سعدی، آینه‌ای در برابر انسان
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن - بخش دوم و پایانی
 

آگاهی سرلوحه اصلاحات

سعدی نمونه بارز کسی است که مسئولیت را بر دوش فرد می‌افکند و از هشدار باز نمی‌ایستد، و چون می‌داند که گاه حرفش به مذاق صاحبان قدرت خوش نمی‌آید، سخن خود را «سقمونیای شکرآلود» می‌خواند. چیزهایی که از نظر سعدی مذموم است و همه را در ردیف هم می‌گذارد، عبارتند از: نادانی، تعصب، دزدی، تجاوز به حق دیگران، بی‌ادبی، حرص و نظایر آنها. البته به این نکته هم واقف بود که فرد اگر اصلاح‌پذیر باشد، به نفع خودش است؛ منتها چون نمی‌داند، خیال می‌کند که در دروغ و تقلب و راه کج‌رفتن، منافعش تأمین می‌شود، در حالی که این‌طور نیست و در نهایت خود او زیان می‌بیند. این نکته مورد توجه سعدی و متفکران نظیر او هست که بشر از روی نادانی به زیان خود قدم برمی‌دارد و اگر آگاه بود، جز این می‌کرد و راه درست را در پیش می‌گرفت؛ بنابراین «آگاهی» سرلوحه اصلاحات می‌شود. این دو بیت معروف او اصل مهمی را گوشزد می‌کند:

یکی بر سرشاخ، بن می‌برید

خداوند بستان نظر کرد و دید،

بگفتا که: این مرد بد می‌کند

نه بر کس، که بر نفس خَود می‌کند

اندیشه سعدی انعطاف دارد. مصلحت‌بین است، قشری نیست. می‌گوید برای زندگی کردن و درست زندگی کردن باید مصلحت‌های زمان را در نظر گرفت؛ یعنی مقتضیات زمان، بنابراین یک جا باید نرم بود و یک جا درشت. به این سبب است که در بعضی از جاها تناقضاتی در آثارش دیده می‌شود؛ مثلا «جدال مدعی با سعدی» که باب معروفی در گلستان است و در آن، سعدی از ثروتمندان طرفداری می‌کند، حاوی نکته جالبی است. در زمان ما که موضوع «پرولتاریا» و حذف طبقات و منافع کارگر در میان است، این ایراد پیش می‌آید که: چرا سعدی از ثروتمندان طرفداری کرده؟ در حالی که مدعی در جهت مقابل اوست و از ناداران جانبداری دارد. البته موضوع باریکتر از آن است که ظاهر قضیه نشان می‌دهد. اولا سعدی شبیه به سقراط، گاهی مواردی را پیش می‌آورد که بحث صورت گیرد و موضوع روشن شود؛ یعنی خودش یک طرف قرار می‌گیرد و شخص دیگر طرف دیگر. بدین‌گونه موضوع شکافته می‌شود. این هم از آن موارد است؛ یعنی مفهومش این نیست که سعدی طرفداری از ثروتمندان می‌کرد؛ زیرا در موارد متعدد دیگر عکس آن را بیان می‌دارد. در همین گلستان بابی در تأیید قناعت و فقر دارد؛ اما استدلال‌هایی که در این مقوله می‌آورد، می‌خواهد بگوید همیشه حق با ندار نیست؛ زیرا اول باید دید که در این نداشتن، گناهش به گردن خود اوست یا به گردن اجتماع و دیگران. ثانیا دیده شده است که در مواردی این نداشتن مقدار زیادی عقده و پیچش درونی و روحی ایجاد می‌کند که در نتیجه حالت انتقام پدید می‌آورد که به سود سلامت اجتماع نیست. حافظ توصیه می‌کرد:

