ذوالقرنین یا کوروش
علامه محمد حسین طباطبایى
 

در شأن نزول بخشى از سوره مبارک کهف چنین گفته‌‏اند که جمعى از یهودیان سؤالاتى از پیامبر اکرم(ص) کردند و از آن جمله درباره ذوالقرنین پرسیدند که این آیات نازل شد: «از تو درباره ذوالقرنین می‌‏پرسند. بگو: به‌زودى چیزى از او براى شما خواهم خواند. ما در زمین به او امکاناتى دادیم و از هر چیزى وسیله‌‏اى بدو بخشیدیم. تا راهى را دنبال کرد. تا آنگاه که به غروبگاه خورشید رسید، به نظرش آمد که [خورشید] در چشمه‌‏اى گل‌آلود غروب می‌‏کند و نزدیک آن طایفه‌‏اى را یافت. گفتیم: «اى ذوالقرنین، [اختیار با توست] یا عذاب می‌‏کنى، یا در میانشان [روش] نیکویى در پیش می‌‏گیرى.» گفت: «هر که ستم ورزد، عذابش خواهیم کرد… و هر که ایمان بیاورد و کار شایسته کند، پاداش نیکوتر خواهد داشت و او را به کارى آسان وامی‌‏داریم.»

سپس راهى [دیگر] را دنبال کرد. تا آنگاه که به جایگاه برآمدن خورشید رسید. آن را چنین یافت که بر قومى طلوع می‌‏کند که براى ایشان در برابر آن پوششى قرار نداده بودیم. این چنین [می‌‏رفت] و… راهى را دنبال نمود تا وقتى به میان دو سد رسید. در برابرآن دو [سد]، قومى را یافت که نمی‌‏توانستند هیچ زبانى را بفهمند. گفتند: «اى ذوالقرنین، یأجوج و مأجوج سخت در زمین فساد می‌‏کنند. آیا [ممکن است] مالى در اختیارت بگذاریم تا میان ما وآنان سدى قرار دهى؟» گفت: «آنچه پروردگارم به من در آن تمکن داده، [از کمک مالى شما] بهتر است. مرا با نیروى [انسانى] یارى کنید تا میان شما وآنها سدى استوار بسازم. برایم قطعات آهن بیاورید.» تا آنگاه که میان دو کوه برابر شد، گفت: «بدمید!» وقتى که آن [قطعات] را آتش گردانید، گفت: «مس گداخته بیاورید تا رویش بریزم.» [در نتیجه اقوام وحشى] نتوانستند از آن [مانع] بالا بروند و نتوانستند سوراخش کنند. گفت: «این رحمتى از جانب پروردگار من است؛ و چون وعده پروردگارم فرا رسد، آن [سد] را درهم می‌‏کوبد، و وعده پروردگارم حق است.» در آن روز آنان را رها می‌‏کنیم تا موج آسا بعضى با برخى درآمیزند و [همین که] در صور دمیده شود، همۀ آنها را گرد خواهیم آورد. [سوره کهف، ۸۲ ـ ۹۹].

*

قرآن کریم متعرض اسم ذی‌‏القرنین و تاریخ زندگى و ولادت و نسب و سایر مشخصاتش نشده، و البته این شیوه و رسم قرآن کریم در همه موارد است که در هیچ یک از قصص گذشتگان، به جزئیات نمی‌‏پردازد. در خصوص ذی‌‏القرنین هم به ذکر سفرهاى سه‌‏گانۀ او اکتفا کرده است: اول سفر به مغرب تا آنجا که به محل فرورفتن خورشید رسید و در آن محل به قومى برخورد؛ و سفر دومش از مغرب به مشرق بود، تا آنجا که به محل طلوع خورشید رسید و درآنجا به قومى برخورد که خداوند میان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده بود؛ و سفر سومش تا به موضع «بین السّدّین» بود، و درآنجا به مردمى برخورد که به هیچ وجه حرف به خرجشان نمی‌‏رفت و چون از شر «یأجوج و مأجوج» شکایت کردند، پیشنهاد نمودند که هزینه‌‏اى در اختیارش بگذارند تا او برایشان دیوارى بکشد.

این آن چیزى است که قرآن کریم از این داستان آورده و از آنچه آورده، چند خصوصیت اصلى داستان استفاده می‌‏شود:

اول اینکه صاحب این داستان قبل از اینکه داستانش در قرآن نازل شود، بلکه حتى در زمان زندگی‌‏اش، ذی‌‏القرنین نامیده می‌‏شده، و این نکته از سیاق داستان یعنى جمله: «یسألونک عن ذی‌‏القرنین» و «قلنا یا ذاالقرنین» و «قالوا یا ذی‌‏القرنین» به‌خوبى استفاده می‌‏شود. از جمله اول برمی‌‏آید که در عصر رسول خدا(ص) قبل از نزول این قصه، چنین اسمى بر سر زبان‌ها بود که از آن جناب داستانش را پرسیدند، و از دو جمله بعدى معلوم می‌‏شود که اسمش همین بوده که با آن خطابش کرده‌‏اند.

