آشنایی با کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، تازه ترین اثر علی‌اصغر شیرزادی، داستان‌نویس و روزنامه‌نگار پیشکسوت
دربارة ادبیات ایران و جهان
محسن فرجی ـ نویسنده
 

اشاره:
«خداحافظ پدرخوانده»(نشر خزه، ۱۴۰۱)، گزیده‌ای است از مهم‌ترین تحلیل‌های مطبوعاتی علی‌اصغر شیرزادی، داستان‌نویس و روزنامه‌نگار پیشکسوت، دربارة ادبیات ایران و جهان. این نوشته‌ها در دو بخش گرد آمده‌اند. بخش اول شامل درنگی است بر شش رمان جهانی از این نویسندگان نامدار: ماریو بارگاس یوسا، کازوئو ایشی گورو، هرتا مولر، کلود سیمون، فریدریش دورنمات و آناتولی ریباکوف.
بخش دوم به ادبیات ایران اختصاص دارد. کشف معنا و بازآفرینی زندگی در داستان‌نویسی ایرانی، نگاهی به پیوند میان‌بارگی و ابتذال در میدان ادبیات داستانی، و حاشیه‌ای بر آسیب‌شناسی داستان‌نویسی در ایران، از جمله مقالات این بخش از کتاب هستند.
شیرزادی همچنین در بخش دوم کتاب، به بررسی آثار یا کارنامۀ ادبی نویسندگانی چون: محمود دولت‌آبادی، محمدعلی علومی، یعقوب یادعلی و جلال آل‌احمد پرداخته است.
وسعت و عمق نگاه نویسنده، به همراه نثر ریزبافت و پالودة او کتاب خداحافظ پدرخوانده را بدل به اثری خواندنی کرده است که هم پنجره‌ای گشوده رو به چند اثر مهم جهانی است و هم ارزیابی دقیق و منصفانه‌ای از ادبیات امروز ایران.
***
اول ـ خیلی سال باید گذشته باشد. شاید سی سال؛ نه، بیشتر. به گمانم سی‌وپنج شش سال. نوجوانی هستم که تازه به ادبیات علاقه‌مند شده و دارد آهسته‌آهسته سحر و جادوی کلام را درمی‌یابد و محو لذت این جادو می‌شود.
در غروبی سرد و دلگیر، در شهر مادری، در کتابفروشی‌یی کم‌رونق و سوت‌وکور که پاخور چندانی ندارد و بیشتر لوازم‌التحریر می‌فروشد، کتابی لاغر پیدا می‌کنم و برمی‌دارم. می‌برم با خودم به مغازه‌ای که عصرها در آن کار می‌کنم. مغازة فروش لوازم عکاسی و فیلم‌های بیست‌وچهارتایی و سی‌وشش تایی کداک و فوجی و کونیکا که دیگر نسل امروز هیچ تصور و خاطره‌ای از آنها ندارند.
کتاب را ورق می‌زنم و چشم می‌چرخانم در صفحاتش تا اول با آن مأنوس شوم. روی جلدش طرحی از نیم‌تنة انسانی که درون آن با کلماتی درهم‌ برهم پر شده. پشت سر این نیم‌تنه هم پنجره‌ای است چهارقاب و پشت قاب‌ها شاخه‌های درختان.
در کتاب، چند داستان کوتاه آمده. کم‌کم شروع می‌کنم به خواندن‌شان. اما مجبور می‌شوم که برگردم به صفحات و سطرهای خوانده‌ شده. دوباره جلو می‌روم. برخی صحنه‌ها را مرور می‌کنم و برخی عبارات و اتفاقات را بالا و پایین. اما پیش نمی‌رود. هر کار می‌‌کنم، از دنیای نویسنده سر درنمی‌آورم. برایم غریبه و نفوذناپذیر است. با این همه، فضای قصه‌های کتاب برایم رایحه‌ای دلنشین دارد.
سال‌های بلندی می‌گذرد و از شهر مادری دور می‌شوم و بعد دوباره آن کتاب را می‌یابم. حالا مفاهیم و معانی‌اش برایم شکل می‌گیرند و روشن می‌شوند. حالا به جهان قصه‌هایش راه می‌یابم. یاد جمله‌ای از «میگوئل سرانو» در کتاب با «یونگ و هسه» می‌افتم که می‌گوید: هر کتابی باید به‌وقتش به دست آدم برسد. و می‌فهمم که آن زمان، در ایام نوجوانی، موقع خواندن این کتاب نبوده. البته که باز هم در دوباره خواندنش، با نویسنده‌ای روبرو هستم که حرفش را مثل لقمة جویده در دهان مخاطب نمی‌گذارد و باید برای دریافت قصه‌ها و راه یافتن به ساحت‌شان، جدّ و جهد کرد و با نویسنده در پیش بردن آنها سهیم و همراه شد. اما این مجاهدت، وقتی به‌موقع باشد، به ثمر می‌نشیند و حاصلش خواندن مجموعه داستانی دلچسب خواهد بود به نام:«غریبه و اقاقیا»نوشتة علی‌اصغر شیرزادی.
