خاطره‎ای از یک استاد دانشگاه
جور دیگر باید دید
 

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد و باید در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی انجام می‌شد.
در کلاس از دختری که درست در نیمکت بغلی‌ام می‌نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیست؟ او گفت اول باید برنامه زمانی را ببیند. ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم: «فیلیپ رو می‌شناسی؟» کاترینا گفت: «آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می‌شینه!» گفتم: «نمی‌دونم کیو می‌گی.» گفت: «همون پسر خوش‌تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه.» گفتم: «باز هم نمی‌فهمم منظورت کیه.» گفت: «همون پسری که همیشه کیف و کفشش رو با هم سِت می‏کنه!»
باز هم نفهمیدم منظورش چه کسی بود. آن‎جا بود که کاترینا صدایش را کمی پایین آورد و گفت: «فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچر می‌شینه.»
این‌بار دقیقا فهمیدم چه کسی را می‏گوید، ولی به فکر فرو رفتم. یک لحظه خودم را جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ می‎پرسیدند و او را می‎شناختم، چه می‎گفتم؟ حتما سریع می‎گفتم «همون معلوله دیگه!» وقتی نگاه کاترینا را با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم.
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشد که بتواند از کمبود‌ها چشم‌پوشی کند. چقدر خوب است مثبت دیدن، طوری که حتی نگویی «معلول» و بگویی «همان که روی ویلچر می‌نشیند».

code

نسخه مناسب چاپ