ساقی، به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند

سعدی نیز در مجموع می‌خواهد همین را بگوید؛ پس نمی‌شود صد در صد راجع به این موضوع به طرز قالبی قضاوت کرد. بهترین حد، «اعتدال» است، نه فقر اصلاح‌کننده می‌تواند باشد و نه ثروت. بلکه حالت میانه، حالت اعتدالی مطلوب است؛ یعنی به قدر کافی داشتن که شخص آن‌طور محتاج نباشد و نسبت به دیگران و بشریت عقده‌دار نشود. از طرف دیگر فساد ثروت، قابل انکار نیست که ثروت بی‌حد، تعادل جامعه را به هم می‌زند و فساد روحی ایجاد می‌کند. انسان را به سرنوشت دیگران بی‌اعتنا می‌کند. از نظر سعدی و همه متفکران واقعی، جامعه‌ای قابل قبول است که بتواند این حد اعتدال را در خود نگاه دارد. نهرو گفت: «من همان اندازه از فقرا بیزارم که از غنای اغنیا»؛ زیرا تجربه نشان داده است که فقر هم می‌تواند فاسدکننده باشد.

مدایح سعدی

موضوع دیگری که به سعدی ایراد گرفته‌اند، آن است که چرا مدح بعضی از حکام زمان کرده است، و احیانا چرا وقتی حاکمی می‌افتاد که وی مدحش گفته بود، برای حاکم بعدی همان ستایش را به کار می‌برد؟ کسانی که آشنا هستند، تا حدی می‌دانند که مدایح سعدی با مدحهایی که شاعران دیگر کرده‌اند، اعم از قبل از او یا بعد از او متفاوت است. کسانی که مداح دربارها و پادشاهان بوده‌اند و قرنها قبل از سعدی این مکتب زشت را پی‌گذاری کرده بودند، حسابشان از سعدی جداست. اگر کسی برای چشمداشت و منافع شخصی خودش مدح کرد، می‌تواند مذموم شناخته شود. این برای آن بود که صله‌ای بگیرد و احیانا خوشگذرانی کند، و در مقابل با اغراق‌های سخیف صفاتی را به صاحب مقام ببندد که نمی‌توانست در او وجود داشته باشد.

این، یک جنبه منفی و بدنام‌کنندۀ ادبیات فارسی را تشکیل می‌دهد که البته تابع اوضاع و احوالی بوده که باید تحت آن شرایط سنجیده شود؛ ولی مدایح سعدی به‌کلی متفاوت است. اولا پر از نصیحت است؛ یعنی دائما می‌خواهد تنبّه و توجه قدرتمندان را جلب کند به این که با مردم خوشرفتاری کنند، در حد ممکن عدل کنند، انسانیت را مورد نظر داشته باشند و از قدرت سوءاستفاده نکنند. قصاید سعدی درباره حکام زمان خودش حیّ و حاضر است. البته در ضمن آن تعارضاتی هم هست که جزو ذات شعر و ذات ادبیات است و از رسوم ایرانی است که مقداری غلو و تعارف هم نثار طرف مقابل بکند.

دوم اینکه به نظر می‌آید سعدی در زندگی‌اش چشمداشتی از این مدایح نداشت. دلایل این ادعا به قدر کافی، چه در کلیات خود سعدی و چه در سرگذشت زندگی‌اش دیده می‌شود که مردی قانع و فقیر بود. در نیمه دوم عمر کناره گرفته بود و به زندگی ساده‌ای می‌ساخت و چشمداشتی به مقام و پول و چیز دیگری نداشت. نیمه اول عمرش هم در سیر و سفر بود و نیازی به تمکن نداشت، فردی بود رهرو و جهانگرد. فردی بود مشاهده‌گر که می‌خواست دنیا را بشناسد. بنابراین احتیاجی نبود که بخواهد کسی را مدح کند.