خصوصیت دوم اینکه او مردى مؤمن به خدا و روز جزا و متدین به دین حق بود. گذشته از اینکه خداوند اختیار تام به او می‌‏دهد، که: «گفتیم اى ذی‌‏القرنین، [مختارى] یا عذاب می‌‏کنى یا در میانشان نیکویى در پیش می‌‏گیرى»، خود شاهد بر مزید کرامت و مقام دینى اوست و می‌‏فهماند که او به وحى و یا الهام و یا به وسیله پیغمبرى از پیغمبران تأیید می‌‏شده و او را یارى می‌‏کرده.

خصوصیت سوم اینکه او از کسانى بوده که خداوند خیر دنیا و آخرت را برایش جمع کرده بود. اما خیر دنیا، براى اینکه سلطنتى به او داد که توانست با آن به مغرب و مشرق برود و هیچ چیز جلوگیرش نشود، بلکه تمامى اسباب مسخر او باشند؛ و اما آخرت، براى اینکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نمود، به صلح و عفو و رفق و کرامت نفس و گستردن خیر و دفع شر در میانه بشر سلوک کرد، که همۀ اینها از آیه «انّا مَکّنا له فی ‌‏الارض: ما در زمین به او امکاناتى دادیم و از هر چیزى وسیله‌‏اى بدو بخشیدیم»، استفاده می‌‏شود، علاوه بر آنچه از سیاق داستان برمی‌‏آید که چگونه خداوند نیروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته بود.

جهت چهارم اینکه به جماعتى ستمکار در مغرب برخورد و آنان را تنبیه نمود.

جهت پنجم اینکه سدى که بنا کرده، در غیر مغرب و مشرق آفتاب بوده؛ چون بعد از آنکه به مشرق رسید، از پیروى سببى کرد تا به میانۀ دو کوه رسید و از مشخصات سد او علاوه بر اینکه گفتیم در مشرق و مغرب عالم نبود، این است که میان دو کوه ساخته شده، و این دو کوه را که چون دو دیوار بوده‌‏اند، به صورت یک دیوار ممتد درآورده است، و در آن پاره‌‏هاى آهن و مس به کار رفته، قطعاً در تنگنایى بوده که آن تنگنا رابط میانه دو قسمت مسکونى زمین بوده است.

ذوالقرنین از نظر تاریخ

هیچ یک از مورخان قدیمى در اخبار خود پادشاهى را که نامش ذی‌‏القرنین و یا شبیه به آن باشد، اسم نبرده‌‏اند و نیز از اقوامى به نام یأجوج و مأجوج و سدى که منسوب به ذو‌‏القرنین باشد، نام نبرده‌‏اند. البته به بعضى از پادشاهان حمیر (یمن) اشعارى نسبت داده‌‏اند که به عنوان مباهات، نسبت خود را ذکر کرده و یکى از پدران خود را که پادشاه «تُبّع» بوده، به نام «ذی‌‏القرنین» اسم برده و در اشعارش این را نیز سروده که او به مغرب و مشرق سفر کرد و سد یأجوج و مأجوج را بنا نمود.

ذکر یأجوج و مأجوج در مواضعى از کتب عهد عتیق تورات آمده است؛ از جمله در باب دهم سفر تکوین (پیدایش) تورات و در کتاب حزقیال (باب ۳۸ و ۳۹) که می‌‏گوید: «یهوه چنین می‌‏گوید: اینک من اى جوج، به ضد تو هستم. و تو را برگردانیده، قلاب خود را به چانه‌‏ات می‌‏گذارم…»

و نیز در مکاشفه یوحنا، باب بیستم می‌‏گوید: «فرشته‌‏اى دیدم که از آسمان نازل می‌‏شود… و مار قدیم را که همان ابلیس و شیطان باشد، گرفتار کرده. و او را هزارسال زنجیر می‌‏کند… وقتى هزار سال تمام شد، شیطان آزاد گشته ، بیرون می‌‏شود تا امتهایى را که در چهار زاویۀ جهان‌‏اند، یعنى جوج و ماجوج را گمراه کند و ایشان را جهت جنگ فراهم آورد.»

از این قسمت استفاده می‌‏شود که «ماجوج» و یا «جوج و ماجوج» امتى و یا امتهایى عظیم بودند و در قسمت‌هاى بالاى شمال آسیا از معمورۀ آن روز زمین می‌‏زیستند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بودند. اینجاست که ذهن آدمى حدس می‌‏زند ذوالقرنین یکى از ملوک بزرگ باشد که راه را بر این امت‌هاى مفسد در زمین سد کرده است، و حتماً باید سدى که او زده، فاصل میان دو منطقه شمالى و جنوبى آسیا باشد، مانند دیوار چین، یا سد باب‌‏الابواب، یا سد داریال و یا غیر آنها.

تاریخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد در اینکه ناحیه شمال شرقى از آسیا که ناحیه اسلاوها و بلندی‌هاى شمال چین باشد، محل زندگى امتى بسیار بزرگ و وحشى بود که پیوسته رو به زیادى می‌نهاد و جمعیتشان فشرده‌‏تر می‌‏شد و همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چین حمله می‌‏برد و چه بسا در همان‌جا زاد و ولد کرده، به سوى بلاد آسیاى مرکزى و خاورمیانه سرازیر می‌‏شدند، و چه بسا که در این کوهها به شمال اروپا نیز رخنه کردند. بعضى از ایشان طوایفى بودند که در همان سرزمین‌هایى که غارت کردند، متوطن شدند که اغلب سکنه اروپاى شمالى از آنهایند و درآنجا تمدنى به‌‏وجود آوردند و به زراعت و صنعت پرداختند و بعضى دیگر برگشته، به همان غارتگرى خود ادامه دادند. بعضى از مورخان گفته‌‏اند که یأجوج و مأجوج امتهایى هستند که در قسمت شمالى آسیا از تبت و چین گرفته تا اقیانوس منجمد شمالى و از ناحیه غرب تا بلاد ترکستان زندگى می‌‏کنند.

ذوالقرنین کیست و سدش کجاست؟

مورخان و مفسران در این باره اقوالى بر حسب اختلاف نظریه‌‏شان در تطبیق داستان دارند:

الف) به بعضى از مورخان نسبت می‌‏دهند که گفته: سد نامبرده همان «دیوار چین» است که با مغولستان حائل شده و «شین هوانک تى» ـ پادشاه چین ـ آن را بنا نهاده تا جلوى هجوم‌هاى مغول را بگیرد. طول این دیوار سه‌هزار کیلومتر و عرض آن ۹ متر و ارتفاعش پانزده متر است که همه با سنگ چیده شده و در سال ۲۶۴پ.م شروع شده است؛ پس ذوالقرنین همین پادشاه است.

این مورخ توجه نکرده که اوصاف و مشخصاتى که قرآن براى ذی‌‏القرنین ذکر کرده و سدى که قرآن به او نسبت داده، با این شاه و دیوار چین تطبیق نمی‌‏کند؛ چون درباره این پادشاه نیامده که به مغرب اقصى سفر کرده باشد. سدى که قرآن ذکر کرده، میان دو کوه واقع شده و در آن، قطعه‌‏هاى آهن و مس به کار رفته؛ اما دیوار چین که سه‌هزار کیلومتر است، از کوه و زمین می‌‏گذرد و میانۀ دو کوه واقع نشده، بلکه با سنگ ساخته شده و در آن آهن و مسى به کار نرفته است.

ب) به بعضى دیگر از مورخان نسبت داده‌‏اند که گفته‌‏اند آن سد را یکى از ملوک آشور ساخته که در حوالى قرن هفتم ق.م مورد هجوم اقوام سیت (سکا) قرار می‌‏گرفت و این اقوام از تنگناى جبال قفقاز تا ارمنستان، آنگاه ناحیه غربى ایران هجوم می‌‏آوردند و چه بسا به خود آشور و پایتختش نینوا هم می‌‏رسیدند وآن را محاصره نموده، دست به قتل و غارت و برده‌‏گیرى می‌‏زدند. به‌ناچار پادشاه آشور براى جلوگیرى از آنها سدى ساخت که گویا مراد، سد «باب الابواب» باشد که تعمیر و یا ترمیم آن را به خسرو انوشیروان نسبت می‌‏دهند.

این گفته مورخ نامبرده است، ولکن همۀ گفتگو در تطبیق آن با قرآن است.

ج) مفسر روح‌المعانى نوشته: بعضی‌‏ها گفته‌‏اند ذوالقرنین اسمش (فریدون پسر اثفیان پسر جمشید) پنجمین پادشاه پیشدادى ایران بود که شاهى دادگر و مطیع خدا بود و در کتاب «صورالاقالیم» ابوزید بلخى آمده او مؤیّد به وحى بود و در عموم تواریخ آمده که او همه زمین را به تصرف درآورد و میان فرزندانش تقسیم کرد. و وجه تسمیه‌‏اش به ذی‌‏القرنین (صاحب دو قرن) این بود که او دو طرف دنیا را مالک شد و یا در طول ایام سلطنت خود مالک گردید؛ چون سلطنتش به طورى که در روضه‌‏الصفا آمده، پانصد سال طول کشید، و یا از این جهت بود که شجاعت و قهر او همه ملوک دنیا را تحت‌‏الشعاع قرار داد.

اشکال این گفتار این است که تاریخ بدان اعتراف ندارد.

