متون ادب، عشقآفریناند:
در یادداشت سی و یکم از تلازم ایران و شاهنامه سخن گفتم. در این یادداشت میافزایم که هریک از متون ادب، بهویژه متون درجۀ اول، جایگاهی و پایگاهی شاهنامهسان دارند و تداعی هریک همانا تداعی ایران است. سبب آن است که ادبیات هر ملت استوارترین یا دستکم یکی از استوارترین ستونهایی است که هم در برافراختن بنای هویت ملی نقشی بنادین دارد، هم در نگهداری و پایداری این بنا نقشآفرین است. و چنین است که هرچه آشنایی و انس مردم هر کشور با ادبیات آن کشور بیشتر باشد پیوند آنان با هویت ملّیشان استوارتر است، و هرچه فرزندان ایرانزمین با ادبیات فارسی آشنایی و انس بیشتری داشته باشند ایرانیترند و در شناخت و حفظ هویت ملّیشان مشتاقتر و کوشاتر. در این اندیشهها بودم که در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی، یادداشتی دیدم از کانالی به اسم «ویراستار» که دوستی آن را برایم ارسال کرده بود؛ این یادداشت:
«روزگاری، منتخبی از دیوان فرخی سیستانی کتاب درسی دانشآموزان دبیرستان بود ــ کتابی کامل با مقدمهای مأخوذ از آنچه در چهار مقالۀ نظامی عروضی آمده است. این فقط یکی از منابع بود و منابع اینچنین کم نبودند. همین بود که آن نسل هم آداب سخن گفتن را بهتر میدانست و هم آداب نوشتن را.»
و من به یاد آوردم که حدود سی ـ سی و پنج منتخب ازایندست را که از جملۀ آنها، غیر از اشعار فرخی سیستانی، منتخبهایی بود از دیگر بزرگان شعر فارسی، نیز منتخباتی از متون منثور چون کلیله و دمنه، چهار مقاله، اسرار التوحید و همانندان آنها، دانشآموزان دبیرستان تا کلاس ۱۱، یعنی تا پنجم متوسطه، میخواندند و دیپلم میگرفتند. اگر امروز نصف آن منتخبها در دورههای دکتری تدریس شود، آموزندگانش دانشمند به بار میآید؛ البته اگر تدریس شود و نه دکور ساخته گردد!
کلاس ششم ابتدایی هم از کلیله و دمنه برای دانشآموزان دیکته میگفتند. در طول دورۀ دبستان، بهویژه پنجم و ششم دبستان، نمونههای برجستۀ متون ادب تدریس میشد و دانشآموزان حفظ میکردند. به یاد دارم یکی از آن منتخبات از مخزن الاسرار حکیم نظامی بود؛ این منظومه که ورد زبان دانشآموزان بود:
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برونم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیمشب ای گوژپشت
بر سر کوی تو فلان را که کُشت
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند
پیرهزنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روزِ شمار، این شمار
داوری و داد نمیبینمت
وز ستم آزاد نمیبینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیرهزنان ره مزن
شرم بدار از پله پیرهزن
بندهای و دعوی شاهی کنی
شاه نهای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کردهای
تا توئی آخر چه هنر کردهای
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نهای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیر زنان را بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشهای
غافلی از توشه بی توشهای
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر، کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاین سخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری
این شعر زیبا و دارای محتوای انسانی را که در ستایش داد و انصاف است اکنون هم اگر بازخوانیم، بی گمان ارزش والای آن را مورد تایید قرار خواهیم داد. در گذشته، دانشآموزان در مدارس این داستان را به شعر و نظم نظامی گنجه ای می خواندند. در حقیقت آنان میآموختند آنچه را که بایستۀ آموختن بود؛ از ادب و حکمت و آیین شیوا سخن گفتن و شیوا و رسا نوشتن!
و به یاد آوردم که شعر و ادب از یک سو معلول عشق است و از سوی دیگر، خود علت عشق است و عشقآفرین است و در آدمی شوقی پدید میآورد که دیگر دست از دامن شعر و ادب برنمیدارد. شعر، مونس و همدم او میشود و با ذهن او کارها میکند کارستان، که از جملۀ آن کارها ایجاد «نظم» است؛ «نظم ذهنی» که باید جداگانه از آن سخن گفت.
