مادر مــن در یک کارخانه تولید ماکارونی، کار می کند. او و کارگران دیگر موقع کار، لباس مخصوص می پوشند، حتی از کفش و دستکش مخصوص هم استفاده می کنند.
مادرم می گوید: در کارخانهای که مواد خوراکی تولید میشود، باید همه چیز، تمیزِ تمیز باشد.هرماه از طرف کارخانه به مادرم ماکارونی می دهند. یکبار به مادرم گفتم: کاش شما در یک کارخانه شکلاتسازی کار می کردید، آن وقت هرماه از طـــرف کارخانه به ما شکلات می دادند!
فــــرمانده
پدر من یک فرمانده ارتش است. او خیلی قوی و شجاع است. در جنگ با عراقی ها، پاهای پدرم زخمی شد. حالا او پا ندارد و روی صندلی چرخدار می نشیند.
پدر من در ارتش به سربازان درس میدهد. او درباره جنگ خیلی چیزها می داند، اما جنگ را دوست ندارد!پدرم می گوید وقتی جنگ می شود، گلها و درخت ها و بچهها و پرندهها می میرند.او هروقت به یاد روزهای جنگ می افتد، غمگین می شود.
آنوقت من او را بغل می گیرم و ده تا بوسش می کنم تا دوباره بخندد و خوشحال شود.
افسر راهنمایی و رانندگی
پدر من افسر راهنمایی و رانندگی است. او یک موتور بزرگ سفید دارد.پدرم همیشه با کلاه ایمنی سوار موتور می شود. او روی موتورش بی سیم دارد. وقتی دوتا ماشین با هم تصادف می کنند، با بی سیم به پدرم خبر می دهند تا به آنجا برود و ببیند چه کسی باعث تصادف شدهاست.
حتی وقتی خیابانها پر از ماشین می شود و راهها بسته میشود، پدرم می رود و با راهنمایی کردن رانندگان راه را باز می کند.
پدرم می گوید: «اگر همه قوانین راننـدگی را رعایت کنـند، نه تصــادف می شود و نه راهها بسته می شود!»کاش همه قوانین را رعایت کنند. آن وقت پدر من هم می تواند زود به خانه بیاید و خیلی خسته نشود!
دایره المعارف مشاغل برای کودکان، نشر شهر
code