د) بعضى دیگر گفته‌‏اند: ذو‌‏القرنین همان اسکندر مقدونى است و «سد اسکندر» هم مَثلى است که بر سر زبان‌هاست. و بعضى از مفسران قدیم از صحابه و تابعین نیز همین قول را اختیار کرده‌‏اند و بوعلى سینا هم اسکندر مقدونى را «اسکندر ذوالقرنین» می‌‏نامد. فخر رازى نیز در تفسیر کبیرش بر این نظریه پافشارى دارد. و خلاصۀ سخنش این است که قرآن دلالت می‌‏کند که سلطنت این مرد تا اقصى نقاط مغرب، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش یافته، و این در حقیقت همان معمورۀ آن روز زمین است، و مثل چنین شاهى باید نامش جاودانه بماند و پادشاهى که چنین شهرتی دارد، اسکندر است و بس؛ چه، او بعد از مرگ پدر بساط همه شاهان غرب را برچید و بر آن سرزمین‌ها مسلط شد، مصر را هم گرفتو در آنجا شهر اسکندریه را ساخت، سپس وارد شام شد و از آنجا متوجه ارمنستان و باب‌‏الابواب گردید، بر ایران مستولى گردید و قصد هند وچین نموده، با امتهاى خیلى دور جنگید، سپس به عراق بازگشت، در آنجا از دنیا رفت و مدت سلطنتش دوازده سال بود. وقتى در قرآن ثابت شد که ذوالقرنین بیشتر معمورۀ زمین را مالک شد و در تاریخ هم به ثبوت رسید که کسى که چنین نشانه‌‏اى داشته باشد اسکندر بوده، دیگر جاى شک باقى نمی‌‏ماند که ذو‌‏القرنین همان اسکندر مقدونى است. (این بود گفتار فخر رازى).

اولا اینکه گفت پادشاهى که بیشتر معمورۀ زمین را مالک شده باشد، تنها اسکندر مقدونى است، قبول نداریم؛ زیرا چنین ادعایى در تاریخ مسلم نیست؛ چون تاریخ سلاطین دیگرى را نشان می‌‏دهد که ملکشان اگر بیشتر از ملک اسکندر نبود، کمتر هم نبود. ثانیاً اوصافى که قرآن براى ذو‌‏القرنین شمرده، تاریخ براى اسکندر مسلم نمی‌‏داند و بلکه آنها را انکار می‌‏کند؛ مثلا قرآن کریم می‌‏فرماید ذوالقرنین مردى مؤمن به خدا و روز جزا بود و خلاصه دین توحید داشت، در حالى که اسکندر وثنى بود، همچنان‌که قربانى کردنش براى مشترى، شاهد آن است. قرآن کریم فرموده ذو‌‏القرنین بنده صالح خدا بود و به عدل و رفق مدارا می‌‏کرد، و تاریخ براى اسکندر خلاف این را نوشته است. ثالثاً در هیچ تاریخی نیامده که اسکندر سدى به نام سد یأجوج و مأجوج آن‌گونه که قرآن ذکر فرموده، ساخته باشد.

هـ) جمعى از مورخان گفته‌‏اند که ذو‌‏القرنین از تبابعه اذواء یمن و یکى از شاهان «حِمیَر» بود که در یمن سلطنت می‌‏کرد. ابن‌هشام در «سیره»، ابوریحان بیرونى در «آثارالباقیه» و نشوان بن سعید حمیرى در «شمس‌‏‌‏‌‏العلوم» و غیر ایشان نیز چنین گفته‌اند. آنگاه در اسم او اختلاف کرده‌‏اند. در برخى از اشعار حمیری‌‏ها و بعضى از شعراى جاهلیت نامى از ذی‌‏القرنین به عنوان یکى از مفاخر برده شده است.

مقریزى در کتاب «الخطط» می‌‏گوید: تحقیق علماى اخبار به اینجا منتهى شده که ذو‌‏القرنین که قرآن کریم نامش را برده، مردى عرب بود که در اشعار عرب نامش بسیار آمده و اسم اصلی‌اش صعب بن ذى مرائد فرزند حارث است. و او پادشاهى از ملوک حمیر است که همه از عرب عاریه بودند، یعنى عرب قبل از اسماعیل؛ چه، اسماعیل و فرزندانش عرب مستعربه‌‏اند و ذوالقرنین «تَبَعى» بود صاحب تاج، و چون به سلطنت رسید، نخست جبارى پیشه کرد و سرانجام براى خدا تواضع کرد و با «خضر» رفیق شد، و کسى که خیال کرده ذوالقرنین همان اسکندر پسر فیلیپ است، اشتباه کرده؛ براى اینکه کلمه «ذو» عربى است و ذوالقرنین از لقبهاى عرب براى پادشاهان یمن است، و اسکندر لفظى است یونانى.

