در شأن نزول بخشى از سوره مبارک کهف چنین گفتهاند که جمعى از یهودیان سؤالاتى از پیامبر اکرم(ص) کردند و از آن جمله درباره ذوالقرنین پرسیدند که این آیات نازل شد: «از تو درباره ذوالقرنین میپرسند. بگو: بهزودى چیزى از او براى شما خواهم خواند. ما در زمین به او امکاناتى دادیم و از هر چیزى وسیلهاى بدو بخشیدیم. تا راهى را دنبال کرد. تا آنگاه که به غروبگاه خورشید رسید، به نظرش آمد که [خورشید] در چشمهاى گلآلود غروب میکند و نزدیک آن طایفهاى را یافت. گفتیم: «اى ذوالقرنین، [اختیار با توست] یا عذاب میکنى، یا در میانشان [روش] نیکویى در پیش میگیرى.» گفت: «هر که ستم ورزد، عذابش خواهیم کرد… و هر که ایمان بیاورد و کار شایسته کند، پاداش نیکوتر خواهد داشت و او را به کارى آسان وامیداریم.»
سپس راهى [دیگر] را دنبال کرد. تا آنگاه که به جایگاه برآمدن خورشید رسید. آن را چنین یافت که بر قومى طلوع میکند که براى ایشان در برابر آن پوششى قرار نداده بودیم. این چنین [میرفت] و… راهى را دنبال نمود تا وقتى به میان دو سد رسید. در برابرآن دو [سد]، قومى را یافت که نمیتوانستند هیچ زبانى را بفهمند. گفتند: «اى ذوالقرنین، یأجوج و مأجوج سخت در زمین فساد میکنند. آیا [ممکن است] مالى در اختیارت بگذاریم تا میان ما وآنان سدى قرار دهى؟» گفت: «آنچه پروردگارم به من در آن تمکن داده، [از کمک مالى شما] بهتر است. مرا با نیروى [انسانى] یارى کنید تا میان شما وآنها سدى استوار بسازم. برایم قطعات آهن بیاورید.» تا آنگاه که میان دو کوه برابر شد، گفت: «بدمید!» وقتى که آن [قطعات] را آتش گردانید، گفت: «مس گداخته بیاورید تا رویش بریزم.» [در نتیجه اقوام وحشى] نتوانستند از آن [مانع] بالا بروند و نتوانستند سوراخش کنند. گفت: «این رحمتى از جانب پروردگار من است؛ و چون وعده پروردگارم فرا رسد، آن [سد] را درهم میکوبد، و وعده پروردگارم حق است.» در آن روز آنان را رها میکنیم تا موج آسا بعضى با برخى درآمیزند و [همین که] در صور دمیده شود، همۀ آنها را گرد خواهیم آورد. [سوره کهف، ۸۲ ـ ۹۹].
*
قرآن کریم متعرض اسم ذیالقرنین و تاریخ زندگى و ولادت و نسب و سایر مشخصاتش نشده، و البته این شیوه و رسم قرآن کریم در همه موارد است که در هیچ یک از قصص گذشتگان، به جزئیات نمیپردازد. در خصوص ذیالقرنین هم به ذکر سفرهاى سهگانۀ او اکتفا کرده است: اول سفر به مغرب تا آنجا که به محل فرورفتن خورشید رسید و در آن محل به قومى برخورد؛ و سفر دومش از مغرب به مشرق بود، تا آنجا که به محل طلوع خورشید رسید و درآنجا به قومى برخورد که خداوند میان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده بود؛ و سفر سومش تا به موضع «بین السّدّین» بود، و درآنجا به مردمى برخورد که به هیچ وجه حرف به خرجشان نمیرفت و چون از شر «یأجوج و مأجوج» شکایت کردند، پیشنهاد نمودند که هزینهاى در اختیارش بگذارند تا او برایشان دیوارى بکشد.
این آن چیزى است که قرآن کریم از این داستان آورده و از آنچه آورده، چند خصوصیت اصلى داستان استفاده میشود:
اول اینکه صاحب این داستان قبل از اینکه داستانش در قرآن نازل شود، بلکه حتى در زمان زندگیاش، ذیالقرنین نامیده میشده، و این نکته از سیاق داستان یعنى جمله: «یسألونک عن ذیالقرنین» و «قلنا یا ذاالقرنین» و «قالوا یا ذیالقرنین» بهخوبى استفاده میشود. از جمله اول برمیآید که در عصر رسول خدا(ص) قبل از نزول این قصه، چنین اسمى بر سر زبانها بود که از آن جناب داستانش را پرسیدند، و از دو جمله بعدى معلوم میشود که اسمش همین بوده که با آن خطابش کردهاند.
