خوش آمدی بهار جان
بهارِ زیبا، آواز پرندهها را برایمان آوردهای. مارا به لبخند غنچه دعوت کردهای. رنگین کمانی از زیبایی در آسمان میکشی تا ما را شگفتزده کنی. به هر جا که میرسی زندگی سلام میکند. چگونه میتوانیم قدردان این همه خوبیهای تو باشیم؟ شعری که تو بر لب چشمه و بلبل میگذاری از همه شعرها زیباتر است. نقاشی تو از همه نقاشیها خلاقانهتر است. تو به ما کمک میکنی که زیباییها و مهربانیها را بیشتر درک کنیم. من و همه بزرگترها و بچهها یکصدا و با اشتیاق تمام به تو میگوییم: خوش آمدی بهار جان!
دوستان عزیزم سلام. سلامی به قشنگی بهار. بهار آمده است و حال همه ما خوب است. با همین حس و حال خوب دعا میکنم سال جدید سالی سرشار از سلامتی و محبت و رسیدن به آرزوهای قشنگ برای شما عزیزانم باشد.خوب میدانم دستان شما نیز آفرینشگر زیبایی است؛ وقتی قلم به دست میگیرید و مینویسید. در سال جدید نیز منتظریم که صفحه قاصدک کاغذی را سرشار از شکوفههای نوشتههایتان کنید؛ سرشار از زیبایی و مهربانی …
دوستدارتان: فریبرز لرستانی (آشنا)
ارتباط با صفحه قاصدک کاغذی فقط از راههای زیر:
تلگرام: با شماره تلفن ۰۹۱۰۸۸۰۱۶۷۵ یا aftab_mahtab_zamimeh@ ایمیل: aftabmahtab@ettelaat.com
تلفن: ۲۹۹۹۴۵۸۱
آدرس پستی: تهران- بلوار میرداماد- خیابان مصدق جنوبی (نفت جنوبی سابق)- ساختمان اطلاعات- ضمیمه آفتاب مهتاب- کدپستی ۱۵۴۹۹۵۳۱۱۱
کوثر شهرباف – ۱۲ ساله
کوثر عزیز؛ داستان تقریباً بلند «دست دوستی با درخت»، عنوان زیبا و با معنی دارد. ساده و صمیمی هم آغاز شده است. آفرین!
اما توصیه میکنم که طولانی و شعارزده ننویسی؛ چون خستهکننده میشود. با حذف برخی روایتها، نوشتهات را که پیام خوب و زیبایی دارد با هم میخوانیم:
دستِ دوستی با درخت
دخترک دستانش را دور درخت حلقه زده بود و با گریه میگفت: نمیخواهم از من جدا شوی. تو تنها یادگار پدرم هستی.
مادر دخترک با زاری از مهندس معمار خواست تا از تصمیمش بگذرد و دل دخترک فلجش را شاد کند.
جان دخترم به این درخت بسته است؛ چون یادگار پدر شهیدش است. از وقتی شنیده قرار است درختش قطع شود مریض شده و لب به غذا نمی زند.
مهندس معمار گفت: چاره ای نیست. اینجا تا رسیدن به سر جاده در طرح شهرداری است و باید تمامی درختان قطع شوند و این جا را آسفالت کنیم. ضمناً ما با این بحران کمبود آب، آبیاری درختان هم کار سختی است.
باشنیدن حرفهای مهندس معمار، سیل اشک از چشمان دخترک روانه شد. درخت شاخههایش را پایین آورد و با لالایی نسیم او را آرامآرام نوازش داد تا طوفان غم دخترک فرو نشست. دخترک در آغوش درخت آرام گرفت و خوابید. دخترک در رویا، پدرش را در باغی وسیع، پر از گل و درخت و کنار نهری زلال دید که سبدی پر از میوه به سوی او دراز کرد و گفت: نگذارید دنیایتان بیدرخت بماند.
صدایی لطیفتر از صدای نسیم، گوش دخترک را نواخت و دستی نرمتر از برگهای درخت او را نوازش داد.
مادر گفت: دخترم، چشمان قشنگت را باز کن. خبرهای خوب و بدی دارم! چند دقیقه پیش مهندس معمار این جا بود. از قطع درختان منصرف شده است.