طبرى گفته: خضر در ایام فریدون بود، ولى بعضى گفته‌‏اند در ایام موسى بن عمران، و بعضى دیگر گفته‌‏اند در مقدمه لشکر ذی‌‏القرنین بزرگ که در زمان ابراهیم خلیل(ع) بود قرار داشت، و این خضر در سفرهایش با ذو‌‏القرنین به چشمه حیات برخورد و از آن نوشید…

از کعب‌الاحبار پرسیدند: «ذو‌‏القرنین که بود؟» گفت: «وى از قبیله و نژاد حمیر بود و نامش صعب بن ذی‌‏مرائد بود…» همدانى در کتاب انساب گفته: «ابن ابا الصعب ذوالقرنین اول است، و هموست که در فن مسّاحت و بنّایى استاد بود…»

این کلامى است جامع، و از آن استفاده می‌‏شود که اولاً لقب «ذوالقرنین» مختص به شخص مورد بحث نبود، بلکه شاهانى چند از ملوک حمیر به این نام ملقب بودند و ثانیاً ذی‌‏القرنین اول آن کسى بود که سد یأجوج و مأجوج را چند قرن قبل از اسکندر مقدونى بنا نهاد و او معاصر با خلیل(ع)و یا بعد از او بوده، و مقتضاى آنچه ابن‌‏هشام آورده که: «وى خضر را در بیت‌‏المقدس زیارت کرد»، همین است؛ چون بیت‌‏المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهیم(ع) و در زمان داوود و سلیمان ساخته شد. پس ذو‌‏القرنین قبل از اسکندر بود، علاوه بر اینکه تاریخ حمیر تاریخى مبهم است.

بنا بر آنچه مقریزى آورده، گفتار در دو جهت باقى می‌‏ماند: یکى اینکه سدى که ذو‌‏القرنین ساخت در کجاست؟ دوم اینکه آن امت مفسد که سد براى جلوگیرى از فساد آنها ساخته شد، چه کسانى بودند؟ آیا این سد یکى از همان سدهاى ساخته شده در یمن یا پیرامون یمن است؟ چه، سدهایى که در آن نواحى ساخته شد، به منظور ذخیره آب آشامیدنى یا زراعى بود، نه براى جلوگیرى از کسى. علاوه بر اینکه در هیچ یک از آنها قطعات آهن و مس گداخته به کار نرفته، و قرآن سد ذو‌‏القرنین را این چنین معرفى نموده است. آیا در یمن و حوالى آن امتى بود که به مردم هجوم برده باشند؟ با اینکه همسایگان یمن غیر از امثال قبط، آشور، کلدان و غیر ایشان کسى نبود و نامبردگان همه ملتهایى متمدن بودند.

علامه سید هبه‌الدین شهرستانى این قول را تأیید کرده و آن را چنین توجیه می‌‏کند: «ذی‌‏القرنین صدها سال قبل از اسکندر مقدونى بود. پس او این نیست، بلکه این یکى از ملوک صالح از تبع‌‏هاى اذواء، از ملوک یمن بود، و از عادت این قوم این بود که خود را با کلمه «ذى» لقب می‌‏دادند؛ مثلا می‌‏گفتند: ذى‌همدان، ذی‌‏غمدان، ذی‌‏المنار، ذى‌الاذعار، ذى‌یزن و امثال آن. و ذی‌‏القرنین مردى مسلمان، موحد، عادل، نیکوسیرت، قوى، داراى هیبت و شوکت بود، و با لشکرى انبوه به طرف مغرب رفت، نخست بر مصر، سپس بر مابعد آن مستولى شد، و از آنجا رو به مشرق نهاد. در مسیر خود آفریقا را بنا کرد، مردى بود بسیار حریص و خیره در معمارى و آبادانى. وی همچنان سیر خود را ادامه داد تا به شبه‌جزیره و صحراهاى آسیاى مرکزى رسید، از آنجا به ترکستان و دیوار چین برخورد و در آنجا قومى را یافت که خدا میان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود. سپس به طرف شمال متمایل گشت تا به مدارالسرطان رسید، و شاید همین‌جا باشد که بر سر زبان‌ها افتاد که وى به ظلمات راه یافته است. اهل این دیار از وى خواستند برایشان سدى بسازد. اگر این سد همان محل دیوار چین باشد که فاصل میان چین و مغول است، باید بگوییم قسمتى از آن دیوار بوده که خراب شده و وى آن را ساخته است؛ اما اصل دیوار چین نمی‌‏تواند باشد، چون اصل آن را بعضى از شاهان چین قبل از این تاریخ ساخته‌‏اند، و در جاى دیگرى بوده که دیگر اشکالى باقى نمی‌‏ماند…» (این بود خلاصه کلام شهرستانى).

اشکالى که به گفته وى باقى می‌‏ماند، این است که دیوار چین نمی‌‏تواند سد ذو‌‏القرنین باشد؛ براى اینکه ذو‌‏القرنین به اعتراف خود او قرنها پیش از اسکندر بود، و دیوار چین بعد از اسکندر ساخته شده، و سدهاى دیگرى که غیر از دیوار بزرگ چین در آن نواحى هست، هیچ یک از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است.