خصوصیت دوم اینکه او مردى مؤمن به خدا و روز جزا و متدین به دین حق بود. گذشته از اینکه خداوند اختیار تام به او میدهد، که: «گفتیم اى ذیالقرنین، [مختارى] یا عذاب میکنى یا در میانشان نیکویى در پیش میگیرى»، خود شاهد بر مزید کرامت و مقام دینى اوست و میفهماند که او به وحى و یا الهام و یا به وسیله پیغمبرى از پیغمبران تأیید میشده و او را یارى میکرده.
خصوصیت سوم اینکه او از کسانى بوده که خداوند خیر دنیا و آخرت را برایش جمع کرده بود. اما خیر دنیا، براى اینکه سلطنتى به او داد که توانست با آن به مغرب و مشرق برود و هیچ چیز جلوگیرش نشود، بلکه تمامى اسباب مسخر او باشند؛ و اما آخرت، براى اینکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نمود، به صلح و عفو و رفق و کرامت نفس و گستردن خیر و دفع شر در میانه بشر سلوک کرد، که همۀ اینها از آیه «انّا مَکّنا له فی الارض: ما در زمین به او امکاناتى دادیم و از هر چیزى وسیلهاى بدو بخشیدیم»، استفاده میشود، علاوه بر آنچه از سیاق داستان برمیآید که چگونه خداوند نیروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته بود.
جهت چهارم اینکه به جماعتى ستمکار در مغرب برخورد و آنان را تنبیه نمود.
جهت پنجم اینکه سدى که بنا کرده، در غیر مغرب و مشرق آفتاب بوده؛ چون بعد از آنکه به مشرق رسید، از پیروى سببى کرد تا به میانۀ دو کوه رسید و از مشخصات سد او علاوه بر اینکه گفتیم در مشرق و مغرب عالم نبود، این است که میان دو کوه ساخته شده، و این دو کوه را که چون دو دیوار بودهاند، به صورت یک دیوار ممتد درآورده است، و در آن پارههاى آهن و مس به کار رفته، قطعاً در تنگنایى بوده که آن تنگنا رابط میانه دو قسمت مسکونى زمین بوده است.
ذوالقرنین از نظر تاریخ
هیچ یک از مورخان قدیمى در اخبار خود پادشاهى را که نامش ذیالقرنین و یا شبیه به آن باشد، اسم نبردهاند و نیز از اقوامى به نام یأجوج و مأجوج و سدى که منسوب به ذوالقرنین باشد، نام نبردهاند. البته به بعضى از پادشاهان حمیر (یمن) اشعارى نسبت دادهاند که به عنوان مباهات، نسبت خود را ذکر کرده و یکى از پدران خود را که پادشاه «تُبّع» بوده، به نام «ذیالقرنین» اسم برده و در اشعارش این را نیز سروده که او به مغرب و مشرق سفر کرد و سد یأجوج و مأجوج را بنا نمود.
ذکر یأجوج و مأجوج در مواضعى از کتب عهد عتیق تورات آمده است؛ از جمله در باب دهم سفر تکوین (پیدایش) تورات و در کتاب حزقیال (باب ۳۸ و ۳۹) که میگوید: «یهوه چنین میگوید: اینک من اى جوج، به ضد تو هستم. و تو را برگردانیده، قلاب خود را به چانهات میگذارم…»
و نیز در مکاشفه یوحنا، باب بیستم میگوید: «فرشتهاى دیدم که از آسمان نازل میشود… و مار قدیم را که همان ابلیس و شیطان باشد، گرفتار کرده. و او را هزارسال زنجیر میکند… وقتى هزار سال تمام شد، شیطان آزاد گشته ، بیرون میشود تا امتهایى را که در چهار زاویۀ جهاناند، یعنى جوج و ماجوج را گمراه کند و ایشان را جهت جنگ فراهم آورد.»
از این قسمت استفاده میشود که «ماجوج» و یا «جوج و ماجوج» امتى و یا امتهایى عظیم بودند و در قسمتهاى بالاى شمال آسیا از معمورۀ آن روز زمین میزیستند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بودند. اینجاست که ذهن آدمى حدس میزند ذوالقرنین یکى از ملوک بزرگ باشد که راه را بر این امتهاى مفسد در زمین سد کرده است، و حتماً باید سدى که او زده، فاصل میان دو منطقه شمالى و جنوبى آسیا باشد، مانند دیوار چین، یا سد بابالابواب، یا سد داریال و یا غیر آنها.
تاریخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد در اینکه ناحیه شمال شرقى از آسیا که ناحیه اسلاوها و بلندیهاى شمال چین باشد، محل زندگى امتى بسیار بزرگ و وحشى بود که پیوسته رو به زیادى مینهاد و جمعیتشان فشردهتر میشد و همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چین حمله میبرد و چه بسا در همانجا زاد و ولد کرده، به سوى بلاد آسیاى مرکزى و خاورمیانه سرازیر میشدند، و چه بسا که در این کوهها به شمال اروپا نیز رخنه کردند. بعضى از ایشان طوایفى بودند که در همان سرزمینهایى که غارت کردند، متوطن شدند که اغلب سکنه اروپاى شمالى از آنهایند و درآنجا تمدنى بهوجود آوردند و به زراعت و صنعت پرداختند و بعضى دیگر برگشته، به همان غارتگرى خود ادامه دادند. بعضى از مورخان گفتهاند که یأجوج و مأجوج امتهایى هستند که در قسمت شمالى آسیا از تبت و چین گرفته تا اقیانوس منجمد شمالى و از ناحیه غرب تا بلاد ترکستان زندگى میکنند.
ذوالقرنین کیست و سدش کجاست؟
مورخان و مفسران در این باره اقوالى بر حسب اختلاف نظریهشان در تطبیق داستان دارند:
الف) به بعضى از مورخان نسبت میدهند که گفته: سد نامبرده همان «دیوار چین» است که با مغولستان حائل شده و «شین هوانک تى» ـ پادشاه چین ـ آن را بنا نهاده تا جلوى هجومهاى مغول را بگیرد. طول این دیوار سههزار کیلومتر و عرض آن ۹ متر و ارتفاعش پانزده متر است که همه با سنگ چیده شده و در سال ۲۶۴پ.م شروع شده است؛ پس ذوالقرنین همین پادشاه است.
این مورخ توجه نکرده که اوصاف و مشخصاتى که قرآن براى ذیالقرنین ذکر کرده و سدى که قرآن به او نسبت داده، با این شاه و دیوار چین تطبیق نمیکند؛ چون درباره این پادشاه نیامده که به مغرب اقصى سفر کرده باشد. سدى که قرآن ذکر کرده، میان دو کوه واقع شده و در آن، قطعههاى آهن و مس به کار رفته؛ اما دیوار چین که سههزار کیلومتر است، از کوه و زمین میگذرد و میانۀ دو کوه واقع نشده، بلکه با سنگ ساخته شده و در آن آهن و مسى به کار نرفته است.
ب) به بعضى دیگر از مورخان نسبت دادهاند که گفتهاند آن سد را یکى از ملوک آشور ساخته که در حوالى قرن هفتم ق.م مورد هجوم اقوام سیت (سکا) قرار میگرفت و این اقوام از تنگناى جبال قفقاز تا ارمنستان، آنگاه ناحیه غربى ایران هجوم میآوردند و چه بسا به خود آشور و پایتختش نینوا هم میرسیدند وآن را محاصره نموده، دست به قتل و غارت و بردهگیرى میزدند. بهناچار پادشاه آشور براى جلوگیرى از آنها سدى ساخت که گویا مراد، سد «باب الابواب» باشد که تعمیر و یا ترمیم آن را به خسرو انوشیروان نسبت میدهند.
این گفته مورخ نامبرده است، ولکن همۀ گفتگو در تطبیق آن با قرآن است.
ج) مفسر روحالمعانى نوشته: بعضیها گفتهاند ذوالقرنین اسمش (فریدون پسر اثفیان پسر جمشید) پنجمین پادشاه پیشدادى ایران بود که شاهى دادگر و مطیع خدا بود و در کتاب «صورالاقالیم» ابوزید بلخى آمده او مؤیّد به وحى بود و در عموم تواریخ آمده که او همه زمین را به تصرف درآورد و میان فرزندانش تقسیم کرد. و وجه تسمیهاش به ذیالقرنین (صاحب دو قرن) این بود که او دو طرف دنیا را مالک شد و یا در طول ایام سلطنت خود مالک گردید؛ چون سلطنتش به طورى که در روضهالصفا آمده، پانصد سال طول کشید، و یا از این جهت بود که شجاعت و قهر او همه ملوک دنیا را تحتالشعاع قرار داد.
اشکال این گفتار این است که تاریخ بدان اعتراف ندارد.
