داستان کوتاه
امنیت، آزاد و نان
کشاورز و خانواده اش برای ناهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت:در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند. چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه در میان آنان باشد.
سه پسر از میان هفت فرزند مرد کشاورز بلند شدند و رو به پدر کردند و گفتند: زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش درآوری . پدر از این کار آنان ناراضی بود، اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت.
دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند.جنگاوری رشید که سیمایی مــردانه داشـت پرسید: چرا به سپاه نزدیک می شوید ؟ پدر گــفت: فرزندانــم می خــواهند چون شما سرباز شوند.
جنگاور گفت: تا کنون چه می کردند؟ پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند.
جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت : اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟
پیرمرد گفت: آنگاه قسمتی از زمین ها چون گذشته برهوت خواهد شد.جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاهیان مسلح نیستند، دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند، گرسنگی است .کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدان‌های نبرد است.
آنگاه روی برگرداند و گفت: مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند، آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند و سپس از آنها دور شد.
منبع:داستانک

code

نسخه مناسب چاپ