بخیه به آبدوغ ـ ۱۰
حکایت ما و پینهدوز جنها!
گفتیم آنهایی که خالی میبندند، معمولاً خیلی تابلو میبندند! به جای پرداختن به کوچه پسکوچههای محلّ کار و سکونت خودشان و خانوادهشان، حواس بقیه را به خیابانهای دیگر و شهرهای دیگر و کشورهای دیگر پرت میکنند تا ملت متوجه چاله چولههای داخل کوچهشان نشوند.
حال آنکه شما برای تن و اندام همان اهالی کوچه پُر ازدحام خودت لباس محکم و زیبا و جادار و مطمئن بدوز، الباقی کرۀ خاکی پیشکش! در همین کوچۀ خودت محکم بدوزی، عطر خیاطیات در همه جای جهان می پیچد و منتشر میشود و چند وقت بعد، از شاخ آفریقا و قطب جنوب هم سفارش دوخت لباس خواهی داشت. چنان نشود که به قول «پروین اعتصامی» چیزفهم:
ترسـم آنگـه دهنـد پیـرهنـم که نشانی و نامی از تن نیست
از حکایت چهار خیاط بالا به یاد خیاطی شوهر خواهرم در شهر کوچکزادگاهم ـ تربت حیدریه ـ افتادم که نام شلوار دوزیاش در خیابان باغملی یا گل، «خیاطی شیک» بود و چون کارش تمیز بود و شلوارهای خیلی شیک میدوخت و مشتریهای جوان بسیاری از هر قشر و گروهی داشت، در سطح شهرمان معروف شده بود و کمکم خیاطهای دیگری هم به صرافت استفاده از نام شیک بر تابلو سردر مغازهشان افتاده بودند. سرقت تابلو! خیال میکردند که فقط به خاطر شیک بودن نام مغازه است که بازارش گرفته است؛ در صورتی که از حلوا حلوا گفتن، دهن شیرین نمیشود. حتی دهان فرهاد! (سرویس چرا!)
چه خوش گفته است حضرت مولانا در دفتر اول مثنوی معنوی هفتاد من کاغذ:
هیـچ نامی بـیحقیقـت دیـدهای
یا زگاف و لام گل، گل چیدهای؟
اسم خواندی، رو مسمّـی را بجـو
مِه بـه بالا دان، نه انـدر آب جـو
***
خدا از سر تقصیرات من درگذرد که شما به هوای «بخیه به آبدوغ»، مطلب حاضر را پی گرفتهاید، اما همچنان در مقدّمه آن گیر افتادهاید! خدا هیچ بنی بشری را به گیر آدم پرحرف نیندازد. به خیال آموزش بخیه زدن به آبدوغ آمدهاید، دچار پینهدوزیهای پراکنده شدهاید. از بدشانسی شما یاد آن ضربالمثل معروف افتادم که میگوید: «ریاضت کش بد اقبال، پینهدوز جنها گیرش میآید»!
داستان دارد. میگویند مرد فقیر و بیچارهای بود که زیر خط فقر بود (که الآن در این زمان، در تهران پایتخت، حداقل ۱۸ میلیون تومان اعلام شده!) و دست به هر کاری، ولو خرید ارز و طلا و سکه و بیت کوین میزد، موفق نمیشد و روز به روز بیمایهتر میشد.
روزی یکی از دوستان جنشناس در منطقه که از حال و روز او باخبر شد و او را پریشان و نالان دید، به وی پیشنهاد کرد که چطور است یک مدتی ریاضت بکشی و سختی بیشتری را تحمّل کنی، شاید که اجنّه به کمکت بیایند و گشایشی در کار و بارت پیش بیاید. مرد فقیر گفت که واضحتر سخن بگو اسکل! چرا مثل مسؤولین حرف میزنی؟
دوستش گفت: یکی دو هفته باید گوشهگیری اختیار کنی و با احدالنّاسی حرف نزنی و فقط روزی یک مغز بادام و یک لیوان آب بخوری و آنقدر زجر بکشی و سیگار نکشی تا یکی از جنها که محل کارش به تو نزدیکتر و در دسترس است، به سراغت بیاید و مشکل تو را حل کند.
مرد فقیر داستان ما روزها و هفتهها زجر و ریاضت کشید و روز به روز هم لاغرتر و افسردهتر شد. انگار رژیم گرفته یا رژیم او را گرفته! فلذا یکهو خسته شد و قرنطینه را شکست و با خودش غرولند کرد که انگار جنها با آدم بدشانسی مثل من کاری ندارند. بلند شد کفش پارهاش را بپوشد که چشمش به پارگیاش افتاد و آهی کشید و گفت: «کاش لااقل پولی داشتم و یک کفش نو میخریدم؛ یا که میرفتم سراغ یک پینهدوز تا کفشم را تعمیر کند.»
در همین فکرها بود که ناگهان موجود عجیبی مثل قوز جن بر او ظاهر گشت. مرد فقیر گفت: «تو کی هستی دیگه؟ ترامپ نباشی؟!…» گفت: «نه، من جنّم و حالا در خدمت تو هستم ارباب!»
مرد فقیر با خوشحالی زائدالوصفی گفت: «ممنون جناب جن! لطف کنید به قصر پادشاه بروید و دو سه کیسه طلا و جواهر برایم بیاورید تا در بازار بفروشم و پول آن را در بانک پسانداز کنم و از سود آن گذران زندگی نمایم.»
code