سخنی دیگر در باب سعدی، راوی اقلیم جان
آموختن رموز الفبای زبان از سعدی
شاهرخ تندروصالح
 

پدرم عاشق حضرت حافظ بود و مادر،حضرت مادر، جان آموختۀ حضرت سعدی. هم او جان مرا با ساز و نوایی که از خلوتگاه انس به ملکوت کودکی می تراوید، کوک کرده بود. سال ۱۳۵۰ شیراز،نیم قرن پیش، من دانش آموز دبستان اتابکان بودم. مدرسه اتابکان شیراز یا شاهچراغ، از بزرگترین مدارس شیراز بود. دانش آموزان اول دبستان تا ششم. زمین بازی درندشت، گورستانی و سردابه  ای که دانش آموزان آنجا ظهرها نماز جماعت می خواندند. محیط مدرسه آمیزه ای از فضاهای متوالی بازی و شوریدگی و از سرو کله یکدیگر بالا رفتن و آموختن رموز الفبای ادب از سعدی بود.

نام شیراز با نام های قله فرسای سعدی و حافظ گره خورده است. آن سال ها پس از درس و مشق و مدرسه، به مغازه پدر بزرگ می رفتم و تا غروب در جوار ایشان با خرده تراشه های الماس بازی می کردم. آن تراشه ها از جمله ابزار استاد علی حسین لطفعلی پور، پدربزرگ فرزانۀ من برای تراش دادن آینه و اجرای طراحی و خوشنویسی بر بدنۀ ظروف بلور بود.

نزد کاسبان زیر بازارچه، به حاجی مؤمن معروف بود. حاجی مؤمن، شعر می سرود و من از آن جان فرزانه، به عاریت مهر و مهرجویی از قلمرو الفبای ادب را آموخته ام. بنیان دانش عاطفی و هوش ِ مهر، درک دیگری است. انسان دیگر را دیدن و دیگری را به مهر تا تماشای اقلیم جان همراهی کردن.

سعدی تو کیستی….

پیرمرد بلند قد و خمیده قامتی که پدربزرگ من بود، برای من سعدی بود. چرا که با هر کلمه ای که بر زبان می راند، مصرعی ملکوتی از دیوان سعدی را بر صحیفۀ خاموش ِ کودکی من می پراکند. عطردان کلام سعدی را نمی توان هیچگونه توصیف کرد؛ نه با دانش و نه با کشف زوایای هندسی شعر او. برای درک شعر سعدی باید در کوچه بازار شیراز راه بروی، قدم بزنی و سلانه سلانه به در و دار و درخت و دیوارها و شکوفه های بهاری نارنج خیره بمانی:

ای پیکرۀ رنج من، ای گوهر آدم!

برای من، سعدی و حافظ و پدربزرگم ، مردان ِ مرد ادب و هنر و تراشندگان فولاد جان و آیینه ادراک  اند. چندی پیش بود که به سفارش دایی ام، مهندس رحیم علمدار، به مرور روزهای دوردست، مسیر گذشته را رفتیم.

نیم قرن پیش در بازارچه مقابل مسجد نو تا خانه پدری در محله لب آب. امامزاده ابراهیم. همه خانواده در کنار هم. حالا همه دور از هم، هر کس سازی می زند. این است تجربه زندگی مدرن ما ایرانیان.

در سال۱۳۵۰،آذر ماه، من برنده یک دیوان سعدی شیرازی شدم. آن روز که جایزه را می  گرفتم، پدربزرگم حاج علی حسین آقا یا همان حاجی مؤمن، گوشه دفتر مدرسه ایستاده و مرا نگاه می کرد.

آقای تحفه، معلم کلاس دوم دبستان، رو به پدربزرگ و با اشاره به من گفت:«یک نفس مطلب آغازین گلستان را خوانده این بچه! حیف است وقتی می  توانی بخوانی، نخوانی. باید تلاش کنی بخوانی تا بدانی. برای دانستن باید بخوانی. خواندن، آغاز پیمودن کوره راه های دانستن است.»

کمی مهربانی،چاشنی بُهت خود از روزگار کنیم!

وزیدن توفان مرگ بر انسان ها، فروریختن سقف امید و رُمبیدن خانه آرزوهای هموطنانم در خوی وآنسوتر در ترکیه و سوریه، لرزلرز زدن نوزادان و کودکان و زنان و سالخوردگان در سرمای استخوانسوز، به یادم می آورد که نخستین بار که از بنی آدم شنیده  ام، همان روزها بوده.

روزهای سرخوشی و بی خویشی کودکی. پدر بزرگ می فرمود: آدمیان برگ های شاخسار درخت زندگی  اند.

حالا درخت زندگی، در تند باد بدبیاری و حوادث و بددلی های عصر جوانِ مدرن، زیر رگبار بی امان سرما و مرگ، برگ برگ فرو می ریزد.

ما در برابر یکدیگر چه وظایفی داریم؟ آیا باید جان همدیگر را به لب برسانیم؟ آیا باید با تراشه  های زهرآگین غرور و غیظِ شاهانه بر دیگران فخر بفروشیم و بفروشیم و بفروشیم تا عقربه های زمان و زندگی بپژمرند؟!

در جریان وقوع همین زلزلۀ منحوس که جان عزیزان هموطنم را درهم پیچانده و آنها را زمینگیر سرما و بی مهری و بدصفتی های سوداگران ساخته، مدام این مصرع در جانم فریاد می شود: بنی آدم …. بنی آدم …. بنی آدم … اعضای … یک پیکر… یک دیگر … یک دفتر … یک اختر … یک گوهر …. حالا هرچه می خواهید بخوانید، اما به اندازه یک سطر فریاد شوید.

هر جا که ایستاده اید، در خود و رفتار خود درنگ کنید و بلند بلند این مصرع را بخوانید: بنی  آدم اعضای یک پیکرند.

اگر رنج زلزله زدگان، اگر رنج گرسنگان، اگر رنج به زحمت افتادگان از بد مدیریتی و بی لیاقتی و خیانت در امانت پیشگان، ما را به فکر وا نمی دارد؛ بدانیم که چیزی در جان ما مرده و از جان ما چیزی به یغما رفته است. به همین راحتی!

عبادت به جز خدمت خلق نیست!

برخی از دعوت شدگان به ضیافت و بازی رئیسی و مرئوسی و مستقر شدگان بر صندلی های خوش دست و زرق و برق دار، به گونه ای در الفبای خودستایی غرق اند که گویی در عمر مبارک، کلمه  ای از سعدی نشنیده

و نخوانده اند.

بگذریم که هستند بند بازانی که در بازی  گردانی و حجره نشینی و الفبا فروشی، بر ادب و هنر جاودانه ایران آویخته و آویزان شعر و ادب و هنر، سرک می کشند.

این موجودات، هرچند که به شناسنامه و  شناسه های بازار، در سطور حافظه ادبیات جا داده می شوند، اما از جایی در تاریخ به بعد جارو می شوند. جارو می شوند تا کُنج خاک اندازها!

code

نسخه مناسب چاپ