مدایح سعدی به چهل سال آخر عمرش مربوط می‌شود که در شیراز بود؛ اما چیزی که استنباط شخصی من است، این است که این مدایح جزو جهان‌بینی و خصلت آرام‌بخش اوست؛ زیرا هم می‌خواهد حکام را به ره بیاورد، و هم راهی به نزد آنان داشته باشد که بتواند واسطه‌ای میان مردم محروم و آنان قرار گیرد. دلیلش آنکه از کسانی که دستشان به حکام و منتفذان نمی‌رسیده، رفع گرفتاری می‌کند. سعدی مورد قبول و احترام بود و درخواست‌ها و تقاضاهای مردم را به اطلاع حاکمان یا وزیران و افراد صاحب نفوذ می‌رساند؛ بنابراین می‌بایست رابطه خود را با آنان نگاه دارد، خاصه آنکه از نظر دینی، حاکمی که بر سر کار بود، «اولی‌الامر» شناخته می‌شد و احترامش واجب بود. پس نمی‌شود گفت که ایرادی از این نظر بر او وارد است. زندگی‌اش هم نشان می‌دهد که چشمداشتی برای خود نداشت.

در انتهای قرن بیستم خیل اندیشه‌های دیگری وارد زندگی ‌ما شده و نباید گذشتگان را با اندیشه‌ها و برآوردهای امروزی قضاوت کنیم. در آن زمان دستورالعمل‌هایی بود که اشخاص آنها را در زندگی به کار می‌بردند: یکی اینکه کسی که در زندگی به قدرت می‌رسید، حتی اگر غیر ایرانی بود، به شرط آنکه مسلمان بود، بنا بر اصل «تُعزّ من تشاء و تُذل من تشاء» از نظر دینی توجیه می‌شد، یعنی «خدا هر کس را بخواهد، عزیز می‌کند و هر کس را بخواهد، ذلیل»؛ همچنین موجب می‌شد به آنها خیلی آسان عنوان «اولی‌الامر» داد؛ از جمله آنهایی که در زمان سعدی بر سر کار آمدند و مدایح و شرح حالشان هست، اتابکان فارس بودند که اولی‌الامر شناخته می‌شدند. بنابراین از نظر مذهبی برای یک فرد معتقد کافی بود که اطاعت و ستایش آنها را روا بداند، به‌خصوص که همراه باشد با مقداری موعظه که بتواند آنها را در جهت بهتری حرکت دهد. بنابراین توجیهات سعدی، با معتقدات آن زمان سازگاری داشت. سعدی بی‌تردید مکتب تازه‌ای در مدح آورده است؛ زیرا فردی اجتماعی و واقع‌بین بود و نمی‌توانست مانند عرفایی چون بایزید بسطامی یا خرقانی کنار بنشیند. در دوران پرآشوب مغول‌زده، کنارنشستن دردی دوا نمی‌کرد. سوءاستفاده از قدرت ممکن است از بدنهادی ناشی شده باشد، یا از نادانی. سعدی معتقد بود نادانی را می‌شود با نصیحت به راه آورد.

ارتباط با طبیعت

بعد از انسان، مهمترین موضوع برای سعدی، «طبیعت» است. پیوند او با طبیعت یک لحظه هم گسسته نمی‌شود. اینکه او دو کتابش را یکی «بوستان» نام نهاده و یکی «گلستان»، نشان می‌دهد تا چه اندازه زنده‌دل بود و تا چه اندازه بهار و گل و سبزه و جویبار و هوای خوش برایش اهمیت داشت و تا چه اندازه دلش می‌خواست که از مواهب زندگی بهره بگیرد. این است که بلافاصله بعد از انسان که مرکز و محور است، سراغ طبیعت می‌آید و در جاهای مختلف از آن یاد می‌کند. کلیات سعدی پر از ذکر و وصف طبیعت است و از این جهت هیچ فروگذار نمی‌کند؛ ولی البته هر جا لازم باشد، بین انسان زنده و طبیعت یکی را انتخاب کند، بی‌تردید انسان را انتخاب می‌کند. مثال‌های زیادی در آثار اوست که نشان می‌دهد تا چه اندازه او وفادار و پایبند است به زندگی، به جان، به انسانی که دارنده جان است. بوستان شروع می‌شود:

به نام خداوند جان‌آفرین

حکیم سخن در زبان‌آفرین

مسأله بیان، زبان و جان مهم است. «بیان» نشان‌دهنده موجودیت و هوشمندی انسان است و اشاره دارد به «علّمَه البیان» و شبیه می‌شود به بیت فردوسی: به نام خداوند جان و خرد… البته فردوسی فراتر رفته. چند مورد دیگری که می‌خواهم به اشاره از آنها یاد کنم، یکی رابطه سعدی با فردوسی، با مولوی و با خیام است.

