خوش آمدی بهار جان
بهارِ زیبا، آواز پرندهها را برایمان آوردهای. مارا به لبخند غنچه دعوت کردهای. رنگین کمانی از زیبایی در آسمان میکشی تا ما را شگفتزده کنی. به هر جا که میرسی زندگی سلام میکند. چگونه میتوانیم قدردان این همه خوبیهای تو باشیم؟ شعری که تو بر لب چشمه و بلبل میگذاری از همه شعرها زیباتر است. نقاشی تو از همه نقاشیها خلاقانهتر است. تو به ما کمک میکنی که زیباییها و مهربانیها را بیشتر درک کنیم. من و همه بزرگترها و بچهها یکصدا و با اشتیاق تمام به تو میگوییم: خوش آمدی بهار جان!
دوستان عزیزم سلام. سلامی به قشنگی بهار. بهار آمده است و حال همه ما خوب است. با همین حس و حال خوب دعا میکنم سال جدید سالی سرشار از سلامتی و محبت و رسیدن به آرزوهای قشنگ برای شما عزیزانم باشد.خوب میدانم دستان شما نیز آفرینشگر زیبایی است؛ وقتی قلم به دست میگیرید و مینویسید. در سال جدید نیز منتظریم که صفحه قاصدک کاغذی را سرشار از شکوفههای نوشتههایتان کنید؛ سرشار از زیبایی و مهربانی …
دوستدارتان: فریبرز لرستانی (آشنا)
ارتباط با صفحه قاصدک کاغذی فقط از راههای زیر:
تلگرام: با شماره تلفن ۰۹۱۰۸۸۰۱۶۷۵ یا aftab_mahtab_zamimeh@ ایمیل: aftabmahtab@ettelaat.com
تلفن: ۲۹۹۹۴۵۸۱
آدرس پستی: تهران- بلوار میرداماد- خیابان مصدق جنوبی (نفت جنوبی سابق)- ساختمان اطلاعات- ضمیمه آفتاب مهتاب- کدپستی ۱۵۴۹۹۵۳۱۱۱
ضحا یعقوبی – ۱۲ ساله
ضحا جان؛ ورودت را به جمع دوستان این صفحه با متن کوتاه «یه دونه دیگه» خوشآمد میگویم. نوشتهات صمیمی و خودمانی است و خواننده را کنجکاو میکند، که متن را تا پایان بخواند. چه موضوع تازهای دارد. آفرین به این همه امتیازهای خوب برای نوشتهات!
تو با این نگاه خلاقانه توانستی مثالهای خوبی برای توضیح موضوع بیاوری؛ به ویژه خوردن سیب زمینیهای سرخ کرده که خیلی بامزه است و همه تجربه کردیم.
تو با این استعداد میتوانی داستانهای خوبی با شرح جزئیات خواندنی از شخصیتها و فضاها بنویسی. برای ما هم بفرست. نوشته خلاقانهات را با هم میخوانیم:
یه دونه دیگه
من که خودم خیلی از این کلمه خوشم میاد: یه دونه دیگه!
این کلمه خیلی کاربرد داره. مثلا تو از مدرسه اومدی و لباسها و کتابهاتو پرت کردی تو اتاقت. بعدش گوشی رو با این که خیلی مشق داری میگیری دستت و میری دنبال فیلم و کارتون. مامانت همش صدات میکنه و تو چی میگی؟
یه دونه دیگه!
بعدش به خودت میای، میبینی شب شده و اینترنت هم ته کشیده.
یا مثلا یه بوی خوب از آشپزخونه میاد وآب دهنت راه میافته. دوون دوون میدویی پیش مامانت، میبینی محبوبترین غذات یعنی سیبزمینی سرخ کرده توی بشقاب رو کابینته.
قایمکی یه دونه برمیداری و میخوای در بری که مامانت مچت رو میگیره.
