تازه از دانشگاه آمده بودم،خسته و گرسنه.بعد از سیخونک زدن به دستپخت داغ مامان روی گاز،بالش را انداختم و دراز کشیدم روبه روی تلویزیون.کارتن موش و گربه داشت پخش می شد.موش با زیرکی تمام با کارد،تمامی پوست بدن گربه را قلفتی کند! زدم زیر خنده،واقعاً سازنده هاش محشرند. داداش کوچیکم محو کارتن شده بود و مدام می خندید.
طبق روال مرسومِ استراحت پای تلویزیون،شروع کردم به گشت زدن توی شبکه ها.شبکه مستند فیلمی راجع به باند مافیای ایتالیا پخش می کرد که بازیگر معروف پدر خوانده توش بازی کرده بود. شبکه ورزش هم یک مسابقه سرگرمی جذاب را روی آنتن داشت و مجری شبکه فیلم نیز روده درازی را شروع کرده بود و حالا حالا قصد نداشت تمامش کند.بعد از نیم ساعتی که پای جعبه جادویی مسخ شده بودم،صدای زنگ خانه به صدا درآمد.خاله و دختر خاله ام به سراغ ما آمده بودند.البته به همراه پسر خاله کوچکم که از دیوار راست،یک راست بالا می رفت. سر گُنده، نتراشیده و نخراشیده ای داشت و چهار دست و پای کوتاه. مثل دیوانه ها میخندید و به سراغ هرچیزی که می رفت، دیگر اثری از آن باقی نمی گذاشت. اگر یکی از لذت های زندگی ام سیخونک زدن به غذای مادرم بود و یکی دیگر هم تماشای فیلم سینمایی که البته اسمش یادم نیست؛ ولی فقط می دانم که یکی با اره به جون افراد می افتاد و دل و روده هاشان را یکی یکی در می آورد. سومین لذت ناب زندگیم زدن امید،پسر خاله ام،البته به دور از چشم مادرش بود! لذتی که سخت کیفورم می کرد و خستگی را از تنم می برد.
دخترخاله ام مهسا،دم بخت بود و همانجا نشسته بود تا ببیندکی از در وارد میشود تا او را سوار بر اسب سفید آرزوها کند و با خود ببرد،تا خاله بیچاره من هم نفسی تازه کند که البته همانطور که پول در این روزگار کمیاب شده،پسر خوبِ سوار بر اسب سفید رؤیاها نیز نایاب گشته،به همین خاطر هر بار که می دیدمش دلم به حالش می سوخت و پیش خودم می گفتم که احتمالاً ده سال بعد از اینکه اینجانب،شاخ شمشاد،ازدواج کردم،شاید مهسا هم با آن دماغ استخوانی بزرگش که یک خال سیاه گوشتی رویش خود نمایی می کند، بتواند با این هیکل چاق،پسری را اجیر کرده،جیره و مواجب خود را بستاند.سخت مشغول تعریف کردن شده بودیم که برنامه ای شروع شد که در آن با یک بازیگر زن معروف سینما وبه قولی ستاره یا سوپر استار، مصاحبه می کرد.مهسا با ولع هرچه تمام نگاه می کرد و من پیش خودم فکر می کردم که در این دنیا،چقدر تفاوت می تواند وجود داشته باشد و یکی را خدا آن همه نعمت دهد و دیگری را این همه …
که در این لحظه خاله خانم سرش را با غرور و تکبر زنانه بالا گرفت و با بی اعتنایی عجیبی گفت:این کجاش زیباست؟!بعد از اینکه مهمان های عزیز رفتند،مادرم به وجود من افتخار کرد و گفت:خدا رو شکر که تو هر چقدر خل و چل و دیوانه هستی، ولی به نچسبی مهسا نیستی!روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز خبر تازه ای می رسید که مهسا در راستای نظریه “تکامل” دست به تغییر مثبتی زده است.
یک روز می گفتند که دماغش را عمل کرده،یک روز دیگر هم خبر از تزریق در گونه و لب هایش می دادند و یکبار نیز از طب سوزنی نام می بردند که مهسا کل هیکل خود را به سوزن های چینی سپرده است.
خلاصه اینکه هر بار که از خانه خاله خانم زنگ زده می شد،خبری از نبرد زیبایی مهسا داده می شد و ما نیز کارمان شده بود که به تظاهر تبریک بگوییم و بعد از قطع کردن تلفن و گذاشتن گوشی از معایب این روش های نامعقول و نامرسوم قصهها گفته و در آخر خدا را بابت قیافه و ظاهر طبیعی خودمان شکر بگوییم.