با شاعران

فردوسی: سعدی بسیار از فردوسی متأثر بود؛ برای اینکه بارها و بارها در بوستان، گلستان و جاهای دیگر از قهرمانان شاهنامه، چون رستم و سهراب، بهرام و دارا، اسفندیار و دیگران یاد می‌کند. معلوم می‌شود که با دقت تمام شاهنامه را خوانده بود، نه یک بار، بلکه چند بار و در حافظه‌اش نقش بسته بود؛ زیرا مثال می‌آورد از زندگی آنها و با احترام و تکریم از قهرمانان شاهنامه و از فردوسی یاد می‌کند. در یک جا می‌گوید:

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

بوستان را در همان وزن شاهنامه ساخته است و خواسته کتابی بیاورد که در مقابل شاهنامه باشد؛ منتها با موضوعی متفاوت؛ چون ۲۷۰ سال از زمان فردوسی گذشته بود و ایران خیلی تغییر کرده بود و حوادث دیده بود، دیگر نمی‌شد یک حماسه و شاهنامه به وجود آورد؛ پس می‌بایست کتاب دیگری باشد که «حماسه اخلاقی» باشد. چیزی که آرزوی فردوسی بود که یک انسان قهرمان نمونه در یک جامعه نیرومند و سربلند عرضه کند، تبدیل شده بود به آرزوی سعدی که می‌خواست یک جامعه اخلاقی و پاکیزه و انسانی به وجود بیاورد. جامعه دوره سعدی در «طاس لغزنده» افتاده بود و می‌بایست او را نجات داد. گذشته از لحن بیان که فردوسی را به یاد می‌آورد، خود مفاهیم بوستان عین مفاهیم اندرزی شاهنامه را در بر دارد و اگر کسی حوصله کند و آنها را در کنار هم بگذارد، به نتایج خوبی می‌رسد. اگر کسی بخواهد رساله بگیرد، من توصیه می‌کنم ابیات اندرزی شاهنامه را که از زبان بزرگمهر حکیم، اردشیر، رستم، کیخسرو و دیگران در شاهنامه پراکنده است یا از زبان خود فردوسی، یعنی آنچه معروف به «پندیات» است، آنها را بیرون بکشد و با بوستان که سراپا اندرز است، در کنار هم بگذارد، می‌بیند که با لحن متفاوت، مفهوم‌ها نزدیک هم‌اند و توجیه‌هایی که برای زندگی و برای انسان خوب در شاهنامه شده، در بوستان سعدی نیز همان شده است. با این تفاوت که در شاهنامه با انسانِ «سوار» سر و کار داریم و در سعدی با انسان «پیاده شده». این دویست و شصت، هفتاد سال بسیار پرحادثه، طرز تفکر و برخورد و دیدار نسبت به مسائل متفاوت کرده، ولی مسائل همان‌هاست. انسان‌ها چون تفاوت کرده‌اند، باید با دو زبان با آنها حرف زد که زبان فردوسی باشد و زبان سعدی. از این جهت ارتباطی میان دو گوینده بزرگ می‌بینیم که تقریبا می‌شود گفت سعدی از هیچ شاعر دیگری این اندازه متأثر نیست که از فردوسی.