کوروش

بعضى دیگر گفته‌‏اند: ذوالقرنین همان کوروش است از شاهان هخامنشى که از ۵۳۹ تا ۵۶۰ق.م می‌‏زیست و همو بود که امپراتورى ایرانى را تأسیس و میانه دو منطقۀ پارس و ماد را جمع نمود، بابل را مسخّر کرد، به یهود اجازه مراجعت از بابل به اورشلیم را داد، در بناى هیکل کمکها کرد، آنگاه به سوى یونان حرکت نمود و بر آنجا مسلط شد، سپس رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پیش رفت.

این قول را بعضى از علماى معاصر یعنى«سیداحمدخان هندى» ابداع کرده و مولانا «ابوالکلام آزاد» در ایضاح و تقریبش سخت کوشیده است. اجمال مطلب اینکه آنچه قرآن از وصف ذو‌‏القرنین آورده، با این پادشاه بزرگ تطبیق می‌‏شود؛ زیرا اگر ذوالقرنین قرآن مردى مؤمن به خدا و به دین توحید بود، کوروش نیز بود؛ اگر او پادشاهى عادل و رعیت‌‏پرور و داراى سیره رفق و رأفت و احسان بود، این نیز بود؛ اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سیاستمدار بود، این نیز بود؛ اگر خدا به او از هر چیزى سببى داد، به این نیز داد؛ و اگر میانه دین و عقل و فضایل اخلاقى و عدّه و عُده و ثروت و شوکت و انقیاد اسباب براى او جمع کرده، براى این نیز جمع کرد.

همان‌طور که قرآن کریم فرموده، کوروش نیز سفرى به سوى مغرب کرد، بر لیدیا و پیرامونش نیز مستولى شد، بار دیگر به سوى مشرق سفر کرد و در آنجا مردمى دید صحرانشین و وحشى که در بیابان‌ها زندگى می‌‏کردند و باز همین کوروش سدى بنا کرد و به طورى که شواهد نشان می‌‏دهد، در «تنگه داریال» میان کوههاى قفقاز و نزدیکی‌‏هاى شهر تفلیس قرار دارد. (این اجمال چیزى است که ابوالکلام آزاد گفته است و اینک تفصیل آن از نظر خواننده می‌‏گذرد).

اما موضوع ایمان به خدا و روز جزا، دلیل بر این معنا «کتاب عزرا» (باب اول) و «کتاب دانیال» (باب ۶) و «کتاب اشعیاء» (باب ۴۴ و ۴۵) از کتب عهد عتیق است که در آنها کوروش را تجلیل و تقدیس کرده و حتى او را در کتاب اشعیاء «چوپان خداوند» نامیده و در باب ۴۵ گفته است: خداوند به مسیح خویش یعنى به کوروش ‌‏‌‏که دست راست او را گرفتم تا به حضور وى امتها را مغلوب سازم و کمرهاى پادشاهان را بگشایم تا درها را به حضور وى مفتوح نمایم و دروازه‌‏ها دیگر بسته نشود، چنین می‌‏گوید: «من پیش روى تو خواهم خرامید و جاهاى ناهموار را هموار خواهم ساخت و درهاى برنجین را شکسته، پشت‌بندهاى آهنین را خواهم برید و گنجهاى ظلمت و خزاین مخفى را به تو خواهم بخشید تا بدانى که من که تو را به اسمت خوانده‌‏ام، خداى اسرائیل می‌‏باشم… هنگامى که مرا نشناختى، تو را به اسمت خواندم و ملقب ساختم… تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند که سواى من احدى نیست.»

اگر هم از وحى بودن این نوشته‌‏ها صرف‌‏نظر کنیم، بارى یهود با آن تعصبى که به مذهب خود دارد، هرگز یک مرد مشرک مجوسى و یا وثنى را (اگر کوروش یکى از دو مذهب را داشت) مسیح پروردگار، هدایت‌شدۀ او، مؤید به تأیید او و شبان خداوند نمی‌‏خواند. علاوه بر اینکه نقوش و نوشته‌‏هاى با خط میخى که از عهد داریوش کبیر به دست آمده که هشت سال بعد از او نوشته شده، گویاى این حقیقت است که او مردى موحد بود نه مشرک، و معقول نیست در این مدت کوتاه وضع کوروش دگرگونه ضبط شود.

فضایل اخلاقى

و اما فضایل نفسانى او گذشته از ایمانش به خدا، کافى است باز هم به آنچه از اخبار و سیرت او به اخبار و سیرت طاغیان جبار که با او به جنگ برخاسته‌‏اند، مراجعه کنیم و ببینیم وقتى بر ملوک ماد، لیدیا، بابل، مصر و یاغیان بدوى در اطراف «باکتریا» که همان بلخ باشد و غیر ایشان ظفر می‌‏یافت، با آنان چه معامله‌ می‌‏کرد. در این صورت خواهیم دید که بر هر قومى ظفر پیدا می‌‏کرد، از مجرمان ایشان می‌‏گذشت و عفو می‌‏نمود و بزرگان و کریمان هر قومى را اکرام و ضعفاى ایشان را ترحم می‌‏نمود و مفسدان و خائنان را سیاست می‌‏نمود.

