آیین کشورداری از دیدگاه سعدی
حمید یزدان پرست - بخش نهم
 

شاه «چندان که از زهر و مکر و غدر و فدایی و شبیخون برحذر است، از درون خستگان و دل‌شکستگان و دعای مظلومان و ناله مجروحان برحذر باشد. سلطان غزنین گفتی: من از نیزة مردان چنان نمی‌ترسم که از دوکِ زنان؛ یعنی از سوز سینة ایشان.» (نصیحه الملوک، ص۸۱۶).

فـریاد پیـرزن که برآیـد ز سـوز دل

کیفر برد ز حمله مردانِ کارزار

همت هـزار بـار از آن سخت‌تر زند

ضربت، که شیر شرزه و شمشی آبدار

(صاحبیه، ۷۶۲)

در مدح امیر انکیانو گوید:

از درون خستگان اندیشـه کن

وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیـق آه مظلومـان به صبح

سخت‌گیرد ظالمان را در حصار (مواعظ، ۶۶۸)

باز در مدیحه وی گوید:

بـه نقـل از اوستادان یـاد دارم

که شاهان عجم: کیخسرو و جم،

ز سـوز سینة فـریـادخـوانـان

چنان پرهیز کردندی که از سم (مواعظ، ۶۷۵)

در بوستان گوید:

نتـرسی کـه پـاک انـدرونی شبی

برآرد ز سوز جگر یاربی؟

نخفته‌ست مظلوم، از آهش بترس

ز دود دل صبحگاهش بترس (۷۵۰ـ۷۵۱)

بنابراین «لایق حال پادشاه نیست به باطل گرفتن، و اگر چنان که به حق خشم گیرد، پای از اندازة انتقام بیرون ننهد که پس آنگه، جرم از طرف او باشد و دعوی از قبل خصم… کام و مراد پادشاهان، حلال آنگاه باشد که دفع بدان از رعیت بکند؛ چنان که شبان دفع گرگ از گوسفندان، اگر نتواند که بکند و نکند، مزد شبانی حرام می‌ستاند، فکیف چون می‌تواند و نکند. ذوالنون مصری پادشاهی را گفت: شنیده‌ام فلان عامل را که فرستاده‌ای به فلان ولایت، بر رعیت درازدستی می‌کند و ظلم روا می‌دارد. گفت: روزی سزای او بدهم. گفت: بلی، روزی سزای او بدهی که مال از رعیت تمام ستده باشد، پس به زجر و مصادره از وی بازستانی و در خزینه نهی! درویش و رعیت را چه سود دارد؟ پادشاه خجل گشت و رفع مضرت عامل بفرمود.» (نصیحه الملوک، ص۸۰۶ و ۸۰۷).

ای پسندیـده حیف بـر درویش

تا دل پادشه به دست آری

تو برای قبول و منصب خـویش

حیف باشد که حق بیازاری (صاحبیه، ۷۷۰)

یکی از مطالب «تقریرات ثلاثه» در کلیات سعدی، «حکایت شمس‌الدین تازیکوی» است که نمونه‌ای از همین رفتار ستمگرانه است: «در زمان حکومت ملک عادلِ مرحومْ شمس‌الدین تازیکوی ـ طاب ثراه ـ اسفهساران ممالک شیراز، هماهُ الله تعالی، خرمایی چند از رعایا ستده بودند به تسعیر اندک و به نرخی گران به بقالان می‌دادند به طرح، و ملک از این ظلم بی‌خبر. اتفاقاً چند پاره خرما به برادر شیخ فرستادند و برادر شیخ بر درِ خانة اتابک دکان داشت. چون حال بدان جهت بدید، به رباط خفیف رفت به خدمت برادر خود شیخ سعدی، و صورت حال در خدمتش عرضه داشت. شیخ از آن حال کوفته‌خاطر شد و با خود اندیشه کرد که برود و این بلا را از سر درویشان شیراز دفع کند، به تخصیص از آن برادرِ خود. اندیشه کرد که اول کاغذی باید نوشت. پاره‌ای کاغذ برداشت و این قطعه بنوشت:

ز احوال برادرم بـه تحقیق

دانم که تو را خبر نباشد

خـرمـای به طـرح می‌دهندش

بختِ بد از این بتر نباشد

اطفـال بـرند و برگشان نیست

خرما بخورند و زر نباشد

وانگـه تـو محصلـی فـرستـی

ترکی که از او بتر نباشد

چنـدان بـزنندش ای خـداوند

کز خانه رهش به در نباشد

ملک شمس‌الدین تازیکوی چون رقعه برخواند، بخندید و در حال بفرمود تا منادی کردند: «هر کس که از آن خرما به طرح ستده‌اند، پیش من آرید.» تمامت بقالان پیش خود خواند و صورت حال از ایشان بپرسید که هر کس که زر داده است، اسفهساران را بازمی‌خواند و بعد از مالش، می‌فرمود تا در حال زر ایشان بازمی‌دادند و هر کس که زر نداده بود، می‌فرمود تا خرما از وی بازنستانند. بعد از آن ملک شمس‌الدین به خدمت شیخ علیه‌الرحمه رفت و عذر خدمتش بخواست… (تقریرات ثلاثه، ص ۸۴۶)