یه دونه دیگه
بعد مامانت با سلاح وحشتناکی به نام دمپایی از وسط دو شقهات میکنه. چشماتو درشت میکنی. فک میکنی خیلی بامزهای ولی برعکس شبیه خر شرک شدی.
یا میری خرید. اون موقع هست که شیطونه دست به کار میشه. وسوسه میشی. کلی خوراکی بر میداری و همش این ورد زبونته: یه دونه دیگه!
ولی قسمت بد قضیه اینه که به خودت میای و میبینی نصف کارت مامان خالی شده…
تو چی فکر میکنی؟
محمدرسا سلیمی – ۸ ساله
محمدرسا جان؛ به جمع دوستانه قاصدک کاغذی خوش آمدی.
خیلی خوشحالم که میخواهی فکرها و احساست را از طریق نوشتن بیان کنی. مطئن باش موفق میشوی؛ چون توانایی این را داری که با جملات کوتاه و ساده منظورت را بیان کنی. آفرین.
قشنگی و غافلگیری داستانت این است که ماجرای آن در خواب برای شخصیت داستان یعنی «ستاره» اتفاق افتاده است.
مشتاقانه، نوشته قشنگت را باهم میخوانیم و منتظر اثر بعدی تو هستیم:
مدادِ دوست داشتنی
ستاره یک مداد داشت که نوکش تیز و چوبش قرمز بود. او مدادش را خیلی دوست داشت.
یک روز، در حیاط مدرسه، یکی از بچهها پاککن خود را پرتاب کرد به سمت مدادِ ستاره. مداد افتاد توی چاهِ مدرسه. ستاره زد زیر گریه. وقتی به خانه برگشت، برادرش به او گفت: چرا گریه میکنی؟
ستاره گفت: مدادم گم شده.
برادرش گفت: تو همین الان از خواب بیدار شدی.
ستاره گفت: نه، دیروز مدادم در مدرسه گم شد.
برادرش گفت: تو که مدرسه نمیروی. تو چهار سالهای و فقط مداد رنگی داری.
امیرحسین حمزهای – ۱۲ ساله
امیرحسین جان؛ از دوستی و آشنایی با تو خوشحالیم. هر دوست تازه گلی است که زیبایی صفحه را بیشتر میکند. تو برایمان داستان «درخت چنار پارک» را نوشتهای که لحن عاطفی بسیار دلنشینی دارد. جملات نوشتهات نیز کوتاه است و خواننده را خسته نمیکند. درخت چنار با معرفی خودش، ما را وارد فضای داستان میکند؛ درختی مهربان که ازصدای شادی بچهها خوشحال میشد اما کمکم رفتارهای نامناسب آدمها او را دردمند وغصهدار کرد. این پایان اگر چه غمانگیز است اما واقعیتی است که وجود دارد. امیدوارم این پیام و غم نوشتهات، آموزهای باشد برای مهربانی با درختهایی که سرسبزانه ما را دوست دارند. فقط ایکاش شادی بچهها و حال درخت را بیشتر توصیف میکردی.
نوشتهات را باهم میخوانیم و منتظر دیگر آثارت هستیم:
درخت چنار پارک
من درخت چنار پارک هستم. پسرکی با پدرش مرا کاشت. هر هفته به دیدنم میآمد و در گوشم میگفت: زودتر بزرگ شو تا من بتوانم تابم را روی شاخههایت ببندم و با هم بازی کنیم. من آرامآرام بزرگ شدم. اما اطرافم به زمین بازی و پارک تبدیل شد. دور و برم پُرشد از اسباببازیهای رنگارنگ. من از دیدن شادی و صدای خنده بچهها خوشحال میشدم. اما از این که بعضیها روی بدنم با اشیاء نوکتیز نقاشی میکردند بیزار بودم. من شاخههای بزرگم را باز میکردم تا مردم بتوانند از سایهام استفاده کنند اما بعضی از مردم در زیر آن آتش روشن میکردند و این باعث میشد شاخ و برگهایم بسوزند.
code