کتب عهد عتیق یهود هم که او را نهایت درجه تعظیم نموده، بدین جهت بود که ایشان را از اسارت حکومت بابل نجات داد و به بلادشان برگردانید و براى تجدیدبناى هیکل هزینه کافى در اختیارشان گذاشت، و نفایس گرانبهایى که از هیکل به غارت برده بودند و در خزینه‌‏هاى ملوک بابل نگهدارى می‌‏شد، به ایشان برگردانید، و همین خود مؤید دیگرى است براى این احتمال که کوروش همان «ذی‌‏القرنین» باشد، براى اینکه به طورى که اخبار شهادت می‌‏دهد، پرسش‌‏کنندگان از رسول خدا(ص) از داستان ذی‌‏القرنین، یهودی بودند. علاوه بر این، مورخان قدیم یونان مانند هرودُت و دیگران نیز جز به مروت، فتوت، سخاوت، کرَم، گذشت، قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت، او را نستوده‌‏اند و او را به ‌‏‌‏‌‏‌‏بهترین وجهى ستایش کرده‌‏اند.

اما اینکه چرا کوروش را ذی‌‏القرنین گفته‌‏اند، هرچند تواریخ از دلیلى که جوابگوى این سؤال باشد، خالى است، لکن مجسمه سنگى که اخیراً در «مشهد مُرغاب» در جنوب ایران از او کشف شده، جاى هیچ تردیدى نمی‌‏گذارد که همان ذوالقرنین بوده، و وجه تسمیه‌‏اش این است که در این مجسمه‌‏ها «دو شاخ» دیده می‌‏شود که هر دو در وسط سر او درآمده، یکى از آن دو به طرف جلو و یکدیگر به طرف عقب خم شده، و این با گفتار مورخان قدیمى که در وجه تسمیه او به این اسم، گفته‌‏اند تاج یا کلاهخودى داشته که داراى دو شاخ بوده، درست تطبیق می‌‏کند. در «کتاب دانیال» هم خوابى که وى براى کوروش نقل کرده، او را به صورت قوچى که دو شاخ داشته، دیده است. در آن کتاب (باب هشتم ۱ـ ۹)، آمده:

در سال سوم از سلطنت «بلشصر» براى من رؤیایى دست داد که گویا من در شوشَن» هستم. چشم خود را به طرف بالا گشودم، ناگهان قوچى دیدم که دو شاخ دارد و در کنار نهر ایستاده و دو شاخش بلند است؛ اما یکى از دیگرى بلندتر است که در عقب قرار دارد. قوچ را دیدم به‌‏‌‏‌‏ طرف مغرب و شمال و جنوب حمله می‌‏کند، و هیچ حیوانى در برابرش مقاومت نمی‌‏آورد و نمی‌‏تواند از او فرار کند و او هر چه دلش می‌‏خواهد، می‌‏کند و بزرگ می‌‏شود. در این بین که من مشغول فکر بودم، دیدم بز نرى از طرف مغرب نمایان شد، همۀ ناحیه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهایش زمین را لمس نمی‌‏کرد و تنها یک شاخ دارد که در میان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسید به قوچى که دو شاخ داشت، با شدت و نیروى هر چه بیشتر با او درآویخت و او را زد و هر دو شاخش را شکست، و دیگر تاب و توانى براى قوچ نماند و بز قوچ را به زمین زد و اورا لگدمال کرد و بسیار بزرگ شد…»

آنگاه می‌‏گوید: جبرئیل رؤیاى مرا تعبیر کرد و گفت: «آن قوچ صاحب دو شاخ، پادشاه مادیان و پارسیان می‌‏باشد و آن بز، پادشاه یونان.» به این ترتیب قوچِ داراى دو شاخ، با کوروش منطبق می‌‏شود و دو شاخش با دو مملکت فارس و ماد و بز نر که داراى یک شاخ بود، با اسکندر مقدونى.

سیر کوروش به غرب و شرق

سیر کوروش به طرف مغرب، همان سفرى بود که براى سرکوبى و دفع «لیدیا» کرد که با لشکرش به طرف کوروش می‌‏آمد، و آمدنش به ظلم و طغیان و بدون هیچ عذر و مجوزى بود. کوروش به طرف او لشکر کشید و او را فرارى داد و تا پایتخت کشورش تعقیب کرد و پایتختش را فتح نمود و او را اسیر کرد و آخرسر او و یاورانش را عفو نموده، اکرام و احسان کرد با اینکه حق داشت سیاستشان کند و به‌کلى نابودشان سازد. و انطباق این داستان با آیه شریفۀ «حتى اذا بَلغ مغرب الشمس: به غروبگاه خورشید رسید» که شاید ساحل غربى آسیاى صغیر باشد «و وجد عندها قوماً قلنا یا ذا القرنین…» از این روایت که گفتیم حمله لیدیا تنها از باب فساد و ظلم بود.