دوم ـ باز هم سال‌ها می‌گذرد و به تعبیر سهراب سپهری: «عقربک‌های فوّاره در صفحة ساعت حوضر زمان را به گردی بدل می‌کنند.» حالا خودم هم دست‌ به‌کار نوشتن شده‌ام و حاصلش هم شده مجموعه داستانی به نام «یازده دعای بی‌استجابت».
چند نفر لطف می‌کنند و بر کتاب، نقد و یادداشت می‌نویسند و از هر کدام نکاتی ارزنده می‌آموزم. اما بخت یارم می‌شود و جناب علی‌اصغر شیرزادی، نقدی مبسوط بر این کتاب می‌نویسد. یک صفحة تمام روزنامه برای کتاب کوچک!
قصدم در اینجا صرفاً سپاسگزاری برای نوشتن آن نقد نیست، بلکه خوش دارم به نکته‌ای اشاره کنم که حداقل برای خودم بسیار مهم بوده و هست: نقد جناب شیرزادی بر کتاب من با این پرسش و تعجب تمام می‌شد که چرا و چطور نویسنده (یعنی من) این قدر بی‌اعتنا به جامعه و دنیای بیرون و اتفاقات آن است و یکسره از عوالم شخصی‌اش نوشته است؟
اغراق نمی‌کنم، اما همین عبارت که نقل به مضمون از نقد ایشان در اینجا آوردم، ناگهان یقه‌ام را گرفت و محکم تکانم داد؛ یعنی اساساً رویکرد من را به قصه و قصه‌نویسی تغییر داد و فهمیدم که چقدر مسیر را اشتباه رفته‌ام. همین جمله باعث شد که در مجموعه داستان بعدی‌ام (چوب‌خط)، جنگ و اتفاقات مهم اجتماع و مصائب و مسائل زنان، پررنگ و برجسته شود. من این اتفاق را مدیون شخص آقای شیرزادی هستم. نویسنده‌ای که برای کتاب اول یک داستان‌نویس، چنین نقد ارزشمندی نوشت. اساساً چند نویسنده در نسل و جایگاه جناب شیرزادی داریم که برای نویسندگان جوان و تک کتابی و تازه راه افتاده، مطلب و نقد نوشته باشند؟
فقط هم حکایت من نیست. در همین کتابی که در دست دارید، دو نوشته دربارة دو نویسندة ایرانی هست؛ یکی در مورد «محمدعلی علومی» که به هر حال نسل بعدتر آقای شیرزادی محسوب می‌شود، و یکی هم در مورد «یعقوب یادعلی» که هزار دریغ و افسوس که تا این کتاب منتشر شود، در اوج پختگی و در میانة راه زندگی، ابتدای نامش کلمة «زنده‌یاد» نشست و این کتاب را ندید. برگردم به حرفم. واقعاً چند نویسندة پیشکسوت، این‌گونه گشاده‌دستانه، دست بچه‌های نسل بعد را گرفته‌اند و بی‌مزد و بی‌منّت، برای کتاب‌هایشان یادداشت و نقد نوشته‌اند و آنها را به جامعة ادبی کشور معرفی کرده‌اند؟
سوم ـ جناب شیرزادی بر نقدهایی که بر آثار ادبی جهان نوشته و در این کتاب منتشر شده، متواضعانه نام «درنگ» را گذاشته است. اما گمان من این است که آنها «نقد» هستند و چند ویژگی مهم هم دارند. نخست این که یکی از شیوه‌های نقادی ادبی را به صورت عملی و عینی نشان می‌دهند. در ثانی، دریچه‌ای روشن رو به همان کتاب‌های نقد شده هستند تا بتوان بهتر درک شان کرد، و سوم این که در آنها علاوه بر رویکردی نقادانه به همان کتاب‌ها، می‌توان به ارجاعات تاریخی و سیاسی و فرهنگی جذاب و فراوانی دست یافت که همگی خواندنی و آموختنی‌اند.
چهارم ـ انتشار گزیده‌ای از نقدها و یادداشت‌های ادبی این نویسنده و روزنامه‌نگار حرفه‌ای که پیشتر در نشریات به چاپ رسیده بوده‌اند، ادای دیِنی است به کسی که چهار دهه در فضای ادبیات و مطبوعات این کشور قلم و قدم زده است. همواره هم با عشق در این زمین سنگلاخ قدم برداشته است.
(خاطرم هست که در همان سال‌های حضور جناب شیرزادی در مؤسسه اطلاعات، چند باری که مجال دیدارش فراهم شد، هرجا که در صحبت‌ها پای ادبیات به میان می‌آمد، چشمانش کودکانه از شوق برق می‌زد.)
این اتفاق باید از سوی مسؤولان و متولیان فرهنگی هم رخ بدهد، اما حالا و در غیاب چنین اراده و رویکردی، به گمانم برعهدة ماست که به پاسداشت و حرمت‌داری این حضور عاشقانه و اثرگذار بپردازیم.
امیدوارم انتشار کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، این ادای دین کوچک را انجام داده باشد، در حقّ نویسنده‌ای که در پیرانه‌سری همچنان عاشق نوشتن و قصه‌گویی است و وقتی صحبت از داستان می‌شود، هنوز هم چشمانش برق می‌زند.

نسخه مناسب چاپ