من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید*
نویسنده: احمدرضا احمدی / نقاشی: عباس کیارستمی
 

اتاق کوچکم را خودم ساختم تا فصل‌های سال، یکی یکی از پنجره‌ من به اتاقم بیایند. دلم می‌خواست بهار، اول به خانه‌ ما بیاید و من، زودتر از همه، خبر آمدن بهار را به بچه‌ها بگویم. من همیشه راست می‌گویم؛ راست راست. اگر من خبر آمدن فصل‌ها را به مردم می‌گفتم، دیگر مردم روزنامه نمی‌خواندند.

پنجره‌ اتاق کوچکم را که ساختم، بهار بود. بهار بود که پنجره‌ کوچک اتاقم را رنگ زدم؛ رنگ خاکستری زدم. بهار را از پشت شیشه‌های کوچک پنجره دیدم. به پدرم نشان دادم. پدرم زود بهار را شناخت. بهار از پشت پنجره‌ گذشت، صدایش کردم: «بهار! به اتاق من بیا. من خبر آمدنت را به برادرم می‌نویسم…»

بهار اما جوابی نداد. از پشت پنجره گذشت. بهار از رنگ خاکستری پنجره ترسید. رنگ خاکستری، بوی زمستان می‌داد. بهار رنگ سبز را دوست داشت. بهار رنگ‌های بهاری را دوست داشت. برادر من هم رنگ‌های سبز را دوست داشت. اگر برادرم در شهر ما بود، بهار را می‌شناخت. بهار و برادرم به سبزه‌ها، سبزه‌های صحرایی، به سبزی درخت‌ها، و لباس‌های سبز می‌گفتند: سلام!

***

پنجره را در تابستان رنگ زدم؛ رنگ خاکستری. تابستان از پشت پنجره گذشت. تابستان را صدا زدم، جواب نداد؛ از رنگ پنجره می‌ترسید. پنجره رنگ زمستان بود. تابستان به اتاق نیامد.

آن سال ما تابستان نداشتیم. تمامی درخت‌های خانه‌ ما زرد شدند. ما آن سال‌ میوه‌ تابستانی ندیدیم. عکس‌های رنگی میوه‌های تابستانی را پشت جلد مجله‌ها دیدیم.

پنجره را در تابستان رنگ زدم؛ رنگ سبز. زمستان از پشت پنجره گذشت، به خیالش که بهار و تابستان در خانه‌ ما مهمانند.

زمستان را صدا زدم، جواب نداد؛ از رنگ پنجره می‌ترسید. پنجره رنگ تابستان بود. زمستان به اتاق نیامد، لب دیوار توی کوچه ماند، میان باغ‌ها ماند. ما برف را در خانه ندیدیم، صدای برف را از رادیو هم نشنیدیم.

***

این بود که پدرم شب‌ها قصه‌‌ای از برف و باران می‌گفت و من، برف را توی خواب می‌دیدم: برف‌ها روی موهای سرم می‌ریخت، موهای سرم سفید می‌شد. مثل اینکه مادر بزرگم در بیداری، خوابِ برف می‌دید که موهایش آن‌طور سفید بود.

دیروز کرم ابریشم‌های من داشتند پیله می‌بستند. هوا ابری بود. پیله که بستند؛ آسمان آبی شد، هوا روشن شد.

***

چند سال پیش، یک تابستان، من که خیلی خیلی بچه بودم، با پدرم که خیلی جوان بود و مادرم که خیلی خیلی جوان بود، یک عکس یادگاری گرفتیم. همه‌ ما، توی عکس، لبخند می‌زدیم. من به گنجشک عکاس خندیده بودم، پدر به خنده‌ من خندیده بود و مادر از اَخمِ عکاس خندیده بود. عکاس اخم کرده بود که چرا پدر می‌خندد و مادر خندیده بود که چرا عکاس اخم کرده.

***

رنگ اتاق‌های خانه‌ ما صورتی بود. روز جمعه پدرم همه‌ اتاق‌های خانه‌ ما را رنگ زد؛ رنگ آبی. رنگ آبی زیاد آمد. من خورشید را آبی کردم. شهر ما آبی‌ست. آفتاب دیگر زرد نیست، آبی‌ست، رنگِ مهتابست. شهر ما همیشه مهتابی‌ست. همه‌ مردم رنگ مهتابی دارند. همه‌ مردم زیر رنگ مهتابی، مهربان شده‌اند.

لباس سربازها هم مهتابی شد، سربازها مهربان شدند.

***

دیشب با لباسی که آبی رنگ بود، خوابیدم. خواب رفتم. یک گُل شقایق خواب دیدم. خورشید خواب من زرد بود. رنگ آبی به خوابم نیامد. خورشید خوابم را با شقایق پوشاندم: خورشید یک شقایق بزرگ بود؛ سرخِ سرخ! خوابِ من سرخ شد. رنگ سرخ شقایق روی لباسم ریخت. لباس من، توی خواب، سرخ شد. صبح که از خواب بیدار شدم، لباسم سرخ بود. پدر و مادرم باور نکردند که من شب با لباس مهتابی رنگم خوابیده‌ام و صبح با لباس سرخ از خواب بیدار شده‌ام. چشم‌هایم را که باز کردم، باغچه‌ خانه‌مان را دیدم: توی باغچه‌مان یک گل درآمده بود؛ یک شقایق. پدرم، توی باغچه شقایق نکاشته بودند؛ فصل شقایق نبود. من همیشه راست می‌گویم: شقایق را من از خوابم آوردم، توی باغچه کاشتم. کسی باور نمی‌کند.

راستی شما خواب سرخ من، خورشید سرخ خواب من، و شقایق باغچه را باور می‌کنید؟

***

عکاس، عکس یادگاری را به ما داد. گنجشک را توی قفس کرد. عکاس به گنجشک اخم کرده بود و گنجشک هنوز به من می‌خندید. ما همه، خنده‌مان را توی عکس‌ جا گذاشته بودیم.

اگر گنجشک‌ هم با ما بود، اگر توی قفس نبود، خنده‌اش را با ما توی عکس جا می‌گذاشت.

امروز هوا که آفتابی بود،آسمان که روشن بود، کرم ابریشم‌ها از جعبه بیرون آمدند. از دیوار بالا رفتند. سَر تاقچه، کنار عکس یادگاری نشستند.

دور عکس پیله بستند؛ پیله‌ زرد بستند. عکس یادگاری، توی پیله گم شد؛ لبخندهای ما هم گم شد، به پیله رفت.

امروز، من که دیگر خیلی خیلی بچه نیستم، با پدرم که جوان نیست و مادرم که خیلی جوان نیست، به عکاسخانه رفتیم.

رفتیم از عکاس، عکس خندان بگیریم.

رفتیم از گنجشک، خندیدن یاد بگیریم.

عکاس مرده بود.

گنجشک توی قفس نبود.

توی قفس خالی، یک عکس بود:

عکس گنجشک بود. عکس عکاس بود. عکاس توی عکس می‌خندید.

گنجشک توی عکس اخم کرده بود.

………………………………………………………………………

*منبع: این متن از کتاب «من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید»، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، نسخه چاپی سال ۱۳۴۸ انتخاب شده است.

code

نسخه مناسب چاپ