خلاصه قسمت قبل:
«کایرو» یازده سال دارد و مادرش را ازدست داده و با پدرش «تیرین» در روستای «درن» زندگی میکند. پدرش «ستارهبان» است یعنی ستارههایی که از آسمان میافتند را در کیسههای پارچهای میگذارند و با منجنیق به سمت آسمان پرتاب میکنند. این شغل، از سالیان بسیار قدیم وجود داشته اما الان مردم روستا ستارهبانان را دوست ندارند و تصور میکنند که ستارهبانها انسانهای فریبکاری هستند که خوشبختی را از آنها میدزدند. کایرو فقط دو دوست مورد اعتماد دارد، یکی سگش «سایفر» و دیگری «آندرا» که دختر یک مرد نانوا است.
یک روز ستارهها خیلی ناگهانی افتادند و کایرو و پدرش «تیرین» نتوانستند آنها را نجات دهند. سایههای سیاه در جنگل رفت و آمد میکردند و ستارهها را پایین میکشیدند و میشکستند. پدر کایرو به تنهایی رفت تا آن سایههای سیاه را نابود کند اما یک هفته گذشت و برنگشت.
کایرو تصمیم گرفت هرجوری هست، تا زمانی که پدرش برگردد، به جای او ستارهها را نجات دهد. اما چگونه؟
***
کایرو با آندرا مشورت کرد. یا باید از شورای ستارهبانها کمک میگرفتند یا منجنیق را راه میانداختند یا از نقشهای که پدرش در خانه جا گذاشته بود و مسیرهای ستارهبانی را نجات میداد استفاده میکردند.
آندرا با کمک گرفتن از شورای ستارهبانی مخالفت کرد. مطمئن بود کمک نمیکنند.
حق با او بود. چون کایرو به حرف او گوش نداد و به شورا رفت تا از آنها کمک بگیرد. اما اعضای شورا، پدر کایرو را متهم کردند که فرار کرده و برای همین بیش از یک هفته است خبری از او نشده و بازنگشته. حتی عینک ستارهای کایرو را هم پس گرفتند تا اگر یک وقت کایرو وسوسه شد دنبال نجات ستارهها برود ، نتواند به راحتی ستارهها را پیدا کند. کایرو هرچه تلاش کرد نتوانست جلوی اعضای شورا از پدرش دفاع کند. در عوض مصمم شد هرجور هست، جلوی سقوط ستارهها را بگیرد و اینطوری از پدرش دفاع کند.
کایرو به خانه برگشت و آندرا هم آمد تا خبر جلسه شورا را بگیرد.
حالا نه تنها از کمک شورا ناامید بودند، حتی میدانستند که به تنهایی نمیتوانند با منجنیق کار کنند و ستارهها را نجات دهند. در این شرایط بحرانی باید دنبال راه سریعتری باشند.
به ناچار کاغذ مچاله نقشه پدر را باز کردند. چند مسیر شنی داشت اما بدون ستاره راه را گم میکردند و اسیر بیابان میشدند. ناچار بودند راه دریایی نقشه را انتخاب کنند. برای این کار هم باید دنبال قایق میگشتند.
آندرا نگران پدرش بود. او اجازه نمیداد. برای همین، کایرو و سایفر، باید دوتایی راهی سفر دریایی میشدند. بنابراین تصمیم گرفت به خانه برگردد.
***
روز بعد، کایرو با سایفر به اسکله رفت. بین آن همه ملوان، از یک مرد جوان که پوست آفتابسوختهای داشت پرسید: «شما در کشتی به من احتیاج ندارید؟ میتوانم برایتان زمین بشورم.» ملوان خندید و گفت: «متأسفم رفیق. ما پادو داریم.»
کایرو با سماجت روی اسکله پرسه زد. باید راهی برای ورود به کشتی پیدا میکرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. شاید «جاکریس» ماهیفروش بتواند کمکش کند. او با پدرش دشمنی نداشت. کایرو پیش جاکریس رفت و ماجرا را تعریف کرد و از او خواست حواس ملوانها را پرت کند تا او و سایفر، یواشکی بروند داخل کشتی.
– بهخاطر پدرم و ستارهها به من کمک کن.
جاکریس با غر و لند قبول کرد. روز بعد همین نقشه اجرا شد و در یک چشم بههم زدن، کایرو و سایفر داخل یک جعبه پریدند و لحظاتی بعد، جعبه در بدنه کشتی بخار بار زده شد. کایرو با دست به سایفر اشاره کرد در تمام مدت ساکت باشد. بعد، متوجه نشد چه زمانی خوابش برده است، فقط از تکانهای شدید کشتی در آب از خواب پرید. دل و رودهاش داشت بالا میآمد. سایفر هم از صدای عق زدنهای کایرو پارس کرد. ملوانها صدای کایرو و سایفر را شنیدند و در جعبه را باز کردند. یکی از آنها با خشونت گفت: «تو همان بچه بدذاتی هستی که میخواستی وارد کشتی شوی. ناخدا از مسافر قاچاق خوشش نمیآید. باید جواب بدهی.» بعد کایرو را کشانکشان پیش ناخدا سالبان بردند.
ناخدا زن بود. بالای سر کایرو ایستاد و به ملوانان گفت: «ما را تنها بگذارید.» و رو به کایرو گفت: «چرا فکر کردی میتوانی یواشکی در کشتی من سوار شوی؟»
کایرو با ترس و لرز داستان پدرش، دهکدهاش، شورای ستارهبانی و همه دغدغهاش برای نجات ستارهها را تعریف کرد. ناخدا سالبان به کایرو گفت: «تو با این سن و سال کم دنبال چه کار فوقالعادهای هستی! از تو خوشم آمد. تو تا نیمههای راه آمدهای. اجازه میدهم در کشتی ما بمانی پسر!»
