بخیه به آبدوغ ـ ۸
ارتباط عشق با دوخت و دوز!
سابق بر این، اگر دختری خیاطی بلد نبود، انگار یکی از اصول اولیۀ شوهرداری را یاد نداشت. همۀ در و همسایه، به او چپ چپ نگاه میکردند. انگار بیچاره عیب و ایرادی داشت. چه بسیار بختها که به همین خاطر کور شد و چه بسیار خواستگاریها که از همان دم در، دنده عقب برگشتند رفتند دختر دیگری را بدبخت کردند!
البته همین خیاطی هم باید هنرمندانه عرضه میشد. هر چیزی را که به هر شکلی نمیتوان دوخت. هنر خیاطی، قالب و قواعد خودش را دارد. هر «بوریا باف»ی را به قول سعدی، به کارگاه حریربافی نمیبرند. مگر مورد مشاهده شده، استثناء بوده یا به یک جایی وصل بوده و یا از یک جایی سفارش شده بوده است. سعدی حالت طبیعی قضیه را گفته است. در قرن ششم، پارتی بازی خیلی رونق نداشته است.
یک بنده خدایی در جایی آه و ناله کرده بود و دستی بر سرش(سرخودش) زده بود و خطاب به یار رفتهاش اظهار داشته بود که برای نگهداشتن تو در کنار خودم، زمین را به زمان دوختم، اما باز رفتی…. من غافل از این بودم که ای کاش به جای خیاطی، کمی هنر میآموختم. یعنی همچین نیست که فقط هم به صرف آشنایی با دوخت و دوز و بیخیال هنرهای دیگر، بشود به اصطلاح مُخ کسی را زد و با وی به زیر یک سقف رفت. ولو اینکه زمین و زمان را به هم بدوزی. به قول معروف:
گر زمین را به آسمان دوزی نـدهنـدت زیــاده از روزی
ظریفی که گویا خیلی هم به جکوزی رفتن علاقه داشته، روزی گاف داد و این کلمه «روزی» را به صورتی دیگر هم خواند که دیگر زیادی بیانصافی بود. خدا چیز بد، روزی آدم نمیکند. منتهی بعضیها این جوریاند دیگر. خیاط نیستند، اما خوب وصله میچسبانند. سرت را برگردانی، چسباندند!
خلاصه، فقط عشق کافی نیست. اگر دختری حتی عاشق میشد، اما چیزی از خیاطی نمیدانست، باز هم بختش باز نمیشد. شکست عشقی میخورد و جامۀ عشقش پاره میشد. پس چامهها میسرود و جامهها با کلام و کلمات عاشقانه و دلبرانه میبافت و گاه خیاط روزگار را هم خطاب قرار میداد: او بر نمیگردد ر خیاط! ر لباس زمستانیام را ر جیبدار بدوز!
و خیاط هم لابد میگوید: «ای به چشم!». چرا که خیاطها هم عشق را کوک میزنند. و رندی میگفت که بیشک، عاشقترین خیاط، کسی بود که برای پیراهن زنانه، از پشت دکمه میگذاشت. حالا سؤال فلسفی ما این است که آیا حتماً باید سر خودمان به سنگ سرد روزگار بخورد که پی به اهمیت اهل بخیه بودن و از خیاطی سر رشته داشتن، ببریم؟ زمانی که دیگر طرف رفته است و به قول معروف، جا تر است و بچه نیست!… گفته بود:
در نبودت ر خوب خیاطی شدم ر صبح تا شب ر چشم میدوزم به در!
البته این «چشم دوختن به در» یک چیز جدیدی نیست. از گذشتههای دور، مورد استفاده قرار میگرفته است. حالا گاه با تعابیر مختلف مثل: «دو سه شبه که چشام به دره ر خدا کنه که خوابم نبره ر تو این قفس که زندون منه ر دلم گرفته و منتظره ر خدا کنه که خوابم نبره….»؛ که وجه مشترک همۀ این تعابیر، بیدارخوابیهای شبانه و علّافی بوده است. چند روز بعد هم اخراج از محل کار؛ البته در صورت وجود کار (در خوشبینانهترین حالت ممکن و متصوّر)!
باری، بسیاری از خیاطها و حتی آنهایی که فقط اهل بخیه بودهاند، عاق بودهاند. اگر نبودند که شرافتمندانه و از راه بازو، با سوزن نخ کردن و کوکهای ریز و درشت زدن و از سوی چشم مایه گذاشتن و از ناحیۀ کمر و گردن مرخص شدن، دنبال یک لقمه نان حلال و شاد کردن اهل و عیال نبودند. کوکهای خیاطها کلمات عاشقانه آنهایند. چه زیبا به توصیف صحنهای زیبا و فریبا و ملیح از یک خیاط عاشق نشسته است شاعری که برای دوختن شلوارش به آنجا مراجعه کرده است:
پیراهنی از جنس ماهی بر تنت میدوخت
گاهی گرفته ماه را بردامنـت میدوخـت
رنگین کمان را آن قدر میکرد گلـدوزی
خانمک به روی سینه، دور گردنت میدوخت
تنها نشستـه ای به پشت چـرخ خیاطـی
شالـی بـرای بازوان روشنـت میدوخـت
وقتی غزلهای مرا در ذهن خود میبافت
ترکیبهای تازه بر پیراهنت میدوخت
code