مولوی، حافظ، خیام

مولوی و سعدی تقریباً معاصر بودند. حتی روایتی هم هست که سعدی ملاقاتی با مولوی داشته که البته اثبات‌شده نیست. مولانا عمرش کوتاه‌تر بود و زودتر فوت کرد. سعدی طولانی‌تر زیست، تا نزدیک به انتهای قرن هفتم. البته مولانا عرفان وسیعتر و غلیظ‌تری دارد، عرفان سعدی عملی‌تر است؛ یعنی آنچه به زعم او همین الان برای زندگی به درد بخورد و به کار آید. عرفان مولانا دائما می‌خواهد انسان را بالا بکشد؛ از این وضعیت انسانی خاکی بیرون بیاورد، در حالی که سعدی همان روی خاک می‌نشیند، با انسان زندگی می‌کند و دلش می‌خواهد که او به همین صورت، بهتر از آن چیزی بشود که هست. با این حال، شباهت‌های زیادی میان مولوی و سعدی وجود دارد که می‌تواند موضوع یک کتاب یا رساله قرار گیرد و دیده شود که این دو بزرگ معاصر، تا چه اندازه به دنبال مفاهیم مشترک بوده‌اند و این مفاهیم مشترک، همان مسائل انسانی مردم ایران در آن روزگار است که هر کدام با لحنی و زبانی منعکس کرده‌اند؛ هر دو در تمثیل و حکایت، و به زبانی که برای مردم قابل فهم باشد.

اما حافظ، اگر سعدی نیامده بود، واقعاً به این صورت نمی‌آمد؛ برای اینکه راه برای او باز نشده بود. پایه این طرز بیان فوق‌العاده روان و شیرین و به کمال‌رسیده را سعدی گذارد و حافظ دنبال کار را گرفت. بین حافظ و سعدی هم مقدار زیادی مفاهیم مشترک هست که اگر کسی بیرون بیاورد و بیت بیت کنار هم بگذارد، می‌بیند که همان طرز دید و همان طرز فکر و نگاهی که سعدی نسبت به مسائل داشته، نسبت به طبیعت، انسان، معشوق که همۀ آنها بوی شیراز و بوی تاریخ می‌دهد، حافظ هم داشته؛ منتها با حالت دیگری، با غنج و طنز و عمق خاصی که مخصوص حافظ است. حافظ لای اینها پیچده و چیزهای تازه‌ای بیرون کشیده، وگرنه مفهوم مشترک خیلی زیاد است و نشان می‌دهد که حافظ بسیار تحت تأثیر سعدی بوده و در واقع او را سرمشق و معلم خود قرار داده بود. خواجه شیراز از بسیاری از شاعران گذشته نکته آموخته، اما رابطه‌اش با سعدی نوعی دیگر است؛ زیرا او پیشوای سبکی است و پایه‌ای گذارده که حافظ آن را دنبال می‌کند. بسیار مایه تعجب است که نسبت به سعدی ادای حق‌شناسی نکرده!

تفکر خیامی نوعی تیره فکری است که در سراسر ادبیات فارسی دیده می‌شود. مخصوص خیام نیست؛ منتها اسم این طرز فکر را «خیامی» گذاشتیم، چون تعدادی از رباعیات خیام تبلور بارز این فکرند. این تفکر در سعدی دنباله‌اش گرفته می‌شود و همه جا اشاره‌های مختلفی به آن هست، با اندکی تفاوت که می‌خواهد دیگران را متوجه کند که این کوتاهی زندگی، این سپنجی‌بودن عمر و بی‌وفایی زمانه به گونه‌ای است که باید از وقت بهره گرفت و در عین حال از دیگران و از آخرت هم غافل نماند. سعدی در یک خط اخلاقی، نتیجه‌گیری می‌کند، ولی رشحۀ خیامی از آن دور نیست.

