داستان کوتاه
این افکار مزاحم؟!
ماشین را که ندیدم، دلم یکباره فرو ریخت! بالاخره کار خودش را کرده بود! بارها بهش گفته بودم که این خریدهای «جزیی» ماشین نمی‌خواهد، اما او زیربار نرفته و در ضمن نگفته بود که این خریدهای جزیی قبل از رسیدن من به مغازه تبدیل به خریدهای کلی می‌شود و او نگران این است که این خریدهای کلی روزمره، عاقبت‌ کار دست من دهد و مرا به انواع و اقسام آسیب‌ها و ضایعات و آرتروز سر و گردن مبتلا سازد!
توی این افکار بودم که نگاهم به نام کوچه افتاد! نفسی به راحتی کشیدم! کوچه را عوضی گرفته بودم! چه خوب شد که ماشین آورده بودم! اصلا حال پیاده‌روی تا منزل را نداشتم!
محمد ماکویی ـ مرداد ۱۳۹۳

code

نسخه مناسب چاپ