دخترک با هیجان فریاد زد: واقعاً؟
مادر ادامه داد: متأسفانه دختر کوچک مهندس به خاطر آلودگی هوا دچار تنگی نفس شده و به همین دلیل، نه تنها از قطع درختان منصرف شده ، بلکه تیم آنها تصمیم گرفتهاند تمامی کنار جاده را درختکاری کنند تا آلودگی کمتر شود. اشک شوق در چشمان دخترک لرزید . درخت، دست چوبیاش را به طرف دخترک پایین کشید و دستان استخوانی و کوچک او را فشرد. پرندهها دور درخت و دخترک چرخیدند و دخترک آن چنان غرق شادی شد که ناگهان خود را در حال چرخش دور درخت دید و با معجزه درخت و لطف خدا، اولین قدمهایش را روی چمن نرم و مخملی گذاشت و تولد دوباره درخت را با تولد دوباره خودش جشن گرفت.
امیر عباس کیماسی – ۹ ساله
امیرعباس عزیز؛ خاطرهات را درباره بهار ۱۴۰۱ مطالعه کردم. تو با توجه به سنت، استعداد خوبی برای نوشتن داری. با همین ذوق و خلاقیت، عنوان مناسب و زیبایی برای خاطرهات انتخاب کردی.
نوشتهات با سفر به خوانسار آغاز میشود. دوست داشتم توصیفی از صحنههایی که در خوانسار دیدی و محیط ماهیگیری آنجا بخوانم. البته از آن قسمت به بعد که پدرت تو را صدا میزند تا ماهیای را که صید کرده است، به تو بدهد، توصیفهای نوشتهات زنده و زیبا میشود. من هم مانند تو، دلم برای نجات ماهی پر پر زد. مهربانیات ارزشمند و زیباست. هم برای کار خوبت و هم برای نوشته قشنگت به توآفرین میگویم. خاطره دلنشینت را با هم می خوانیم:
ماهی زیبا
در بهار امسال من و خانوادهام به شهر زیبای خوانسار رفتیم. خوانسار از شهرهای استان اصفهان است؛ یک باغ شهر بسیار زیبا با باغهای میوه و کوه و دشت بسیار قشنگ. لالههای واژگون در گلستانکوه خوانسار هم بسیار دیدنی و قشنگ است. در بالای شهر یک سد بسیار بزرگ وجود دارد که در آن دهکده گردشگری هم هست. یک روز بعدازظهر من و پدرم همراه عموی خودم به سد رفتیم تا ماهی بگیریم. پدرم قلاب را آماده کرد و یک خمیر به سر قلاب زد و در آب انداخت و آن را به من داد تا هر وقت ماهی به قلاب افتاد پدرم را خبر کنم. بعد آنها مشغول قلابهای دیگر شدند.
بعد از مدتی پدرم من را صدا زد و گفت: امیر عباس! بیا! ماهی گرفتم.
پدرم چوب ماهیگیری را به من داد تا با هم ماهی را از آب بیرون بیاوریم. ماهی بزرگ و خیلی قشنگی بود. پدرم ماهی را از قلاب جدا کرد و روی سنگها کنارمان انداخت تا دوباره قلاب را به آب بیندازد. من خیلی ناراحت شدم چون دیدم ماهی بالا و پایین میپرد و به سختی نفس نفس میزند و میخواهد به آب برگردد. ماهی با چشمانش به من نگاه میکرد و دهانش مرتب باز و بسته میشد. خیلی ناراحت شدم. خیلی آرام بدون اینکه پدر و عمویم بفهمند ماهی را به آب انداختم و ماهی خیلی سریع دور شد و رفت. من خیلی خوشحال شدم که جان ماهی را نجات دادم.
کمی که گذشت، هوا خیلی سرد شد؛ چون سد، کنار کوه بود و باد تندی میآمد. پدرم گفت برگردیم خانه. آمد که ماهی را بردارد اما دید ماهی نیست! متوجه کار من شد و با خنده گفت: امیرعباس چطوری کمک ماهی کردی تا به آب برگردد؟
پدرم مرا بوس کرد.
من از رفتار پدرم تعجب کردم چون منتظر بودم ناراحت شود؛ زیرا برای گرفتن آن ماهی خیلی زحمت کشیده بود. عمویم هم اول ناراحت شد ولی وقتی پدرم را دید، خندید و گفت: این هم از صید امروز ما که با مهربانی امیرعباس به داخل سد برگشت و دارد به ما میخندد.
من خیلی خوشحال بودم که جان آن ماهی زیبا و قشنگ را نجات دادم. الان هر وقت به پدرم میگویم برویم ماهیگیری، به من میخندد و میگوید: حتما تو را هم میبریم!
code