رسانهها و در رأس آنها تلویزیون طی حدود ۷۰ سال اخیر، عملا امپراتور جهان انسانها شدهاند. همچون خدایگان یونان باستان که آگاهی، خرد، سیاست و احساسات انسان در تملک آنها بود، تلویزیون هم عملا بخش مهمی از کنشهای حیات ما را در تملک قطعی خویش دارد.
از همان ابتدای تاریخ چاپ نخستین روزنامهها در جهان، به موازات انتشار اخبار و نشر اطلاعات، گروهی نیز پی بردند که میشود این اطلاعات را دستکاری کرد و جهت بخشید. ناپلئون بناپارت نخستین کسی بود که جراید رسمی را همچون یک سلاح به کار گرفت و با چاپ نسخهای دروغین از مهمترین روزنامه پاریس در آستانه یک نبرد، مسیر جنگ را به نفع خودش جهت داد!
اما در مورد تلویزیون و تصاویر خبری نیز نازیها نخستین کسانی بودند که به قدرت عظیم سینما و گزارشهای خبری دروغین پی بردند و دستگاه تبلیغات حکومتی در تمامی سالهای حکومت آدولف هیتلر، هر دروغ و تحریفی را با چاشنی ترس یا مغزشویی اعتقادی به خورد مردم داد تا روزی که حقیقت بسیار بزرگتر و انکارناپذیرتر از دستگاه تبلیغات و تلویزیون حزب نازی شد.
در مورد میزان اثرگذاری تلویزیون، فیلمهای پرشماری ساخته شده اما مهمترین این آثار، فیلم «شبکه» است که خوشبختانه صدها نقد خوب و بد در مورد آن وجود دارد. به همین دلیل در این شماره به سراغ یکی از فیلمهای تأثیرگذار اما کمتر شناختهشده از کلینت ایستوود خواهیم رفت؛ کارگردان پرآوازهای که نام او هویت و شناسنامه سینمای هالیوود به حساب میآید. فیلم «رابرت جول» یکی از آثار ایستوود است که در اوج پختگی و سالهای کهنسالی این استاد سینما ساخته شد.
رابرت جول، محصول سال ۲۰۱۹میلادی و روایتی به غایت مؤثر از یک داستان کاملا واقعی در مورد تأثیر رسانهها و مخصوصا تلویزیون و اخبار در زندگی یک انسان است.
جول، یک کارمند تازه استخدام شده دونپایه تدارکات در یک شرکت است؛ مردی در دهه چهارم عمر با چهرهای بسیار معمولی و اندامی بسیار چاق که هیچ جذابیتی بهعنوان یک قهرمان یا موجودی خواستنی نزد خانمها ندارد. او با آن اندام فربه و شلوار افتاده و شل و ول، آدمی بسیار شریف، مهربان و کاملا مسئول در قبال وظایف خویش است و در شروع فیلم، محبت او را از طریق شکلاتهایی که برای کارفرمایش خریده است شاهد هستیم؛ آدمی که ضریب هوشی متوسط و حتی پایینی در روابط اجتماعی دارد اما اولا منظم و قانونمند است و ثانیا قلبی بسیار مهربان دارد. کارفرمای او در این شغل، یک وکیل حقوقی خبره بهنام «براینت» است که نقش او توسط بازیگر نامدار آمریکایی، «سم راک ول»، بازی میشود. جول این شغل را ترک میگوید و در روز آخر پس از دادن هدیه خداحافظی که همان شکلات اسنیکرز است، به براینت میگوید شغل مورد علاقهاش یعنی نگهبانی و حراست را به دست آورده و از یکدیگر خداحافظی میکنند.
جول در یک کالج، مسئول حراست میشود. بهخاطر رفتار قانونمدارانه او مدام از سوی دانشجوها به رئیس دانشگاه شکایت میشود که جول با آنها توهین آمیز و خشن رفتار کرده، در حالیکه ابدا اینطور نیست و او فقط وظیفهاش را انجام داده است. رییس دانشگاه او را اخراج میکند و مصادف با ایام المپیک آتلانتا در سال ۱۹۹۶، جول نگهبان یکی از کنسرتهای فضای باز در پارک شهر میشود. او خطر خرابکاری و بمبگذاری را بهشدت جدی میداند و مدام چهارچشمی مراقب رفت و آمدها و هرگونه حرکت و انتقالات کیف و چمدان است. حتی زمانی که همکارانش مدام میگویند «سخت نگیر، خبری نیست!» یا «کجا داری میروی؟!»، او وظیفهاش را مجدانه پیگیری میکند.