د) بعضى دیگر گفتهاند: ذوالقرنین همان اسکندر مقدونى است و «سد اسکندر» هم مَثلى است که بر سر زبانهاست. و بعضى از مفسران قدیم از صحابه و تابعین نیز همین قول را اختیار کردهاند و بوعلى سینا هم اسکندر مقدونى را «اسکندر ذوالقرنین» مینامد. فخر رازى نیز در تفسیر کبیرش بر این نظریه پافشارى دارد. و خلاصۀ سخنش این است که قرآن دلالت میکند که سلطنت این مرد تا اقصى نقاط مغرب، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش یافته، و این در حقیقت همان معمورۀ آن روز زمین است، و مثل چنین شاهى باید نامش جاودانه بماند و پادشاهى که چنین شهرتی دارد، اسکندر است و بس؛ چه، او بعد از مرگ پدر بساط همه شاهان غرب را برچید و بر آن سرزمینها مسلط شد، مصر را هم گرفتو در آنجا شهر اسکندریه را ساخت، سپس وارد شام شد و از آنجا متوجه ارمنستان و بابالابواب گردید، بر ایران مستولى گردید و قصد هند وچین نموده، با امتهاى خیلى دور جنگید، سپس به عراق بازگشت، در آنجا از دنیا رفت و مدت سلطنتش دوازده سال بود. وقتى در قرآن ثابت شد که ذوالقرنین بیشتر معمورۀ زمین را مالک شد و در تاریخ هم به ثبوت رسید که کسى که چنین نشانهاى داشته باشد اسکندر بوده، دیگر جاى شک باقى نمیماند که ذوالقرنین همان اسکندر مقدونى است. (این بود گفتار فخر رازى).
اولا اینکه گفت پادشاهى که بیشتر معمورۀ زمین را مالک شده باشد، تنها اسکندر مقدونى است، قبول نداریم؛ زیرا چنین ادعایى در تاریخ مسلم نیست؛ چون تاریخ سلاطین دیگرى را نشان میدهد که ملکشان اگر بیشتر از ملک اسکندر نبود، کمتر هم نبود. ثانیاً اوصافى که قرآن براى ذوالقرنین شمرده، تاریخ براى اسکندر مسلم نمیداند و بلکه آنها را انکار میکند؛ مثلا قرآن کریم میفرماید ذوالقرنین مردى مؤمن به خدا و روز جزا بود و خلاصه دین توحید داشت، در حالى که اسکندر وثنى بود، همچنانکه قربانى کردنش براى مشترى، شاهد آن است. قرآن کریم فرموده ذوالقرنین بنده صالح خدا بود و به عدل و رفق مدارا میکرد، و تاریخ براى اسکندر خلاف این را نوشته است. ثالثاً در هیچ تاریخی نیامده که اسکندر سدى به نام سد یأجوج و مأجوج آنگونه که قرآن ذکر فرموده، ساخته باشد.
هـ) جمعى از مورخان گفتهاند که ذوالقرنین از تبابعه اذواء یمن و یکى از شاهان «حِمیَر» بود که در یمن سلطنت میکرد. ابنهشام در «سیره»، ابوریحان بیرونى در «آثارالباقیه» و نشوان بن سعید حمیرى در «شمسالعلوم» و غیر ایشان نیز چنین گفتهاند. آنگاه در اسم او اختلاف کردهاند. در برخى از اشعار حمیریها و بعضى از شعراى جاهلیت نامى از ذیالقرنین به عنوان یکى از مفاخر برده شده است.
مقریزى در کتاب «الخطط» میگوید: تحقیق علماى اخبار به اینجا منتهى شده که ذوالقرنین که قرآن کریم نامش را برده، مردى عرب بود که در اشعار عرب نامش بسیار آمده و اسم اصلیاش صعب بن ذى مرائد فرزند حارث است. و او پادشاهى از ملوک حمیر است که همه از عرب عاریه بودند، یعنى عرب قبل از اسماعیل؛ چه، اسماعیل و فرزندانش عرب مستعربهاند و ذوالقرنین «تَبَعى» بود صاحب تاج، و چون به سلطنت رسید، نخست جبارى پیشه کرد و سرانجام براى خدا تواضع کرد و با «خضر» رفیق شد، و کسى که خیال کرده ذوالقرنین همان اسکندر پسر فیلیپ است، اشتباه کرده؛ براى اینکه کلمه «ذو» عربى است و ذوالقرنین از لقبهاى عرب براى پادشاهان یمن است، و اسکندر لفظى است یونانى.
