خدا میفرماید: «قطعاً شما را به چیزى از [قبیلِ] ترس و گرسنگى و کاهش در اموال و جانها و محصولات مىآزماییم؛ و بشّر الصّابرین: به شکیبایان مژده بده: الذین اذا أصابتهُم مُصیبهً قالوا انّا لله و انّا الیه راجعون: [همان] کسانى که چون گزندى به ایشان برسد، مىگویند: ما از آنِ خدا هستیم و به سوى او بازمىگردیم. أولئک علیهم صلواتٌ من ربهم و رحمه: بر ایشان درودها و رحمتى از پروردگارشان باد! و أولئک هُمُ المُهتدون: راهیافتگان خود ایشان هستند» (بقره، ۱۵۵ـ ۱۵۷). این صبر به اعتبار اشخاص، به سه قسم منقسم میشود: صبر عوام، صبر خواص، صبر اخصالخواص.
صبر برای «عموم مردم»، این است که در برابر معصیت طاقت بیاورد و گناه در زندگیاش نباشد، ملکۀ عدالت داشته باشد. به واجبات اهمیت دهد و به اندازهای که میتواند، به مستحبات اهمیت دهد و از گناه خودداری نماید. این صبر عوامانه است که اگر کسی بخواهد مصداق این آیه باشد و رشد کند، باید در هر حالی این صبر را داشته باشد: اگر در نعمت هستند، این صبر باشد و اگر در نقمت هستند، باز این صبر باشد. معنای صبر در این مقطع یعنی اجتناب از گناه. مشکل است کسی برسد به جایی که اگر همۀ دنیا را به او بدهند و بگویند یک گناه بکن، نکند. امیرالمؤمنین فرمود: «والله لو أُعطیتُ الأقالیم السبعه بمـا تحت افلاکها عَلى أن اعصی الله فی نَمله اسلُبُها جُلب شعیره، مـا فعلتُه: به خدا اگر هفتکشور را با آنچه زیر آسمانهاست، به من بدهند که پوست جوئی را به ناحق از مورچه بگیرم، چنین نمیکنم» (نهجالبلاغه، خطبه ۲۲۴). دنیا و آنچه در دنیاست به ما دهند و بگویند یک غیبت یا یک توهین کن و نکنیم. این مشکل است و خدا همه را با این امر امتحان میکند. صبر در اطاعت و بلاها داریم، اما معمولا بندهها با صبر در معصیت امتحان میشوند. اگر نمره آورد، «علیهم صلوات من ربهم و رحمه» شامل حال او میشود و «اولئک هُمُ المهتدون» نیز هست، «و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب» نیز هست (که راه برونرفتن از مشکلات برایش پیدا میشود و از آنجا که نمیداند، روزی داده میشود). این برای عموم مردم است.
قسمت دوم، «صبر خواص» است؛ یعنی مربوط به طلبهها و علماست. آن توقعی که خدا از آنها دارد، از عموم مردم ندارد. به همین جهت نیز در روز قیامت سختگیری که خدا با آنها دارد، با عموم مردم ندارد. همینطور که پاداش بالاست، گرفتاری هم جدی است. توقعاتی از آنها هست که از عموم مردم نیست. از امامصادق(ع) روایت شده است: «الحَسن من کُل أحد حسنٌ و إنهُ منک أحسنُ لمکانک منّا: کار خوب از همه خوب است و از تو به خاطر نسبتی که با ما داری، خوبتر. والقبیح لکل احد قبیح و منک أقبح لمکانک منّا: و کار بد از همه بد است و از تو به خاطر نسبتی که با ما داری، بدتر». در میان ما افرادی هستند که خیلی مقیدند، اینها افتخار روحانیت هستند و خیلی بالا هستند. خدا از ما نیز همین را میخواهد. ما روحانیون اگر گناه نکنیم، کاری نکردهایم؛ ما مروج مردم هستیم که گناه نکنند، معلوم است که خودمان هم نباید گناه کنیم. ما امام جماعتیم و معلوم است که امام جماعت باید ملکۀ عدالت داشته باشد. اگر کسی بخواهد امام جماعت شود، قاضی شود، مجتهد و مرجع شود، ملکۀ عدالت میخواهد. داشتن ملکۀ عدالت، جزء کار ماست و این نیست که فقط گناه نکنیم. ما باید به طور ناخودآگاه نیز گناه در زندگیمان نباشد؛ و به طور ناخودآگاه به واجبات بسیار اهمیت بدهیم. معنا ندارد که نماز شب نخوانیم؛ معنا ندارد که در مجلس و گفتار و کردارمان، یاد خدا و قیامت نباشد. بزرگانی را سراغ داریم که هم صبر در معصیت دارند، هم صبر در بلا، جداً صابرند.
علامه طباطبائی میگفتند: «هر وقت که مرحوم قاضی در درس خوشحال بود و میخندید، میفهمیدیم امروز خیلی گرفتار است!» مرحوم قاضی خیلی در مضیقه بود؛ اما آقای طباطبایی میگفتند هر گاه میدیدیم خوشحال است، میفهمیدیم که بهراستی مشکل دارد. مثل اینکه واقعا احساس کرده بود مشکل از الطاف خفیّۀ خداست، زیرا هر چه از او سر زند، لطف است و بس؛ حکمت چنین اقتضا میکند. گاهی الطاف خدا آشکار و جلی است، مثل اینکه علم و پول و زندگی میدهد و گاهی خفی است: مصیبت و بلا و مشکل میدهد: «و لنَبلونّکُم بشئ من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفُس و الثّمرات». در نزد بزرگان، الطاف خفیۀ خدا خیلی بالاتر از الطاف جلیه اوست؛ مثل اینکه امام فرمود: مرگ مصطفی از الطاف خفیۀ خداست.
کسی به نام عبدالزهرا، در نجف معلم اخلاق بود و شاگردان خوبی هم تربیت کرد. او یک وقت میخواست از خودش انتقاد کند که من در امتحان مردود شدم، گفت: به خانه رفتم، هوا خیلی گرم بود، ۵۴ درجه بالای صفر، کولر نبود، سرداب هم نداشتیم؛ فرشی زیر درخت خرما پهن کردم و نشستم، گفتم: «الهی، رضاً برضاک، صبراً علی بلاک، لا معبود سواک» (خدایا، به رضای تو راضیام؛ بر بلایت صبورم، و معبودی جز تو ندارم). یکباره یک کندوی عسل افتاد روی سرم و زنبورها حسابی مرا گزیدند؛ خواستم بروم دکتر، تصادف کردم و دست و پایم شکست؛ مرا به بیمارستان رساندند، گفتند باید الان عمل شوی اما داروی بیهوشی نداریم. بدون بیهوشی رفتم زیر تیغ جراحی، خواستم بگویم «الهی، رضاً برضاک»، متوجه شدم دروغ میگویم و نمیتوانم این را بگویم!