لباس محلی سامر
نویسنده: گری اسمیت - مترجم: اسماعیل پورکاظم - قسمت اول
غروب یک روز، وقتی هوا داشت تاریک می‌شد؛ گروهی از مردم روستای کوچک «آسانته» در در کشور «غنا»، در اطراف آتش بزرگی گرد هم آمدند.

دقایقی بعد، پیرزن موقری وارد شد و میان جمع نشست. سکوت کاملی همه‌جا را فرا گرفت. او لباس محلی مخصوصی که از جنس جاجیم سبز و قرمز بود و «کنته» نامیده می‌شد بر دوش انداخته بود. پیرزن همواره از پوشیدن کنته به خود می‌بالید و آن را کامل و قشنگ به دور خود می‌پیچید.

پیرزن تصور می‌کرد کنته قدرت جادویی عجیبی دارد؛ آن قدر که وقتی حرف می‌زند در نظر مردم یک قصه‌گوی دوست داشتنی و محبوب می‌شود نه یک پیرزن پرحرف. واقعا هم همین‌طور بود. هر زمان که او داستان‌هایی از شجاعت‌ها و قهرمانی‌های افسانه‌ای مردم آسانته تعریف می‌کرد، تمامی افراد حاضر سکوت می‌کردند و با دقت به سخنانش گوش می‌دادند. در آن شب خاص، به نظر می‌رسید که حتی جانوران هم کاملا ساکت و بی‌حرکت بودند …

کم‌کم تاجران برده به آن روستا آمدند و یکی یکی مردم آسانته را دزدیدند و در دهلیزهای تنگ و تاریک کشتی‌های حمل برده انداختند. سپس بادبان برافراشتند و سفر دریایی خود را برای گذشتن از اقیانوس پهناور اطلس و رساندن برده‌ها به بازار برده فروش‌ها آغاز کردند. این چنین بود که:

زبان و فرهنگ مردم آن روستا رو به زوال رفت. علایق و رسوم آن‌ها نابود شد. اسامی دختران و پسرانشان فراموش شد و تغییر کرد و قدرت جادویی کنته از بین رفت.

***

در شهر کوچکی در ایالت «تگزاس» آمریکا، افسردگی و دلتنگی ناشی از حضور ابرهای تیره بر فراز مزرعه کوچک «اسمیت» همه‌جا را گرفت. مزرعه اسمیت با مساحت ۵ر۲ هکتار در فاصله بین دو درخت نارون کهنسال بزرگ قرار داشت.

آن روز بسیار غم آلود بود. مادر خانواده اسمیت با ملایمت لباس راه‌راه خاکستری‌اش را تا کرد و درون چمدان گذاشت. سپس لباس آبی مخصوص کلیسا و یک بلوز آبی رنگ دیگر را هم تا کرد. مادر فقط یک دست لباس برای کارکردن و یک دست لباس برای اوقات خاص یا حضور در کلیسا داشت.

اواخر جنگ‌های داخلی آمریکا بود و آن‌ها هیچ پولی در بساط نداشتند.

سامر از مادرش پرسید: چرا باید اینجا را این‌طوری ترک کنی؟ چرا همراه من، مادر بزرگ و جسیکا، همین‌جا نمی‌مانی؟

مادر گفت: فرصت‌های شغلی زیادی در شهر وجود دارند و کارهای بیشتری به زنان می‌دهند. می‌روم شاید بتوانم کار مناسبی در راه‌آهن یا کارخانه فولاد پیدا کنم.

سامر گفت: گاهی اوقات از فقیر بودن خودمان متنفر می‌شوم. چرا ما مجبوریم این‌قدر فقیر باشیم؟

مادر گفت: نگران نباش. همه چیز درست می‌شود. ما باید به خداوند قادر متعال ایمان داشته باشیم و بدانیم که او هر چیز را که احتیاج داشته باشیم، به موقع برایمان فراهم می‌سازد.

***

همچنان که مادر چمدانش را می‌بست و آخرین تسمه آن را محکم می‌کرد، اشک‌ها به آرامی از گونه‌های سامر روی کف چوبی و غبار گرفته اتاق فرود می‌آمدند.

سامر: مادر، من خیلی دلتنگت می‌شوم. فکر می‌کنی کی برمی‌گردی اینجا؟

مادر: هر زمان آنقدر پول به‌دست بیاورم که بتوانیم سراسر سال را به‌خوبی بگذرانیم به خانه بر می‌گردم. تا آن موقع باید سعی کنی که در کارهای خانه به جسیکا و مادر بزرگ کمک کنی. من هم سعی می‌کنم مرتب برایتان نامه و پول بفرستم.

***

سامر زمانی‌که مادرش به آرامی سوار کامیون کهنه آقای جکسون شد و دستی برایش به رسم خداحافظی تکان داد، به شدت احساس دلتنگی و تنهایی کرد. در پشت کامیون علاوه بر مادر سامر تعداد دیگری از افراد منطقه بودند که برای جستجوی کار و کسب درآمد کافی به شهر می‌رفتند.

سامرشب اول را کنار پنجره نشست و فقط به مادرش و زمانیکه او مجدداً به خانه بر خواهد گشت، فکر کرد.

سامر تمام آن شب، در کنار پنجره به ستاره‌ها خیره شد. او سعی داشت تا آن‌ها را یکی یکی بشمارد. او حتی زمانیکه خوابش برد، همانجا بر درگاه پنجره تکیه داده بود.

کسی نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظار آنان است.

ادامه دارد …

code

نسخه مناسب چاپ