***
کایرو احساس میکرد معجزه شده است. شب با ناخدا کنار نرده کشتی، مشغول تماشای ستارهها شد و تصمیم گرفت هر قصهای درباره ستارهبانی بلد است، تعریف کند. سایفر هم دور و بر عرشه برای خودش میچرخید. ناگهان ملوانی از آن طرف کشتی داد زد: «دهکده آتش گرفته!»
همه به پشت سرشان خیره شدند. دود بلندی از بندر به سمت آسمان میرفت. چیزی همه درن را به آتش کشیده بود.
***
ناخدا سریع دستور داد به سمت بندر برگردند. کشتی نزدیک بندر ایستاد اما جلوتر نرفت. همه با قایق پارویی خود را به ساحل رساندند. وسط جمعیت، کایرو جلوی یکی از آدمها را گرفت و گفت: «چه شده؟»
او هم گفت: «یک عالمه ستاره پایین افتادند و همهجا را به آتش کشیدند. شانس آوردیم کسی کشته نشد.» بعد هم دوید و رفت.
ناگهان اهالی دهکده متوجه حضور کایرو شدند و فریاد زدند: «تقصیر توست!»
بلافاصله هجوم آوردند به سمت کایرو که کنار سالبان ایستاده بود. کایرو خشکش زد. ترکیب دود و آتش و آن فریادها خیلی وحشتناک بود. شانس آورد که دومان، یکی از اهالی دهکده، از وسط جمعیت بیرون پرید و به کایرو گفت: «بدو برویم خانه من، همین نزدیکی است. من اطلاعات مهمی درباره پدرت دارم.»
ناخدا به کایرو گفت: «برو! ما اهالی را دور نگه میداریم.»
***
دومان به کایرو گفت: «پدرت به من گفته بود که میخواهد برگردد به دهکده راموی. باید برویم آنجا. تو هرچه سریعتر راه بیفت، من هم به محض اینکه بتوانم خودم را به تو میرسانم.»
کایرو کولهپشتی را روی دوشش محکم کرد و با سایفر به سمت شمال راه افتاد. نزدیک دروازه دهکده که رسید، صدایی از پشت سرش گفت: « ستارهای! من هم میآیم!»
کایرو برگشت. آندرا را دید. آندرا نمیتوانست او را تنها بگذارد.
– ولی پدرت؟
– دیگر نمیترسم. این تصمیم من است، تو نگران نباش.
کایرو قلبش آرام گرفت. واقعا دلش نمیخواست تنها باشد. هر سه به سمت جنگل دویدند. میترسیدند اهالی خشمگین دهکده هر لحظه به آنها برسند و زیر و دست و پا، لهشان کنند.
***
در جنگل، کایرو نگاهی به نقشهای انداخت که هنوز در کولهاش بود. اگر شانس میآوردند، فردا عصر به راموی میرسیدند. قسمتی از مسیر به سمت دهکده، شنی بود. آذوقه و خوراکی زیادی هم نداشتند اما به راه ادامه دادند. وقتی به شنها رسیدند، سایفر دنبال یک تکه براق را گرفت و شروع کرد به کندن شنها. آندرا متوجه شد یک قلاب ستارهای لای شنها افتاده است. شاید ربطی به ستارهها داشت. آن را برداشتند و به راهشان ادامه دادند.
***
غروب به راموی رسیدند. وسط این دهکده آرام، یک مناره بلند برج دیدهبانی بود که پدربزرگ و مادربزرگ کایرو قبل از تولدش آنجا را اداره میکردند. کایرو امیدوار بود اهالی آنجا پدرش را دیده باشند و ردی از او نشان دهند. کایرو و آندرا و سایفر، نفس عمیقی کشیدند و قدم در دهکده گذاشتند. جلوی در یک خانه کوچک ایستادند و در زدند ولی هیچکس جوابی نداد. انگار خانه متروکه و خالی بود. با تردید وارد خانه شدند. همهجا را خاک گرفته بود. آندرا سمت میز رفت و رومیزی را کنار زد. یک دسته یادداشت و نقشه و نمودار ستاره روی میز بود. نکند پدر کایرو آنجا بوده و پشت همین میز برای سفرش نقشه کشیده؟ کایرو و آندرا با ولع همه کاغذها را زیر و رو کردند، شاید چیزی متوجه شوند.
***
صبح روز بعد، کایرو و آندرا تصمیم گرفتند دهکده را ترک کنند و مسیری را که از روی نقشهها فهمیده بودند، ادامه دهند شاید بتوانند تیرین و رازش را پیدا کنند. قسمتهایی از مسیر سربالایی بود. بعدش به درختان انبوه میرسیدند. زیرشاخهها که رفتند، احساس کردند نمیتوانند نفس بکشند. هوای جنگل خیلی سنگین بود. انگار نور خورشید هم نمیتوانست از لای شاخهها نفوذ کند. باید هرچه زودتر از جنگل بیرون میآمدند و خودشان را به جاده میرساندند تا خفه نشوند. این وسط، صدای تقتق ترسناک و بوی گند وحشتناک هم به سنگینی هوا اضافه شده بود. زانوهای کایرو میلرزید. ناگهان یک توده لجن سیاه دور دست و پای آنها را گرفت. معلوم نبود واقعا لجن است یا دوباره درگیر سایههای تاریک و سیاه شدهاند. چشمشان به صخره روبرو بود. اگر خودشان را به آن میرساندند، شاید زنده میماندند…
ادامه دارد
code