توجه جول به شکلی اتفاقی به یک کوله بیصاحب در زیر نیمکت جلب میشود و به همکاران پلیس خود اطلاع میدهد و میگوید: «این کوله رو جدی بگیرید، من حس خوبی بهش ندارم.»
پلیسها و گارد حراست هردو میگویند «جول سخت نگیر… این حتما برای یه آدم مست بوده که اون رو جا گذاشته!»، اما بههرحال افسر امنیتی با اصرار جول در کوله را باز میکند و یک بمب ساعتی با قدرت کشتار بالا هویدا میشود. همزمان یک تماس تلفنی با اداره پلیس، تهدید سازمان میلیشیا را بیان میکند.
اکنون همه به سرعت مشغول پاکسازی هستند تا واحد خنثیسازی بمب برسد و بیشتر از همه خود جول در تلاش و تکاپو برای دورکردن مردم است که ناگهان بمب منفجر میشود و این آغاز جولان دادن رسانههاست.
دو نفر کشته و دهها نفر زخمی شدهاند اما جول ظرف کمتر از یکساعت به قهرمان تبدیل میشود. یک مأمور حراست نامحبوب، چاق و سادهلوح که با مادرش در یک گوشه از ایالت جورجیا زندگی میکند، در آن نیمهشب کانون توجه همه رسانهها، خبرنگاران و مردم قرار میگیرد.
بلافاصله و حتی پیش از آن که فرصت کند به منزل برود از او مصاحبه میگیرند و سیر ستایشها آغاز میشود. مادر جول از تلویزیون پسرش را میبیند که مجری او را قهرمان و ناجی مردم توصیف میکند.
جول در بازگشت به خانه، سیل خبرنگاران و مردم را میبیند که ستایشگرانه خواهان شنیدن یک جمله از او هستند. از فردا او در هر نقطه از شهر با ستایش مردم روبهرو میشود، اما در اداره پلیس و افبیآی، ماجرا از اساس طور دیگری است. رییس اداره به بازپرس پرونده که خودش همراه معشوقهاش در محل کنسرت حضور داشته مأموریت میدهد با مظنون اصلی، یعنی جول، وارد بازی موش و گربه شود تا جول را محکوم کنند؛ مأموری به نام «تام شا» با بازی «جان هام» که یکی از رذلترین و بیاخلاقترین افراد است.
از اینجا پروژه نابودسازی جول کلید میخورد. مامور شا رابطه نزدیکی با یک خبرنگار زن به نام کیتی اسکروجز دارد. این زن که بسیار جاهطلب و جویای نام است از روابط نزدیک خود با مأمور استفاده میکند و با استفاده از حربه جذابیت های زنانه، سعی میکند بفهمد اف.بی.ای به چه کسی مظنون است و در کمال تعجب، نام ریچاردجول را میشنود. کیتی بلافاصله دست بهکار میشود و موضوعی را که بهشدت محرمانه است در کل روزنامه جار میزند. سپس شروع به نوشتن سرمقالهای پرحرارت با توهمات و دروغهای اثبات نشده میکند و آن را برای سردبیر میخواند و او را مجاب میسازد تمام نسخههای روزنامه عصر را کنار بگذارند و دست بهکار این خبر جدید شوند.
یکی از تلخترین سکانسهای سینمای معاصر در تبیین قدرت تلویزیون، سکانسی است که مردم را در خیابان و داخل رستورانها نشان میدهد، زمانی که در میان سکوت سنگین، یکباره مجریان شبکههای خبری شروع به خواندن خبری میکنند که طی آن مظنون اصلی پرونده بمبگذاری، همان ریچارد جولی اعلام میشود که تا چند ثانیه قبل، قهرمان آن ایالت و کشور بوده است!