من این ابیات را که در کلاس پنجم دبستان به حافظه سپرده بودم اکنون، پس از گذشت بیش از نیم سده، از حافظه نقل کردم و به زبان حال گفتم: راست گفتی ای پیامبر گرامی(ص) که: «دانشی را که در کودکی (و نوجوانی) بیاموزند چونان نقشی که بر سنگ کنند زدوده نمیشود (العلمُ فی الصّغر کالنّقش فی الحجر).
جناب عشق بلند است
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
آری این ابیات، بهویژه، یادآور مراسم سیزدهبدر است که یکی دوروز پیش از این از سوی هم میهنان و آنان که بدین فرهنگ مهر و تعلق دارند برگزار شد؛ مراسمی که در نوروز سالهای گذشته، بهسبب هجوم اهریمنی به نام «کرونا» به صف زندگی، مردم نمی توانستند آن را برگزار کنند. سپس مشکلات دیگر پیش آمد که دست کمی از آن بدشگونی و بیماری نداشت. اما مردم ایران باید نمادهای فرهنگ و سنن ملی را پاس بدارند و باید برای نبرد با اهریمن در کنار عزیزان، همان «درخت یا درختان گلی» که سعدی از آن سخن میگوید، در خانه یا در باغ و بستان، و برای سیزدهبدر به سیر در باغ و گلستان، و نیز عیش روح و صحرای دل بپردازند که بهراستی: «خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟» و: «نیست!» و نیز: «صحرا و باغ زندهدلان کوی دلبر است»…
با این مقدمات بر آن بودم تا در ادامۀ یادداشت پیشین (و در این روزهای پس از سیزده بدر) یادداشتی بنویسم در باب سبب تأکیدی که در فرهنگ ما، در فرهنگ ایرانی، بر اغتنام فرصت شده است؛ بهویژه در نوروز و در بهار، که حافظ هم آن را در غزلی دلپذیر مطرح کرده است، با این مطلع:
به دور لاله قدح گیر و بیریا میباش
به بوی گل نفسی همدم صبا میباش
اما دیدم که مدتی است به برخی از یاران قول دادهام که باز هم توضیح بدهم در باب یادداشتهای دوم تا ششم؛ مسئلۀ حوزههای کارکرد عشق (هنر و عرفان) و حوزۀ ناکارآمدیِ عشق (زندگی مشترک). نیز دیدم که هنوز بهار باقی است؛ بنابراین این یادداشت را اختصاص دادم به همان توضیح؛ توضیح در باب «جنابِ بلندِ عشق» و آرزو کردم که لطف حق و کوشش درست و جمعیِ هممیهنان، شرّ «اهریمن کرونا» در ادامۀ بهار طربانگیز از سرمان رفع کناد!
عنوان یادداشت را هم گذاشتم:
تا از کدام منظر بنگریم توضیحی روشنگر:
چون بر گفتۀ محمد زکریای رازی انگشت مینهیم که «عشق، بلیّه است و خردمندان از آن پرهیز میکنند» یا سخن ابنسینا را گواه میآوریم که «عشق، گونهای بیماری است که باید درمان شود»، بدیهی و طبیعی است که شوریدگان عشق را خوش نیاید و بگویند: آیا عشق که به گفتۀ مولانا «اسطرلاب اسرار خداست» و حافظ، آن را به صد زبان ستوده و جناب (پیشگاه) آن را چنان بلند دانسته که تنها ارباب همت، یعنی رازدانانِ صاحبکرامت، سر بر آستان آن توانند نهاد، بیماری است؟!
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بیهمتان به خود ندهند
بگذارید معما را به مدد حکایتی تمثیلگونه حل کنیم:
در روزگاران قدیم که از تشریفات امروزی خبری نبود قاضیان در بیرونی خانۀ خود به قضاوت مینشستند و به دعوای مردم رسیدگی میکردند. روزی دو تن به یک قاضی مراجعه کردند و دعوایشان را چنین بیان کردند:
ــ شاکی: من خَرم (مرْکَبم) را نزد این شخص گذاشتم و هزینه و مزد نگهداریاش را هم پرداختم تا مدتی که در سفرم از مرکبم مراقبت شود. اکنون که بازگشتهام میگوید که خرت مرده است. حق با من نیست؟
قاضی: حق با توست!
