا تا ۲۵۰ گرم کم کرد. گرسنگی دمار از روزگار من درآورد. او برای شکنجه روحی، جلوی من گرسنه، مثل خوک با ملچ ملچ غذا میخورد. وای که چه حالی داشتم! حتی قادر نبودم چشم از غذای بازجویان بردارم. اگر اجازه داشتم کت و کیسهای به سر میکردم تا غذا خوردن آنها را نبینم. اما میرزایان برای تسلیم کردن من به عمد این کار را میکرد. روزی مثل عمویی مهربان به من گفت: «چرا خودت را اذیت میکنی؟ اگر حرف مرا گوش کنی یک وعده غذای شاهانه به تو میدهم». من سرم را به علامت قبول تکان دادم و گفتم باشد، حرفت را قبول دارم. او دستور داد غذای کاملی برایم آوردند. حالا نخور، کی بخور! حسابی شکمی از غذا درآوردم. پس از مدتی پرسید: «حالا قبول میکنی که برای جاسوسی آمده بودی؟» جواب دادم: هرگز! کی گفته من جاسوس هستم؟ به علت گرسنگی حرف تو را تأیید کردم. شما هم اگر به جای من بودید، همین کار را میکردید. دوباره فحش و کتک و تهدید شروع شد اما از این که توانسته بودم وی را فریب دهم، خوشحال بودم».
بازجویان با به هم زدن تعادل و توازن روحی ما چنان بلایی بر سر ما برههای آواره میآوردند که حاضر بودیم سرمان را از تنمان جا کنند، ولی زمان بازجویی کش داده نشود. در بازداشتگاههای استالینی بکار گرفتن شکنجه قانون و قاعدهای نداشت. برای بازجویان سنگدل هرگونه ابتکاری در این کار مجاز بود و اگر هم متهم به درک واصل میشد، حساب و کتابی از بازجو خواسته نمیشد.
باید بگویم که این داستان جاسوسی را میرزایان درست کرد و علاءالدین نامی در ساختن آن به مرور با او همکاری کرد. او با قبول کردن این همکار، فکر میکرد با خود او کاری نخواهند داشت البته به او ارفاق شد، اما نه آنچنان که خود فکر میکرد. میرمیرانی کتابی بنام «کوره راهی در غبار» در سال ۱۳۷۷ در ایران به چاپ رساند (انتشارات ندای فرهنگ ـ تهران). او در این کتاب بسیاری از حقایق را ناگفته گذاشته و آنچه هم که نوشته، تنها نیمی از حقیقت است. من و دوستانم اصلاً او را نمیشناختیم. او فقط اکبری را ـ که همکلاسی من در دانشسرای ساری بود ـ میشناخت. با آمدن آن شخص به شوروی سرنوشت ما عوض شد. میرزایان در حین بازجویی متوجه میشود که وی از خانواده مالک است و یک برادرش سرهنگ و برادر دیگرش نیز افسر هستند. خودش هم بلبل زبانی کرده بود و از روی سادگی برای این که خود و خانوادهاش را مهم نشان بدهد، چند نفر از افسران ارشد را نام برده بود که ما اصلاً نمیشناختیمشان. بیشتر بستگان میرمیرانی افسران ارتش بودند. او نام سرهنگ سوادکوهی را هم برده بود که مشهور خاص و عام بود. علاءالدین شکمپرست عجیبی بود. پس از چندی که وی در سلول انفرادی بود، تمام اتهاماتی راکه میرزایان برای ما ساخته بود، به گردن گرفت و پروندهای را که او سر هم کرده بود، تأیید کرد. مطابق این پرونده گویا او را برای ارتباط و هماهنگی شبکه جاسوسی ایران و آمریکا پیش عطاء صفوی، مهدی قائمی، پورحسنی، مهرعلی میانجی و دیگرانی چون ضیاء قوامی، وجیهالله صابریان، رضا اسماعیلی و علی وکیلی اعزام کرده بودند!