تا اینکه یک روزکه من طبق روال معمول پای تلویزیون دراز کشیده بودم و مشغول تماشای برنامه طنز محبوبم همان سریالی که در آن،زنان،مردان را از خانه با خفت و خواری تمام به بیرون پرتاپ می کردند،بودم،خاله خانم به همراه مهسا و امید به خانه ما آمدند.
وقتی برای عرض سلام و ادب به هال آمدم، با دیدن یک دختر خانم «شایسته» در کنار خاله ام از حال رفتم؛ به گونه ای که تا به خودم آمدم، چند دقیقه ای به طول انجامید. بعد تمام حواسم را جمع کردم تا مؤدبانه و بدون لهجه سخن بگویم،سپس گفتم ببخشید خاله جون،ایشون رو معرفی نکردید؟
نمی دانم چی گفتم که همه زدند زیر خنده.انگار که لطیفه های قومی گفته باشم، کلی خندیدند.پیش دختر جوان غریبه خیلی خجالت کشیدم و از آن بدتر نمیدانستم کجای حرف من خنده دار بودکه مادرم به کمکم آمد و گفت: دیگه دختر خاله ات رو نمی شناسی؟ و سپس خاله ام گفت: یعنی آنقدر مهسا تغییر کرده؟ و مهسا نیز ابرویی بالا انداخت و گفت: لطف داری پسر خاله!
باورم نمی شد،مهسا… دختر خاله نچسب خودم؟! باور کنید رد شدن دیوید کاپرفیلد از دیوار چین،پیدا شدن اسلحه کشتار جمعی در عراق و ارزان شدن قیمت خانه را باور می کردم، ولی این چهره جدید مهسا را نمی توانستم قبول کنم!این قدر تغییر؟… مثل این بود که بیابانی خشک و بی آب و علف را بعد از چند هفته تبدیل به جنگلی کرده باشند که درختانش قدمت سالیان دراز دارند. در همین ناباوری ها بودم که امید با سر به کمدم زد و قاب عکسم را از بالای آن انداخت و خرد کرد. در اتاقم بیاختیار سیلی محکمی به گوشش زدم و خودم را از این همه فشار روحی،روانی خالی کردم.با این وجود آنقدر در شوک معجزه عمل دماغ و زیبایی،به همراه طب سوزنی مهسا بودم که رفتن خاله ام را متوجه نشدم. در آیینه نگاه کردم، صورتم از همیشه زشت تر شده بود و شانه در دستم از موهای کنده شده ام سیاه.
چند روز بعد خبر رسید که سوار اسب سوار از راه رسیده و مهسا نیز تا چند روز دیگر به خانه بخت خواهد رفت.مادرم در هیجان عروسی خواهر زاده اش بود و من در گرداب امتحانات درسی. روزها برایم به سختی سال ها می گذشت و امتحاناتم یکی پس از دیگری خراب می شد تا یک روز عصر که مثل همیشه خاله به همراه دو موجود عجیبش به خانه ما آمدند. مهسا از بدو ورود یک دم گریه میکرد و برای اینکه به دماغ عملی اش فشار وارد نشود، هر دو ثانیه یکبار با دستمال آن را تمیز می کرد.ماجرا از آن قرار بود که مهسا و مرد رؤیاهایش درحالی که مشغول تماشای آلـبوم عکس بودند، به عــکسی بــرمی خورند که در زیر عکس های قبلی پنهان شده و متعلق به عصر مهسا قبل از زیبایی بوده که البته بعداً متوجه می شـوند این کار از امیــد آب میخورده. پسر جوان با دیدن چهره طبیعی و واقعی مهسا شوکه شده و از آنجایی که از ژنتیک نیز سر در می آورده و می دانسته ژن ها تغییر ناپذیرند و چهره کودکش نیز در آینده تحت تأثیر قرار خواهد گرفت،از اسب سفید پیاده شده و به دلیل عدم صداقت مهسا و خانواده اش،اعلام انصراف میکند.حال مهسا و خاله،نطق مفصلی به کمک مادرم به راه انداخته بودند پیرامون اینکه در این دور و زمانه مرد ها دیگر مرد نیستند و اصلاً پیدا نمی شود. دلم می خواست پاشوم و داد بزنم که: مگه قیافه و هیکل دختر شما واقعیه که شما دنبال میگردید؟… که امید با توپ به پروژه ای زد که یک ترم تمام برای ساختنش زحمت کشیده و خون دل خورده بودم و قرار بود که به خاطر آن، درس سه واحدی را نیفتم و در نهایت مشروط نشوم و از آن هزار تکه ساخت.
نمی دانم چقدر عصبانی شدم ولی می دانم که خون به مغزم نمی رسید و بعد از اینکه دستم به امید رسید، معنی یک را حداقل به او فهماندم تا در آینده مانند نامزد مهسا تو زرد از آب در نیاید.
code