حالا بهراحتی جای قهرمان و ضدقهرمان عوض میشود. کیتی وارد دفتر روزنامه شده و همه جلوی پای او برمیخیزند و بهخاطر نوشتن آن دروغهای سراپا تحریککننده شروع به تشویق او میکنند. خبرنگار جاهطلب خودخواه از کاری که کرده لذت میبرد و خود را در مسیر شهرت و پیشرفت میبیند، در حالی که ریچارد و مادرش تلویزیون را روشن نکردهاند و در جریان نیستند که چه اتهامات سنگینی علیه او مطرح شده است.
مأمور شا و همکارانش در کمال وقاحت به منزل ریچارد میآیند و تحت عنوان ساخت یک مستند او را به اداره میبرند و در آنجا دست به هر ترفندی میزنند تا با انواع دروغها او را وادار به گفتن نوعی اعتراف کنند. ریچارد علیرغم همه سادهلوحی و مهربانی، این خطر را درک میکند و به یاد جملهای میافتد که چند روز قبل، وکیل براینت به او گفته بود که تحت هیچ شرایطی چیزی را اعم از خوب و بد امضا نکند. بنابراین بلافاصله درخواست وکیل کرده و به براینت زنگ میزند.
شخصیت براینت با بازی «سم راک ول» یکی از جذابترین نقشهای مثبت در سینماست؛ مردی کاربلد، بسیار صمیمی و در عینحال بهشدت باورمند به وظیفه خویش. او پای تلفن از مأموران میخواهد که هیچ سؤالی از جول نکنند، زیرا حق چنین کاری را بدون حضور وکیل او ندارند و سریعا خودش را به منزل ریچارد میرساند.
ظرف کمتر از نصف روز، بازی کاملا عوض شده و این بار خانه مادر و پسر به شکل دیگری مورد هجوم خبرنگاران و اهالی رسانهها قرار گرفته است. براینت علیرغم شناخت از ریچارد و آگاهی نسبی از بیگناهی او، به کمک منشیاش شروع به تخمین زدن زمان آن تلفن به مرکز پلیس و زمان حضور ریچارد در کنار بمب میکند و اینجاست که میفهمد محال است ریچارد جول توانسته باشد همزمان در باجه تلفن و در منطقه حادثه حاضر باشد. او رو به منشی خود کرده و میگوید: «این پسر این کارو نکرده… براش پاپوش دوختن!»
براینت مدام به ریچارد توصیه میکند که کلامی با مأموران حرف نزند، زیرا ریچارد که قبلا مدتی پلیس بوده، مدام احساس میکند هدف مأموران، اثبات بیگناهی اوست! براینت چشم او را بهتدریج به واقعیت باز میکند که اتفاقا مأموران هدفی جز محکوم کردن و نابودیاش ندارند و رسانهها ذرهای به حقیقت اهمیت نمیدهند و او با گفتن هر کلمه، خطر را برای خودش افزایش میدهد تا نابودش کنند.
تمامی همکاریهای لازم با قانون توسط براینت و جول انجام شده و همه وسایل و ظروف خانه به آزمایشگاه منتقل میشود تا از نظر وجود مواد شیمیایی و مواد منفجره برای ساخت بمب آزمایش شوند. همه سلاحهای جول و حتی نوارهای ویدیویی مادر ریچارد را نیز با خودشان میبرند. حتی از یک لحظه غفلت براینت استفاده میکنند و جول را گول میزنند تا مکالمهای را که بمبگذار واقعی با پلیس داشته تکرار کند و صدای او را ضبط میکنند.
طی این چند روز، تیتر روزنامهها و برنامههای خبری حقیقتا هولناک است. هرچه دروغ در جهان وجود دارد در توصیف مردی بهکار میرود که تا چند روز قبل قهرمان ملی و ایالتی خطاب میشد و به آسانی هرچه تمامتر این دروغ ها را تکرار میکنند. ریچارد در یک پلان با چشمانی پر از اشک به مادرش میگوید: «من نمیدونم چه اتفاقی داره میافته!»