آنگاه به طرف صحراى کبیر مشرق یعنى اطراف بکتریا (بلخ) عزیمت نمود تا غائله قبایل وحشى و صحرانشین آنجا را خاموش کند؛ چون قوم همیشه در کمین می‌‏نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده، فساد راه بیندازند و انطباق آیۀ «حتى اذا بلغ مَطلع الشمس…: به جایگاه برآمدن خورشید رسید که آن را چنین یافت که بر قومى طلوع می‌‏کرد که برایشان در برابر آن پوششى قرار نداده بودیم» روشن است.

سدسازى کوروش

باید دانست سد موجود در تنگۀ جبال قفقاز، یعنى سلسله جبالى که از دریاى خزر شروع می‌‏شود و تا دریاى سیاه امتداد دارد، و آن را «تنگه داریال» می‌‏نامند که بعید نیست تحریف‌شده از «داریول» باشد که در زبان ترکى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را سد «دمیر قاپو» یعنى «دروازه آهنى» می‌‏نامند، و میانۀ دو شهر تفلیس و ولادى‌کیوکز واقع شده؛ سدى است که در تنگه‌‏اى واقع در میان دو کوه بسیار بلند ساخته شده و جهت شمالى آن کوه را به جهت جنوبی‌‏اش متصل کرده است، به طورى که اگر این سد ساخته نمی‌‏شد، تنها دهانه‌‏اى که راه میان جنوب و شمال آسیا بود، همین تنگه بود. با ساختن آن، این سلسله جبال به ضمیمه دریاى خزر و دریاى سیاه، یک مانع طبیعى به طول هزارها کیلومتر میان شمال و جنوب آسیا شده است. و در آن اعصار اقوامى شریر از سکنه شمال شرقى آسیا از این تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز یعنى ارمنستان، ایران، آشور و کلده حمله می‌‏آوردند و مردم این سرزمین‌ها را غارت می‌‏کردند و در حدود سده هفتم ق.م حمله عظیمى کردند، به طورى که دست چپاول و قتل و برده‌‏گیری‌‏شان عموم بلاد را گرفت تا آنجا که به پایتخت آشور (نینوا) هم رسیدند، و این زمان تقریباً همان زمان کوروش است.

مورخان قدیمى چون هرودت یونانى سیر کوروش را به طرف شمال ایران براى خاموش کردن آتش فتنه‌‏اى ذکر کرده‌اند که در آن نواحى شعله‌‏ور شده بود و علی‌‏الظاهر چنین به نظر می‌‏رسد که در همین سفر سد نامبرده را در تنگۀ داریال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاد و سد نامبرده را با سنگ و آهن ساخت و تنها سدى که در ساختمانش آهن به کار رفته، همین سد است و انطباق آیۀ «مرا با نیرویى [انسانى] یارى کنید تا میان شما و آنها سدى استوار قرار دهم… براى من قطعات آهن بیاورید»، بر این سد روشن است.

از جمله شواهدى که این مدعا را تأیید می‌‏کند، وجود رودى است در نزدیکى این سد که آن را «رود سایروس» می‌‏گویند و «سایروس» (سیروس) در اصطلاح غربی‌ها نام کوروش است. رود دیگرى نیز هست که از تفلیس می‌‏گذرد به نام «کُر». و داستان این سد را یوسف یهودى تاریخ‌‏نویس در آنجا که سرگذشت سیاحت خود را در شمال قفقاز می‌‏آورد، ذکر کرده است. اگر سد مورد بحث که کوروش ساخته، دیوار «باب الابواب» باشد که در کنار بحر خزر واقع است، نباید یوسف مورخ آن را در تاریخ خود بیاورد؛ زیرا در روزگار او هنوز دیوار باب‌‌‏الابواب ساخته نشده بود؛ چون این دیوار را به انوشیروان نسبت می‌‏دهند و یوسف قبل از کسرى می‌‏زیست و به طورى که گفته‌‏اند، در قرن اول میلادى بود. علاوه بر اینکه باب‌الابواب قطعاً غیر سد ذو‌‏القرنینى است که در قرآن آمده، براى اینکه در دیوار «باب ‌‏الابواب» آهن به کار نرفته است. این بود خلاصه‌‏اى از کلام ابوالکلام که هرچند بعضى اطرافش خالى از اعتراضاتى نیست، لکن از هر گفتار دیگرى، انطباقش با آیات قرآنى روشن‌‏تر و قابل قبول‌‏تر است.

نسخه مناسب چاپ