طبرى گفته: خضر در ایام فریدون بود، ولى بعضى گفتهاند در ایام موسى بن عمران، و بعضى دیگر گفتهاند در مقدمه لشکر ذیالقرنین بزرگ که در زمان ابراهیم خلیل(ع) بود قرار داشت، و این خضر در سفرهایش با ذوالقرنین به چشمه حیات برخورد و از آن نوشید…
از کعبالاحبار پرسیدند: «ذوالقرنین که بود؟» گفت: «وى از قبیله و نژاد حمیر بود و نامش صعب بن ذیمرائد بود…» همدانى در کتاب انساب گفته: «ابن ابا الصعب ذوالقرنین اول است، و هموست که در فن مسّاحت و بنّایى استاد بود…»
این کلامى است جامع، و از آن استفاده میشود که اولاً لقب «ذوالقرنین» مختص به شخص مورد بحث نبود، بلکه شاهانى چند از ملوک حمیر به این نام ملقب بودند و ثانیاً ذیالقرنین اول آن کسى بود که سد یأجوج و مأجوج را چند قرن قبل از اسکندر مقدونى بنا نهاد و او معاصر با خلیل(ع)و یا بعد از او بوده، و مقتضاى آنچه ابنهشام آورده که: «وى خضر را در بیتالمقدس زیارت کرد»، همین است؛ چون بیتالمقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهیم(ع) و در زمان داوود و سلیمان ساخته شد. پس ذوالقرنین قبل از اسکندر بود، علاوه بر اینکه تاریخ حمیر تاریخى مبهم است.
بنا بر آنچه مقریزى آورده، گفتار در دو جهت باقى میماند: یکى اینکه سدى که ذوالقرنین ساخت در کجاست؟ دوم اینکه آن امت مفسد که سد براى جلوگیرى از فساد آنها ساخته شد، چه کسانى بودند؟ آیا این سد یکى از همان سدهاى ساخته شده در یمن یا پیرامون یمن است؟ چه، سدهایى که در آن نواحى ساخته شد، به منظور ذخیره آب آشامیدنى یا زراعى بود، نه براى جلوگیرى از کسى. علاوه بر اینکه در هیچ یک از آنها قطعات آهن و مس گداخته به کار نرفته، و قرآن سد ذوالقرنین را این چنین معرفى نموده است. آیا در یمن و حوالى آن امتى بود که به مردم هجوم برده باشند؟ با اینکه همسایگان یمن غیر از امثال قبط، آشور، کلدان و غیر ایشان کسى نبود و نامبردگان همه ملتهایى متمدن بودند.
علامه سید هبهالدین شهرستانى این قول را تأیید کرده و آن را چنین توجیه میکند: «ذیالقرنین صدها سال قبل از اسکندر مقدونى بود. پس او این نیست، بلکه این یکى از ملوک صالح از تبعهاى اذواء، از ملوک یمن بود، و از عادت این قوم این بود که خود را با کلمه «ذى» لقب میدادند؛ مثلا میگفتند: ذىهمدان، ذیغمدان، ذیالمنار، ذىالاذعار، ذىیزن و امثال آن. و ذیالقرنین مردى مسلمان، موحد، عادل، نیکوسیرت، قوى، داراى هیبت و شوکت بود، و با لشکرى انبوه به طرف مغرب رفت، نخست بر مصر، سپس بر مابعد آن مستولى شد، و از آنجا رو به مشرق نهاد. در مسیر خود آفریقا را بنا کرد، مردى بود بسیار حریص و خیره در معمارى و آبادانى. وی همچنان سیر خود را ادامه داد تا به شبهجزیره و صحراهاى آسیاى مرکزى رسید، از آنجا به ترکستان و دیوار چین برخورد و در آنجا قومى را یافت که خدا میان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود. سپس به طرف شمال متمایل گشت تا به مدارالسرطان رسید، و شاید همینجا باشد که بر سر زبانها افتاد که وى به ظلمات راه یافته است. اهل این دیار از وى خواستند برایشان سدى بسازد. اگر این سد همان محل دیوار چین باشد که فاصل میان چین و مغول است، باید بگوییم قسمتى از آن دیوار بوده که خراب شده و وى آن را ساخته است؛ اما اصل دیوار چین نمیتواند باشد، چون اصل آن را بعضى از شاهان چین قبل از این تاریخ ساختهاند، و در جاى دیگرى بوده که دیگر اشکالى باقى نمیماند…» (این بود خلاصه کلام شهرستانى).
اشکالى که به گفته وى باقى میماند، این است که دیوار چین نمیتواند سد ذوالقرنین باشد؛ براى اینکه ذوالقرنین به اعتراف خود او قرنها پیش از اسکندر بود، و دیوار چین بعد از اسکندر ساخته شده، و سدهاى دیگرى که غیر از دیوار بزرگ چین در آن نواحى هست، هیچ یک از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است.