یکپنجم پایانی فیلم از نظر محتوا و ضرباهنگ بینظیر است و همه آنچه در طول فیلم شاهد بودهایم در این بخش جمعبندی میشود. براینت همراه جول بدون هیچ اخطار و خبری به دفتر روزنامه میرود و هرچه را که شایسته آن زن خبرنگار جاهطلب است به او میگوید.
براینت او را زنی وحشتناک، رذل و دروغگویی پست و جاهطلب خطاب میکند و وقتی کیتی خود را اینطور تبرئه میکند که من خبرنگارم و موضوعات را آنطور که میشنوم روایت میکنم، براینت به او میگوید: «این سوژه نیست، این زندگی یه آدم و مادرشه، اون هم زندگی یه قهرمان که جون دهها نفر رو نجات داده. چطور تونستی بدون کمترین تحقیق این دروغها رو بنویسی و چنین آتیشی روشن کنی کثافت؟» و از دفتر روزنامه خارج میشود، در حالی که بذر تردید را در وجود کیتی کاشته است.
کیتی هم به سراغ باجه تلفن میرود و با شمردن قدمهای خود و زمانبندی اتفاق، متوجه میشود این کار توسط ریچارد انجام نشده است، اما وقتی به سراغ مأمور تام میرود و میگوید ریچارد جول این کار را نکرده، تام میگوید او همدست داشته است! در حالی که از ابتدا بر تنها بودن ریچارد در این موضوع تأکید داشتند و این اقدام را تمایل به مطرح شدن فردی گمنام دانسته بودند.
اینجاست که کیتی میفهمد اف.بی.آی بهتر از هر کسی میداند که ریچارد بیگناه است اما میخواهد او را محکوم کند تا نفعی برده باشد. یک کنفرانس خبری با حضور مادر ریچارد توسط وکیل براینت ترتیب داده میشود و در آن یک جمله ماندگار توسط براینت خطاب به رسانهها گفته میشود که: «ریچارد دو دشمن بسیار قوی داره که میتونن بهراحتی زندگی انسان رو نابود کنند: دولت و رسانهها!»
این امپراتوری دروغ در هر ثانیه برای حفظ امنیت حکومتها میکوشد و این موضوعی است که در همه دنیا وجود دارد، فقط در برخی کشورها تلویزیون کاملا در خدمت حاکمیت است و در برخی دیگر کمتر در خدمت این اهداف قرار دارد.
مادر ریچارد از رییسجمهور طلب کمک میکند تا به این کابوس پایان دهد و در پایان مکالمه، کنترل خود را از دست میدهد و گریه امان او را میگیرد. یکی از حاضران این صحنه، کیتی، خبرنگار روزنامه است که تازه متوجه عواقب کار خود در نشر دروغ شده و اشکهایش را مدام با انگشتانش پاک میکند.
در سکانس نهایی و در جلسه میان ریچارد جول و سه مأمور اف.بی. آی که با حضور براینت قرار است واپسین سؤالات را از او بپرسند، زیباترین بخش فیلم رقم میخورد. ریچارد در آنجا برای نخستین بار میگوید که همجنسگرا نیست و برخلاف ادعاهای مطرحشده، هرگز چنین فردی نبوده است. سپس چشم در چشم مأموران میگوید: «تمام این مدت وقتی سرگرم اتهام زدن به من بودید از بمبگذار واقعی دور شدید و این بدترین بخش موضوعه که بمبگذار واقعی قطعا باز هم اقدام به این کار خواهد کرد و مهمتر از همه، با کاری که با من کردید وقتی در آینده یک مأمور، کیف یا ساک حامل بمب را دید به شما اطلاع خواهد داد یا با خودش خواهد گفت اوه نه، من نمیخوام یک ریچارد جول دیگه از من بسازن و فقط به سرعت از محل حادثه دور میشه؟!»
علیرغم آنکه ریچارد جول محکوم نشده و حقیقت هویدا شد اما زندگی او توسط رسانهها نابود شد، مخصوصا که او مبتلا به دیابت بود و فقط ۴۴ سال زندگی کرد و در سال ۲۰۰۷ از دنیا رفت. حتی آنقدر زنده نماند که فیلم ارزشمند کلینت ایستوود را در ستایش از شخصیت رئوف و کار قهرمانانه خویش ببیند.
code