ــ متشاکی: جناب قاضی، نگفت که خرش بیمار است. خر بیمار بود و مرد.
قاضی: حق با توست!
زنِ قاضی که پشت پرده، در اندرونی، به جریان قضاوت گوش میداد زبان به اعتراض گشود که این چه قضاوتی است! حق با یکی از دو طرف دعواست، نه با هر دو!
قاضی: حق با توست.
آری، چنین است. تا از چه منظر بنگریم!
ــ از منظر دانش پزشکی، عشق بیماری است؛ زیرا زندگی جریانی طبیعی است که بیماری و درد و درمان و سلامت هم لازمۀ آن است و هر عاملی که جریان طبیعی زندگی را مختل سازد و سلامت آدمی را به مخاطره اندازد نامطلوب است و بیماری نامیده میشود، حتی اگر عشق با جناب بلندش باشد!
ــ عشق از منظر هنر و عرفان حکایتی دیگر دارد. اینجاست که «جناب عشق بلند است». هنر و عرفان اموری فراطبیعی است. به همین سبب همۀ مردم نه هنرمند میشوند و نه الزاماً عارف، مگر آنکه راه و روشی ویژه در پیش بگیرند و از دستورالعملهای خاصی پیروی کنند و بشوند هنرمند و بشوند عارف. البته راه برای همه باز است. بعد از آنهمه بحث و گفتوگو هنوز هم این پرسش به قوّت خود باقی است که مثلاً باید شاعر بود یا میشود شاعر شد؛ یعنی شاعری موهبتی است که به هرکس ندهند یا میتوان همانسان که میشود فنی (مثلاً خیاطی و آشپزی) را آموخت میتوان شاعری را هم آموخت. البته هر دو پاسخ پیش روی ماست، اما بسیار کسان هم میکوشند و سرانجام ره به جایی نمیبرند و شاعر نمیشوند!
آری، اگر تنها از یک سو، از سوی هنر و عرفان، به عشق بنگریم جناب عشق بلندترین است، عشق برترین است و تا عشق نباشد نه هنر معنی دارد، نه عرفان.
اما اگر از منظر دانش پزشکی بنگریم، چونان ابنسینا و محمد زکریای رازی، عشق جنابی ندارد تا بلند باشد یا نباشد؛ بیماریای است چون دیگر بیماریها!
ابنسینا آنگاه که از منظر پزشکی به عشق مینگرد آن را بیماری میبیند و چون از منظر عرفان مینگرد عشق را برترین آفریده مییابد و به تعبیر حافظ جنابش را بلند میبیند.
این نکته را هم به یاد داشته باشیم که ما عادتاً از هرگونه «علاقه» به «عشق» تعبیر میکنیم و آن را لازمۀ هر کار میدانیم و فیالمثل میگوییم: «شرط موفقیت در هر کار، عشق (یعنی علاقه) بدان کار است»، که البته علاقه هم دارای درجاتی است از شدت و ضعف که چون شدت یابد آن را به عشق تعبیر توان کرد و درست آن است که آن را به عشق تشبیه کنیم و نه آنکه آن را عین عشق بدانیم.
آری، خواستن و دوست داشتن مراتب و درجاتی دارد که هر درجه و هر مرتبۀ آن به کاری میآید:
مرتبهای از آن را «دوستی» توان نامید که هم به کار روابط اجتماعی میآید، هم به کار زندگی و آنچه به زندگی مربوط است، مرتبهای به کار هنر میآید و مرتبهای هم به کار عرفان و معرفت. بر این دو مرتبۀ اخیر نام «محبت» و «عشق» نهادهاند، اما چنانکه گفته آمد عادت کردهایم تمام مراتب علاقه و دوست داشتن را عشق بنامیم که البته بر بنیاد ارادۀ گسترده از معنای عشق، میتوان تمام مراحل دوست داشتن را عشق خواند؛ بهشرط آنکه بدانیم تمام کاربردها به یک معنا نیست و هر مورد معنای ویژهای دارد و کاربردی ویژه!
code