کوروش
بعضى دیگر گفتهاند: ذوالقرنین همان کوروش است از شاهان هخامنشى که از ۵۳۹ تا ۵۶۰ق.م میزیست و همو بود که امپراتورى ایرانى را تأسیس و میانه دو منطقۀ پارس و ماد را جمع نمود، بابل را مسخّر کرد، به یهود اجازه مراجعت از بابل به اورشلیم را داد، در بناى هیکل کمکها کرد، آنگاه به سوى یونان حرکت نمود و بر آنجا مسلط شد، سپس رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پیش رفت.
این قول را بعضى از علماى معاصر یعنى«سیداحمدخان هندى» ابداع کرده و مولانا «ابوالکلام آزاد» در ایضاح و تقریبش سخت کوشیده است. اجمال مطلب اینکه آنچه قرآن از وصف ذوالقرنین آورده، با این پادشاه بزرگ تطبیق میشود؛ زیرا اگر ذوالقرنین قرآن مردى مؤمن به خدا و به دین توحید بود، کوروش نیز بود؛ اگر او پادشاهى عادل و رعیتپرور و داراى سیره رفق و رأفت و احسان بود، این نیز بود؛ اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سیاستمدار بود، این نیز بود؛ اگر خدا به او از هر چیزى سببى داد، به این نیز داد؛ و اگر میانه دین و عقل و فضایل اخلاقى و عدّه و عُده و ثروت و شوکت و انقیاد اسباب براى او جمع کرده، براى این نیز جمع کرد.
همانطور که قرآن کریم فرموده، کوروش نیز سفرى به سوى مغرب کرد، بر لیدیا و پیرامونش نیز مستولى شد، بار دیگر به سوى مشرق سفر کرد و در آنجا مردمى دید صحرانشین و وحشى که در بیابانها زندگى میکردند و باز همین کوروش سدى بنا کرد و به طورى که شواهد نشان میدهد، در «تنگه داریال» میان کوههاى قفقاز و نزدیکیهاى شهر تفلیس قرار دارد. (این اجمال چیزى است که ابوالکلام آزاد گفته است و اینک تفصیل آن از نظر خواننده میگذرد).
اما موضوع ایمان به خدا و روز جزا، دلیل بر این معنا «کتاب عزرا» (باب اول) و «کتاب دانیال» (باب ۶) و «کتاب اشعیاء» (باب ۴۴ و ۴۵) از کتب عهد عتیق است که در آنها کوروش را تجلیل و تقدیس کرده و حتى او را در کتاب اشعیاء «چوپان خداوند» نامیده و در باب ۴۵ گفته است: خداوند به مسیح خویش یعنى به کوروش که دست راست او را گرفتم تا به حضور وى امتها را مغلوب سازم و کمرهاى پادشاهان را بگشایم تا درها را به حضور وى مفتوح نمایم و دروازهها دیگر بسته نشود، چنین میگوید: «من پیش روى تو خواهم خرامید و جاهاى ناهموار را هموار خواهم ساخت و درهاى برنجین را شکسته، پشتبندهاى آهنین را خواهم برید و گنجهاى ظلمت و خزاین مخفى را به تو خواهم بخشید تا بدانى که من که تو را به اسمت خواندهام، خداى اسرائیل میباشم… هنگامى که مرا نشناختى، تو را به اسمت خواندم و ملقب ساختم… تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند که سواى من احدى نیست.»
اگر هم از وحى بودن این نوشتهها صرفنظر کنیم، بارى یهود با آن تعصبى که به مذهب خود دارد، هرگز یک مرد مشرک مجوسى و یا وثنى را (اگر کوروش یکى از دو مذهب را داشت) مسیح پروردگار، هدایتشدۀ او، مؤید به تأیید او و شبان خداوند نمیخواند. علاوه بر اینکه نقوش و نوشتههاى با خط میخى که از عهد داریوش کبیر به دست آمده که هشت سال بعد از او نوشته شده، گویاى این حقیقت است که او مردى موحد بود نه مشرک، و معقول نیست در این مدت کوتاه وضع کوروش دگرگونه ضبط شود.