درمورد علاء میتوانم کتابی بنویسم. اگر همکاری او را در زندان عشقآباد و در اردوگاههای سیبری ناشی از ضعف شخصی در برابر شکنجه و گرسنگی فرض کنیم، خبرکشیهای وی برای کاگب بعد از آزادی از اردوگاههای سیبری را چگونه میتوان توجیه کرد؟ وی حتی تا زمانی که کاگب بر سر قدرت بود به خبرچینی مشغول بود و در مقابل به وی امتیاز میدادند. در سالهای آخر چه سوء استفادههایی که در انبار صلیب سرخ نمیکرد. اتومبیل خرید و فروخت. چند بار خانه گرفت و البته در شوروی سوسیالیستی که همواره گرفتار بحران مسکن بود و گاه سه نسل از یک خانواده در یک اتاق زندگی میکردند، به این سادگیها به کسی خانه نمیدادند. او خودش را کمونیست درجه یک وانمود میکرد. علاء راست و دروغ را به هم بافته و به نام خاطرات خود تحویل خواننده داده است و مصیبتی را که در سیبری بر سر دیگران آمده به نام خود جا زده است. او در تمام مدت اصلاً نه زیرزمین و در اعماق معدن، بلکه روی زمین در مشاغل کمکآشپز، نظافتچی، دربان، انباردار و مانند آن کار میکرد. علت این امر برای من و امثال من که استخوان خرد کرده بودیم معلوم بود. آن زندانیانی که در کاگب بازجویی میشدند اگر با نظریه بازجو، آنطوری که بازجو میخواست، هماهنگی میکردند و با ساز او میرقصیدند مورد ارفاق قرار میگرفتند و در مدارک و پرونده آنها پس از دادگاه یک علامت و نشانه گذاشته میشد. این علامت به مأموران شوروی نشان میداد که این افراد دارای چه سابقهای هستند و میتوان از آنها بهره گرفت.
از این افراد در ردههای مختلف حزب توده زیاد بودند و هستند که حالا خود را غیر مستقیم قهرمان جا میزنند و از معایب جامعه شوروی و اختناق شوروی سخن میگویند، اما کلمهای از دسته گلهایی که به آب دادند، به روی مبارکشان نمیآورند.
به هرحال، گروه چهارنفری ما به علاوه میرمیرانی، ضیاء قوامی، علی وکیلی، وجیهالله صابریان و رضا اسماعیلی همگی جاسوس ایران و آمریکا شدیم! این بازجویی و حشتناک چهار ماه طول کشید. در این مدت بر ما چه گذشت، داستان دیگری است. من چندین بار زیر شکنجه بیهوش شدم. علاء نوشته است که در تمام مدت بازجوییهای خود هرگز میرزایان را ندیده و اولین بار موقع پروندهخوانی در حضور دادستان او را ملاقات کرده است، اما یک بار پس از آن که به هوش آمدم میرزایان به من گفت: «میرمیرانی حرف راست را به ما گفته است. لجبازی شما فایده ندارد. شما همگی در این کار شریکاید و از یک سازمان به شوروی فرستاده شدهاید». بازجوی دیگری میگفت: «مقاومت شما فایده ندارد. اگر مقاومت نشان دهی در زندان میمیری. چرا بیخود سلامتی خود را به خطر میاندازی؟ به نفعات است که تو هم مثل دیگران به جاسوسی دسته جمعی اقرار کنی و خود را نجات دهی». او ادامه داد: «اردوگاه هر چه باشد بهتر از زندان است. دستکم تو میتوانی هوای تازه تنفس کنی و رنگ آفتاب را ببینی».
در این چهار ماه حتی یک بار هم رنگ آسمان را ندیدم. در این چهار ماه زمان برایم به اندازه یک قرن گذشت. میرمیرانی بعدها برایم تعریف کرد که او خودش را راحت کرده بود و در روز سه بار غذایش را میخورد و دیگر کاری به کارش نداشتند.
پایان
code