حکایتی درباره وفاداری حیوانات!
حدود ۶۰ سال قبل هوای تهران شب‌های خنکی داشت و اکثریت مردم در خانه‌های یک یا دو طبقه‌ای که از پشت بام و تراس بهم وصل بود، زندگی می‌کردند و ما هم در تراس منزل شام می‌خوردیم و همانجا استراحت می‌کردیم و می‌خوابیدیم.

آن زمان در بیمارستان پزشکیار بودم و ‌ همزمان ادامه تحصیل هم می‌دادم و ۹ شب به خانه می‌رسیدم. یک شب که تازه از راه رسیده بودم، گربه غریبه رهگذری با یک دست لنگان به طرفم آمد و خود را با نوازش به پایم می‌مالید. او را در آغوش کشیدم تا دستش را معاینه کنم، اما از درد آرام ناله می‌کرد و ناخن‌هایش را به داخل کشیده بود تا مرا چنگ نزند. پس از معاینه متوجه شدم که مفصل دستش دررفتگی دارد. آرام و با کشش آن را جا انداختم و با پارچه آتل بستم و برایش غذا گذاشتم که نخورد و رفت.

۲ شب بعد از همان راه تراس پشت بام همسایه که آمده بود، دوباره پیدایش شد. از پارچه دور دستش فهمیدم همان گربه است و دستش کاملاً خوب شده بود. مستقیم آمد برای قدردانی دستم را نوازش کرد و برایش غذای گوشت گذاشتیم که نخورد و رفت.

مادر مرحومم که مخالف‌گربه بود، آن گربه را رد می‌کرد و می‌گفت «اگر چیزی بخورد دیگر اینجا را ول نمی‌کند» و در نتیجه از مادرم می‌ترسید و هرگز به سراغ او نرفت. این آمد و رفت‌های گربه هر شب رأس ساعت ۹ شب با نوازش من و نخوردن و باز نخوردن غذا ادامه داشت، و من به عشق او به منزل می‌آمدم، ولی ۲ شب نیامد و من چشم به راه‌اش بودم. از مادر پرسیدم چیزی به خوردش نداده‌ای که بیمار شده باشد؟! سوگند خورد که تو می‌دانی او چیزی اینجا نمی‌خورد. نیمه‌شب آمده و در تراس، روی پتوی تختم خوابیده بود. او را در آغوش کشیدم و با خوشحالی او را روی بالشتم خواباندم. چون هوای تهران شب‌‌ها خیلی خنک می‌شد، پتو را رویش انداختم، گربه خود را به خواب زد و خُرخُر می‌کرد که یعنی خوابم! چند روز بعد دگرباره ۴ شب نیامد و باز هم سوال از مادر و باز هم ساعت ۹ شب آمد. چند روز بعد یک هفته نیامد، نیمه شب دیدم روی پتویم خوابیده است. چند روزی نوازش‌‌ها و غذانخوردن‌هایش ادامه داشت که ناگهان این بار ۱۰ روز نیامد و سوال از مادر که چه شده است و چرا گربه‌ام نمی‌آید؟ مادر گفت گربه غریبه بود، لابد حالا رفته پیش صاحبش! را پس از ۱۰ روز رأس ساعت ۹ شب آمد. در حالی که دیگر ناامید شده بودم دیگر نخواهد آمد. این مادر مرحومم طاقت نیاورد که این  بار گربه دست بردار نیست و اعتراف کرد که «هر چه ردش می‌کنم، این گربه پُررو باز هم پیدایش می‌شود» گفت شب‌ها پشت دیوار همسایه کمین می‌کرد و انتظار ترا می‌کشید، بار اول گونی را رویش انداختم و چند خیابان آن طرفتر رهایش کردم و دفعات بعد همین حرکت را تکرار کردم و فاصله خیابان‌ها بیشتر شد، اما باز هم برمی‌گشت! بار آخر گربه را بردیم کرج و در یکی از باغ‌ها‌ رهایش کردیم. چگونه با اینهمه مسافت و ساختمان‌ها خانه ما را پیدا می‌کند، احتمالاً سبیل‌هایش رادار او هستند!

مادر خسته شده بود از این همه قایم باشک بازی‌ها! دیگر کاری به کارش نداشت و او هر شب روی پتویم می‌خوابید، اما غذا نمی‌خورد و صبح با نوازشم از آنجا می‌رفت و من هم به دنبال کارم می‌رفتم. بالاخره بعد از مدت‌ها چند شب نیامد. بیشتر ساختمان‌های تهران قدیم زیر زمین، تلمبه، حوض و آب انبار داشتند. از زیر زمین بوی نامطبوع به مشام می‌رسید و وقتی به آنجا رفتم، با جسد گربه با وفایم روبه‌رو شدم. مادر طبق معمول گفت که «کاری نکرده و نمی‌داند که چه شده است! گربه است دیگر، شاید بیرون خانه موشی یا چه چیز مسمومی خورده و مرده است» و من مثل ابر بهار برای او اشک می‌ریختم! او در آخرین لحظه زندگیش در خانه ما مرد و بدون توقع چیزی، جان داد، شاید بچه هم داشته بود! دلم برایش خیلی سوخت، بیمارستان را ترک کردم و در رسانه‌ها مشغول به کار شدم، تا بنویسم به حیوانات محبت کنید، آنها محبت را درک می‌کنند و به آن پاسخ می‌دهند، حیوانات هم مخلوق خدا هستند و همه باوفایند!

عدیله کشوردوست

نسخه مناسب چاپ