فضایل اخلاقى
و اما فضایل نفسانى او گذشته از ایمانش به خدا، کافى است باز هم به آنچه از اخبار و سیرت او به اخبار و سیرت طاغیان جبار که با او به جنگ برخاستهاند، مراجعه کنیم و ببینیم وقتى بر ملوک ماد، لیدیا، بابل، مصر و یاغیان بدوى در اطراف «باکتریا» که همان بلخ باشد و غیر ایشان ظفر مییافت، با آنان چه معامله میکرد. در این صورت خواهیم دید که بر هر قومى ظفر پیدا میکرد، از مجرمان ایشان میگذشت و عفو مینمود و بزرگان و کریمان هر قومى را اکرام و ضعفاى ایشان را ترحم مینمود و مفسدان و خائنان را سیاست مینمود.
کتب عهد عتیق یهود هم که او را نهایت درجه تعظیم نموده، بدین جهت بود که ایشان را از اسارت حکومت بابل نجات داد و به بلادشان برگردانید و براى تجدیدبناى هیکل هزینه کافى در اختیارشان گذاشت، و نفایس گرانبهایى که از هیکل به غارت برده بودند و در خزینههاى ملوک بابل نگهدارى میشد، به ایشان برگردانید، و همین خود مؤید دیگرى است براى این احتمال که کوروش همان «ذیالقرنین» باشد، براى اینکه به طورى که اخبار شهادت میدهد، پرسشکنندگان از رسول خدا(ص) از داستان ذیالقرنین، یهودی بودند. علاوه بر این، مورخان قدیم یونان مانند هرودُت و دیگران نیز جز به مروت، فتوت، سخاوت، کرَم، گذشت، قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت، او را نستودهاند و او را به بهترین وجهى ستایش کردهاند.
اما اینکه چرا کوروش را ذیالقرنین گفتهاند، هرچند تواریخ از دلیلى که جوابگوى این سؤال باشد، خالى است، لکن مجسمه سنگى که اخیراً در «مشهد مُرغاب» در جنوب ایران از او کشف شده، جاى هیچ تردیدى نمیگذارد که همان ذوالقرنین بوده، و وجه تسمیهاش این است که در این مجسمهها «دو شاخ» دیده میشود که هر دو در وسط سر او درآمده، یکى از آن دو به طرف جلو و یکدیگر به طرف عقب خم شده، و این با گفتار مورخان قدیمى که در وجه تسمیه او به این اسم، گفتهاند تاج یا کلاهخودى داشته که داراى دو شاخ بوده، درست تطبیق میکند. در «کتاب دانیال» هم خوابى که وى براى کوروش نقل کرده، او را به صورت قوچى که دو شاخ داشته، دیده است. در آن کتاب (باب هشتم ۱ـ ۹)، آمده:
در سال سوم از سلطنت «بلشصر» براى من رؤیایى دست داد که گویا من در شوشَن» هستم. چشم خود را به طرف بالا گشودم، ناگهان قوچى دیدم که دو شاخ دارد و در کنار نهر ایستاده و دو شاخش بلند است؛ اما یکى از دیگرى بلندتر است که در عقب قرار دارد. قوچ را دیدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله میکند، و هیچ حیوانى در برابرش مقاومت نمیآورد و نمیتواند از او فرار کند و او هر چه دلش میخواهد، میکند و بزرگ میشود. در این بین که من مشغول فکر بودم، دیدم بز نرى از طرف مغرب نمایان شد، همۀ ناحیه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهایش زمین را لمس نمیکرد و تنها یک شاخ دارد که در میان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسید به قوچى که دو شاخ داشت، با شدت و نیروى هر چه بیشتر با او درآویخت و او را زد و هر دو شاخش را شکست، و دیگر تاب و توانى براى قوچ نماند و بز قوچ را به زمین زد و اورا لگدمال کرد و بسیار بزرگ شد…»
آنگاه میگوید: جبرئیل رؤیاى مرا تعبیر کرد و گفت: «آن قوچ صاحب دو شاخ، پادشاه مادیان و پارسیان میباشد و آن بز، پادشاه یونان.» به این ترتیب قوچِ داراى دو شاخ، با کوروش منطبق میشود و دو شاخش با دو مملکت فارس و ماد و بز نر که داراى یک شاخ بود، با اسکندر مقدونى.
سیر کوروش به غرب و شرق
سیر کوروش به طرف مغرب، همان سفرى بود که براى سرکوبى و دفع «لیدیا» کرد که با لشکرش به طرف کوروش میآمد، و آمدنش به ظلم و طغیان و بدون هیچ عذر و مجوزى بود. کوروش به طرف او لشکر کشید و او را فرارى داد و تا پایتخت کشورش تعقیب کرد و پایتختش را فتح نمود و او را اسیر کرد و آخرسر او و یاورانش را عفو نموده، اکرام و احسان کرد با اینکه حق داشت سیاستشان کند و بهکلى نابودشان سازد. و انطباق این داستان با آیه شریفۀ «حتى اذا بَلغ مغرب الشمس: به غروبگاه خورشید رسید» که شاید ساحل غربى آسیاى صغیر باشد «و وجد عندها قوماً قلنا یا ذا القرنین…» از این روایت که گفتیم حمله لیدیا تنها از باب فساد و ظلم بود.