بیان سعدی

از چندهزار سال پیش تا به حال، حرف چندان تازه‌ای نمانده است که کسی بگوید. آثاری که از یونانی‌ها، افلاطون و ارسطو و حکمای قبل از آنها و نیز چیزهای پراکنده از سومر قدیم، مصر قدیم، هند و ایران و غیره تا به امروز باقی مانده، می‌توان گفت که اصل و جوهرشان یکی است؛ منتها هر کسی به زبان خاص خود و به اقتضای دوران خود گفته است؛ زیرا ریشه‌ها و پایه‌های زندگی بشر تغییر نکرده. انسان همان انسان است با همان ضعفها و قوت‌ها و آرزوها و ناکامی‌ها و گرفتاری‌ها و شادی‌ها. بر گرد اینها، کاوید شده برای آنکه بتوانند راه حلی برای بهتر کردن زندگی پیدا کنند، برای آنکه برسند به جایی که راهی برای این حالت موقت و گذرای زندگی بجویند و گره‌ها را بگشایند. فلسفه برای همین ایجاد شده، ادبیات و کتاب‌های حِکمی و نصیحت‌ها هم برای همین [پدید آمده]، بنابراین محور همان زندگی انسان است؛ ولی تفاوتی که دیده می‌شود، در زبان و بیان است. بیان است که یکی را از دیگری جدا می‌کند و تفاوت ارزش‌ها نیز، نه کمتر از فکر، در نحوه بیان است و برای همین است که آثاری می‌توانند دو یا سه‌هزار سال دوام پیدا کنند و حتی زنده‌تر از آثاری بنمایند که همین پریروز پدید آمده‌اند. موضوع بیان و طرز گفتن بسیار مهم است؛ زیرا با سرشت انسان و نهایی‌ترین خواست و آرزوی آدمی سر و کار دارد.

طرز گفتار و طرز ادا کردن است که سعدی یا هر کدام دیگر از بزرگان را برتر از دیگران قرار می‌دهد. سعدی از این جهت یک نمونه معجزه‌آساست با آن بیان روان و روشن و نافذ و کوتاهی که دارد، یعنی مهمترین مطلب و مهمترین اصل را در کوتاه‌ترین بیان ادا می‌کند و با روشن‌ترین عبارت، تا آنجا که هر کسی که اندکی زبان فارسی بداند، می‌تواند بهره ببرد.

وقتی افتاد فتنه‌ای در شام

هر یک از گوشه‌ای فرا رفتند

روستازادگان دانشمند

به وزیری پادشا رفتند

پسران وزیر ناقص‌عقل

به گدایی به روستا رفتند

یک دگرگونی بزرگ را خلاصه کرده است در سه بیت که وضع را در جلو چشم تجسم می‌دهد. رفتن این گروه و آمدن آن گروه. فقط یک طبع به کمال رسیده می‌تواند این طور خلاصه بگوید. یا این بیت را ببینید:

بر توست پاس خاطر بیچارگان، و شُکر

بر ما، و بر خدای جهان‌آفرین جزا

سه جمله و سه مفهوم در یک بیت آمده: از تو پاس خاطر خلق داشتن، از ما شکر، و از خدا پاداش. در عین حال مدح لطیفی هم از فرمانروا کرده که هم نوید است و هم نصیحت. یا:

میانت را و مویت را اگر چندان بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

تکرار سه «مو» با این خلاصگی و ظرافت. باریکی کمر خیلی مرغوب شناخته می‌شد و هنوز هم شناخته می‌شود، بلندی مو نیز همین‌طور. می‌گوید اگر باریکی میان و بلندی موی تو را اندازه بگیریم، باریکی کمرت کمتر از باریکی موی توست، و مویت آنقدر بلند است که تا کمرت می‌رسد. اینها دو سه نمونه بود که کوتاه‌گویی سعدی را تا حد اعجاز می‌رساند که در عین حال در آن هیچ نوع ابهام و گره هم نیست؛ یعنی معنی می‌تواند فوری روشن شود.

و اما عشق

با آمدن سعدی، دید فارسی‌زبان نسبت به عشق‌ورزی تغییر کرد؛ یعنی ایرانی آموخت که چگونه درباره عشق بیندیشد و بر گرد وجود زیبایی طواف کند. تاریخ اندیشه این کشور هیچ معلم عشقی بهتر از سعدی نداشته است، و شاید بشود جرأت کرد و گفت که در تاریخ مهر در سراسر جهان، گوینده دیگری نیست که به ظرافت سعدی رابطه عاشقانه انسان با انسان را سروده باشد؛ هیچ کس نیامده که به استادی او گرمای تن را با لطافت روح این‌گونه پیوند داده باشد. سعدی هر چه را می‌دید و می‌شنید و می‌خواند، فشرده می‌کرد، جوهرش را می‌گرفت، مانند بادام که روغنش را بگیرند و در چند قطره می‌افشاند. این است حاصل کار سعدی.

نسخه مناسب چاپ