از فرمایشات ما !
رضا رفیع
 

بخیه به آبدوغ! ـ ۶

بخیه بر لب خوردن!

گفتیم که جز در موارد استثنایی ـ آن هم به ضرورت و به حکم عقل و شرع و توجّه به منافع عمومی- فاش کردن اسرار دیگران و اصطلاحاً «بخیه بر روی کار انداختن» صحیح نیست. سخن سرای نامی ایران، شاعر عارف و عاشق و درعین حال عاقل و متعادل و واقع بین، حضرت سعدی علیه الرّحمه در کلیات خود به این نکته اخلاقی اشاره می‌کند و می‌فرماید:

برهمن شد از روی من شرمسار

که شنعت بوَد بخیه بر روی کار

این همان حضرت سعدی اخلاق‌گرا و حقیقت گوست که در باب هشتم گلستان همیشه سرسبزش در «آداب صحبت» می‌گوید: «حق ـ جلّ و علا ـ می‌بیند و می‌پوشد و همسایه نمی‌بیند و می‌خروشد.»

نعـوذ بالله اگـر خلـق غیـب دان بـودی

کسی به حال خود از دست کس نیاسودی

بگذریم که از مرحله پرت نشویم. سخن از این مطلب بود که «بخیه زدن»‌ به صورت‌ها و عبارت‌های ترکیبی و کنایی مختلف و متضمّن معانی متفاوت، در زبان و ادبیات پارسی دیرین این دیار به کار رفته است و بیکار نبوده است. همچون دیگر اصطلاح کنایی «بخیۀ کور» که منظور، بخیۀ سخت نزدیک و تنگ بوده است؛ یا عبارت «بخیه بر لب خوردن» که به معنای دوخته شدن دهان کسی و کنایه از خاموش شدن یا خاموش کردن است.

در کتاب «تذکرۀ نصرآبادی»(تألیف ۱۰۸۳ هـ . ق) از شاعری در قرن یازدهم هجری نام برده شده، مشهور به «قاسم دیوانه» یا «دیوانۀ مشهدی»(که البته ربطی به «قاسم رفیعا»، شاعر و طنز‌پرداز خوش ذوق مشهدی و دوست عزیز خودم ندارد!). گویند که اشتهار وی به دیوانگی، ظاهراً بایستی به خاطر پاره‌ای از اشعار سست و معمّاگونه‌اش بوده باشد.

او در اوایل زندگی به اصفهان می‌رود و از شاگردان صائب تبریزی می‌شود و در اواخر عمر نیز به قصد مسافرت به هندوستان(نه برای مثلاً رایزنی فرهنگی سفارت ایران در دهلی!) از منزل خارج می‌شود که متأسفانه در بین راه، تلف می‌شود و در همان ولایت شاه جهان آباد(دهلی کهنه) مدفون می‌گردد. حالا چرا از این خدابیامرز نام بردیم؟… قطعاً به خاطر شوخی با دوست طنزپردازمان قاسم رفیعا که نبود. بدین خاطر بود که این ملاقاسم مشهدی در جایی با اشاره به اصطلاح کنایی «بخیه بر لب خوردن»، چنین گفته است:

خموشی می‌تند چون عنکبوتم بر در و دیوار

خورم صد بخیه بر لب، باز اگر سازم دهانم را

برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به دوخته شدن لب و بخیه بر لب خوردن، باید به سراغ شاعر و روزنامه‌نگار آزادیخواه و دردمند صدر مشروطیت، «فرّخی یزدی»، صاحب روزنامه طوفان با آن زبان تند و تیز انتقادی‌اش رفت که سرانجام کار نیز سر از زندان شهربانی درآورد و همزمان، پرونده‌ای برایش تشکیل شد با این اتهام: «اسائه ادب به مقام سلطنت»!….پس به ۳۰  ماه حبس محکوم شد و به زندان قصر منتقل گردید.

آری؛ هنرمند منتقد و آزادیخواه، این گونه در قصر زندگی می‌کند! و آخرکار‌ نیز ـ چنان که در تاریخ گفته‌اند و نوشته‌اند ـ به وسیلۀ تزریق آمپول هوا توسط پزشک احمدی معروف (که نظیر و مشابه او در هر روزگاری بوده است)، کشته شد. هرچند که گواهی رئیس زندان، حاکی از فوت عادّی فرخی بر اثر ابتلا به مالاریا و نفریت بوده است.

قبل از این اتفاقات منجر به مرگ، نقل کرده‌اند که در نوروز ۱۲۹۷ خورشیدی، فرخی یزدی که در آن هنگام در یزد بوده است، برخلاف سایر شعرای شهر که معمولاً قصیده‌ای در مدح حاکم و حکومت می‌ساختند، شعری اعتراضی و انتقادی در قالب مسمّط می سازد و در مجمع آزدای‌خواهان یزد می خواند. او در این شعر، ضمن بازخوانی تاریخ ایران، در پایان، خطاب به «ضیغم الدّوله قشقایی» حاکم یزد چنین می‌گوید:

خود تو می‌دانی، نی‌ام از شاعران چاپلـوس

کز برای سیم بنمایـم کسی را پای بـوس

لیک گویم گر به قانون، مجری قانون شعری

بهمن و کیخسرو جمشید و افریدون شوی

به همین خاطر، می گویند که حاکم اهل دوخت و دوز یزد، دستور داد تا دهانش را با نخ و سوزن بدوزند و به زندانش افکنند. پس چنین کردند. اما تحصّن مردم یزد در تلگرافخانۀ شهر و اعتراض به این امر، باعث استیضاح وزیر کشور وقت از سوی مجلس شد. گرچه جناب وزیر کشور، به کلّی منکر وقوع چنین حادثه‌ای شد. مخصوصاً نخ ـ سوزن!

code

نسخه مناسب چاپ