آنگاه به طرف صحراى کبیر مشرق یعنى اطراف بکتریا (بلخ) عزیمت نمود تا غائله قبایل وحشى و صحرانشین آنجا را خاموش کند؛ چون قوم همیشه در کمین مینشستند تا به اطراف خود هجوم آورده، فساد راه بیندازند و انطباق آیۀ «حتى اذا بلغ مَطلع الشمس…: به جایگاه برآمدن خورشید رسید که آن را چنین یافت که بر قومى طلوع میکرد که برایشان در برابر آن پوششى قرار نداده بودیم» روشن است.
سدسازى کوروش
باید دانست سد موجود در تنگۀ جبال قفقاز، یعنى سلسله جبالى که از دریاى خزر شروع میشود و تا دریاى سیاه امتداد دارد، و آن را «تنگه داریال» مینامند که بعید نیست تحریفشده از «داریول» باشد که در زبان ترکى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را سد «دمیر قاپو» یعنى «دروازه آهنى» مینامند، و میانۀ دو شهر تفلیس و ولادىکیوکز واقع شده؛ سدى است که در تنگهاى واقع در میان دو کوه بسیار بلند ساخته شده و جهت شمالى آن کوه را به جهت جنوبیاش متصل کرده است، به طورى که اگر این سد ساخته نمیشد، تنها دهانهاى که راه میان جنوب و شمال آسیا بود، همین تنگه بود. با ساختن آن، این سلسله جبال به ضمیمه دریاى خزر و دریاى سیاه، یک مانع طبیعى به طول هزارها کیلومتر میان شمال و جنوب آسیا شده است. و در آن اعصار اقوامى شریر از سکنه شمال شرقى آسیا از این تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز یعنى ارمنستان، ایران، آشور و کلده حمله میآوردند و مردم این سرزمینها را غارت میکردند و در حدود سده هفتم ق.م حمله عظیمى کردند، به طورى که دست چپاول و قتل و بردهگیریشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا که به پایتخت آشور (نینوا) هم رسیدند، و این زمان تقریباً همان زمان کوروش است.
مورخان قدیمى چون هرودت یونانى سیر کوروش را به طرف شمال ایران براى خاموش کردن آتش فتنهاى ذکر کردهاند که در آن نواحى شعلهور شده بود و علیالظاهر چنین به نظر میرسد که در همین سفر سد نامبرده را در تنگۀ داریال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاد و سد نامبرده را با سنگ و آهن ساخت و تنها سدى که در ساختمانش آهن به کار رفته، همین سد است و انطباق آیۀ «مرا با نیرویى [انسانى] یارى کنید تا میان شما و آنها سدى استوار قرار دهم… براى من قطعات آهن بیاورید»، بر این سد روشن است.
از جمله شواهدى که این مدعا را تأیید میکند، وجود رودى است در نزدیکى این سد که آن را «رود سایروس» میگویند و «سایروس» (سیروس) در اصطلاح غربیها نام کوروش است. رود دیگرى نیز هست که از تفلیس میگذرد به نام «کُر». و داستان این سد را یوسف یهودى تاریخنویس در آنجا که سرگذشت سیاحت خود را در شمال قفقاز میآورد، ذکر کرده است. اگر سد مورد بحث که کوروش ساخته، دیوار «باب الابواب» باشد که در کنار بحر خزر واقع است، نباید یوسف مورخ آن را در تاریخ خود بیاورد؛ زیرا در روزگار او هنوز دیوار بابالابواب ساخته نشده بود؛ چون این دیوار را به انوشیروان نسبت میدهند و یوسف قبل از کسرى میزیست و به طورى که گفتهاند، در قرن اول میلادى بود. علاوه بر اینکه بابالابواب قطعاً غیر سد ذوالقرنینى است که در قرآن آمده، براى اینکه در دیوار «باب الابواب» آهن به کار نرفته است. این بود خلاصهاى از کلام ابوالکلام که هرچند بعضى اطرافش خالى از اعتراضاتى نیست، لکن از هر گفتار دیگرى، انطباقش با آیات قرآنى روشنتر و قابل قبولتر است.