نگاهی به داستان«فارسی بخند»، نوشته سپیده سیاوشی
برف که صدا ندارد!
محمدرضا حیدرزاده
 

زیاد جدّی گرفته بود. جنگ را نه، دوست داشتنم را می  گویم. اما خوب جدّی هم بود یک زمانی. همیشه که این طور نمی ماند. نمی  خواست بفهمد. تمام تلاشش توی مبارزه ای که فکر می کرد پا به پای من می  آید، برای آن بود که بگویم هنوز هم دوستش دارم.

می گفتم، اما می فهمید ندارم. حتی چند بار به سرم زد پای یک زن دیگر را به میان بیاورم. منتظر بود. توی وسائلم سرک می کشید. اوایل یواشکی، بعد جلوی روی خودم کیفم را زیرورو می کرد. منصرف شدم. نمی خواستم توی بازی، قابل پیش بینی باشم…

***

مجموعه داستان«فارسی بخند»،نوشتۀ سپیده سیاوشی، از سوی نشر قطره به بازار کتاب آمده است. این کتاب که دارای ۹ داستان کوتاه است، برنده جایزه بهترین داستان از یازدهمین جشنواره بنیاد گلشیری شده است.

سپیده سیاوشی متولد سال ۱۳۶۵ است. نویسنده جوانی که مجموعه داستان‌ «عمارت نیمه شب» را هم در کارنامه خود دارد. او در داستان های «فارسی بخند» درباره زنان می‌گوید. زنانی به یادماندنی و ملموس با داستان‌هایی فراموش‌نشدنی. او به خوبی زنان داستانش را در موقعیت‌هایی خاص اما ظاهراً عادی قرار داده و پیچیدگی را در ساده‌ترین تصمیمات روزمره‌شان نشان می‌دهد.

تکنیک این داستان ها قرارگیری شخصیت ها در موقعیت  هایی ساده است، اما شرایط به سمتی می رود که تصمیم  گیری برایشان سخت و سخت تر می شود. در واقع شخصیت ها همواره درگیر موقعیت ها هستند و در تکاپوی فائق آمدن بر آنها، کشمکش شخصیت ها در مقوله ارتباط است. ارتباط برقرار نکردن یا برقرار کردن و فهمیده نشدن…. با وجود این که نویسنده خانم است، اما نگاه به شخصیت و پرداخت آنها بی  طرفانه شکل گرفته و این از نقاط قوت داستان های «فارسی بخند» است….

***

در ادامۀ این داستان آمده است:

یاد مامان می افتم که پشت تلفن با «جس» احوالپرسی می  کرد. بلند می گفتم:«مامان… فارسی نمی دونه». گوشی را که گرفتم، اول غر زد که چرا داد و بیداد می کنم. بعد پرسید:«یعنی بهش فارسی یاد ندادی؟» بعد هم زیر لب گفت:«دیگه سلام احوالپرسی که زبون نمی خواد، می فهمه!». خندیدم آن روز هم، اما شاید واقعاً زبان منشأ الهی داشته باشد و بی آنکه بفهمیم، بتوانیم با هم صحبت کنیم…

زن گفت:«صدای باران، هیچکس هم که توی خیابان نباشد، خودش دلگرمی است.اما حالا انگار همه چیز مرده، چرا برف صدا ندارد؟» مرد اوهوم کوتاهی گفت. سرش را هم بالا نیاورد. زن حس کرد خانه شان شبیه جزیره ای شده که هر لحظه بیشتر زیر آب می رود. به ساختمان های رو به رونگاه کرد و چراغ  هایی که همه آنها سر ظهر روشن بودند. این همه جزیره کنار هم. هیچکس توی خیابان نبود. مرد گفت: «از کنار آن پنجره نمی  خواهی کنار بیایی؟ فکر می کنی آنجا بایستی، برف نمی بارد؟». زن آهسته با دلخوری گفت: «هیچ کاری نکردم امروز». بعد بلندتر گفت: «این برف ها آب هم می شوند؟ اگر خیابان ها همیشه این شکلی بمانند، وحشتناک است.».

خیلی زن است. از آنچه فکرش را می‌کردم بیشتر. حتی از آن جمله پایانی«ماهان‌جان می‌بوسمت»پایین کارت‌پستال‌  هایش.انگشت‌هایش مثل شاخه‌های درخت دور فنجان پیچیده. وقتی حرف می‌زند، فقط گردنش جلو می‌آید. دست‌ هایش تکان نمی‌خورد. برعکس کتی. صدایش را هم قطع کنند،ازحرکاتش می‌شود فهمید چه می‌گوید. پانتومیم بازی می‌کند…

code

نسخه مناسب چاپ