غزالی می‌نویسد: «چنین گویند که عاملی از آنِ نوشروان، سه بار هزار هزار [= سه میلیون] درم افزون از خراج، به نوشروان فرستاد؛ بفرمود تا زیادت از آن به خداوندان درم بازدادند و عامل را بر دار فرمود کردن. و هر پادشاهی که از رعیت به جور چیزی بستاند و در خزینه نهد، چنان بود که کسی بنیاد دیواری کُند، و هنوز خشک ناشده و تر بوَد، سر دیوار برنهد تا نه سر ماند و نه بن!»

پادشاهی که طرح ظلم افکَند

پای دیوار مُلک خویش بکَند (گل، ب۱، ح۶)

«آورده‌اند که یکی از خلفا بر یکی از متعلقان دیوان به دیناری خیانت بدید، معزولش کرد. طایفه بزرگان پس از چند روز شفاعت کردند که: بدین قدر آن بنده را از خدمت درگاه محروم مگردان. گفتا: غرض مقدار نیست؛ غرض آنکه چون مال ببرد و باک ندارد، خون رعیت بریزد و غم نخورد!» (نصیحه الملوک، ص۸۱۱). «مَثَل حاکم با رعیت، مثل چوپان است با گله؛ اگر گله نگه ندارد، مزد چوپان حرام می‌ستاند» (رساله انکیانو، ص۸۲۰).

شهی کـه پـاس رعیـت نگـاه مـی‌دارد

حلال باد خراجش که مزد چوپانی‌ست

وگر، نه‌ راعی خلق است، زهر مارش باد

که هرچه می‌خورد او، جزیت مسلمانی‌ست

(کلیات، ص۸۴۵)

سعدی همین معانی را به نوعی دیگر از زبان «فرماندهی دادگر» که ساده‌پوش بود، بیان کرده ‌است:

نه از بهر آن می‌ستانم خراج

که زینت کنم بر خود و تخت و تاج

… مرا هم ز صد گونـه آز و هواست

ولیکن خزینه نه تنها مراست

خـزایـن پر از بهـر لشکـر بود

نه از بهر آذین و زیور بود

… چـو دشمـن خـرِ روستـایی بَرد

مَلک باج و ده‌یک چرا می‌خورَد؟

مخالف خرش برد و سلطان خـراج

چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

(بو، ۴۶۵ـ۴۷۰)

سلطان باید کـه خیـر درویش

خواهد، نه مراد خاطر خویش

تـا او بـه مـراد خـود شتـابـد

درویش مراد خود بیابد (مثنویات، ۷۸۵)

۵ ـ دستگاه قضا

«منصب قضا پایگاهی منیع است، تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی» (گل، ب۱، ح۱۹). قاضی در پی سر و سامان دادن و به راه آوردن مجرمان است؛ همچنان که پاسبان برای دستگیری قاتلان است: «شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت‌جوی طراران. هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند.» (گل، ب۸، ش۱۰۵). سعدی بارها از قاضی و قضاوت و حکومت (داور و داوری) و صدر (قاضی‌القضاه) و عدول یاد می‌کند و به این ترتیب از وجود دستگاهی که عهده‌دار این امور است، آگاهی می‌دهد؛ اما شگفتا که در این مورد مهم مطالب توضیحی ندارد، بلکه تماماً گزارش‌گونه است و در مواردی مطلب را به گونه‌ای بیان می‌کند که پیداست دستور قتل و مجازات افراد از مجرای دستگاه قضاوت می‌گذشته؛ و گاه هم خود شاه رأساً اقدام می‌کند؛ چنان که گویی قاضی و قضایی در کار نیست؛ اما معلوم است که به طور کلی کسانی عهده‌دار منصب قضا بوده‌اند؛ چنان که گوید: «همه کس را دندان به ترشی کُند گردد، مگر قاضیان را که به شیرینی! قاضی که به رشوت بخورد پنج خیارر ثابت کند از بهر تو ده خربزه‌دار» (گل، ب۸، ش۱۰۶) یا: تبرک از در قاضی چو بازش آوردیر دیانت از در دیگر برون شود ناچار (صاحبیه، ۷۶۱) دزد، دزد است وگر جامه قاضی دارد.(صاحبیه، ۷۵۳)

سعدی از برخی اصطلاحات قضایی هم یاد می‌کند: «قاضی همدان… به مسند قضا بازآمد، تنی چند از بزرگان عُدول که در مجلس حکم وی بودندی، زمین خدمت ببوسیدند…» (گل، ب۵، ح۱۹) «مردکی را چشم‌درد خاست. پیش بیطار رفت و کور شد. حکومت پیش داور بردند؛ گفت: بر او هیچ تاوان نیست» (ب۷، ح۱۴). «قاضی فتوا داد…» (ب۱، ح۲۲) «میان شوهر و زن جنگ خاست، چنانر که سر به شحنه و قاضی کشید…» (گل، ب۶، ح۹) «القصه مرافعة این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکمِ مسلمانان مصلحتی بجوید… به مقتضای حکم قضا رضا دادیم.» (جدال سعدی با مدعی) به قاضی‌القضات (یا صدرکبیر) هم در بوستان اشاره شده است:

چـو مولام خوانند و صـدر کبیر

نمایند مردم به چشمم حقیر (بیت ۲۰۹۹)

در غزلیات نیز چند جا به داور و داوری و برخی اصطلاحات قضایی اشاره کرده است: «داوری نیست که از وی بستاند دادم» (بدایع، ۴۹۶).

بار «خصمی» می‌کشم کز جور او

می نشاید رفت پیش «داور»ی (طیبات،۵۶۱)

هر چه کنی تو بر حقی

«حاکم» و دست مطلقی

پیش که «داوری برند»

از تو که «خصم» و «داور»ی؟

(طیبات،۵۶۲)

تو اگر به حسن «دعوی» بکنی، «گواه» داری (طیبات،۵۷۰)، عقل را با عشق، «دعوی» باطل است (طیبات، ۳۸۶). به «شکایت» نتوان رفت که «خصم» و «حَکَم»‌اند (بدایع، ۴۴۸)، گر «سیاست می‌کند» سلطان و «قاضی»، حاکم‌اند. (بدایع، ۵۱۹).

سـر تسلیم نهـادیم بـه «حکم و رایت»

تا چه اندیشه کند رای جهان‌آرایت

(بدایع، ۴۱۵)

مالک رد و قبول، هر چه کند پادشاست

گر بزند، حاکم است؛ ور بنوازد، رواست

(بدایع، ۳۷۷)

«قـاضـی شهـرِ» عـاشقـان باید

که به یک «شاهد» اختصار کند (طیبات، ۴۴۵)

همسایـه گو «گـواهی» مستی و عاشقی

بر من مده که خویشتن «اقرار» می‌کنم

(خواتیم، ۵۱۵)

«حـاکم» ظـالم بـه سنـان قلـم

دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند (صاحبیه، ۵۷۶)

سعدی قصیده‌ای نیز «در ستایش قاضی رکن‌الدین» سیرافی دارد که در بخشی از آن می‌گوید:

اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بت‌رویی

به جز «قاضی» نپندارم که نفسی پارسا ماند

جمال محفل و مجلس امام شرع، رکن‌الدین

که دین از قوّت رایش، به عهد مصطفی ماند

کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را

که تا دوران بود باقی، بر او حسن ثنا ماند

(مواعظ، ۶۵۹)

همچنان که می‌بینیم، در این ابیات سعدی به زهد و پارسایی، دینداری، حسن تدبیر و رضایت عمومی از قاضی اشاراتی کرده؛ اما به شرط و شروط قضاوت نپرداخته است. در جاهای دیگر هم به بیان کلیاتی بسنده کرده است؛ مثلا: «پادشاهان را حکم ضرورت است در مصالح ملک، و قاضیان را در مصالح دین، وگرنه ملک و دین خواب گردد.» (رساله انکیانو، ص۸۲۱). یا پادشاه باید «قطع دزدان و قصاص خونیان به شفاعت فرو نگذارد…» (همان، ص۸۲۰). «گواهی به خیانت کس نشنود، مگر آنکه دیانت گوینده معلوم کند و تا به غور گناه نرسد، عقوبت روا ندارد… داد ستمدیدگان بدهد تا ستمکاران خیره نگردند که گفته‌اند: سلطان که رفع دزدان نکند، حقیقت خود کاروان می‌زند… پادشاهی که عدل نکند و نیکنامی توقع دارد، بدان ماند که جو همی کارد و اومید گندم دارد… چو بیداد کردی، توقع مداررکه نامت به نیکی رود در دیار» (نصیحه ‌الملوک، ص۸۰۶، ۸۱۳ و ۸۱۵). یک جای دیگر هم سعدی در پاسخ به شمس‌الدین جوینی مراتبی برای مجازات فرد خطاکار بیان می‌کند:

اولین باب تربیت پند است

دومین نوبه، خانه و بند است

سومین، توبه و پشیمانی

چارمین، شرط و عهد و سوگند است

پنجمین، گردنش بزن که خبیث

به قضای بد آرزومند است

(تقریرات ثلاثه، ۸۴۲)

شیخ افزون بر زندان شاه، از «زندان قاضی» نیز یاد کند (نصیحه‌الملوک، ص۸۰۷) که نشان می‌دهد در مواردی هر دو به موازات هم به کارهای مرتبط با امر قضا می‌پرداختند. با این‌همه از آنچه آمد، پیداست که برخلاف سایر موارد حکومتی، سعدی چنان که باید و شاید به امر قضا نپرداخته است.

code

نسخه مناسب چاپ