زبان حقوق
آندره مارمور - ترجمه سیدمحمدحسین وقار - بخش اول
 

نقش مهمی که فلسفه زبان در بیان برخی جنبه‌های حقوق ایفا می‌کند، به همت هارت به‌خوبی بازشناخته شده است. هارت در سراسر نوشته‌های خود، این امر را بسیار روشن ساخت که فهم زبان نقشی اساسی در روش او برای فهم حقوق دارد. برخی منتقدان برداشت نادرستی از این چشم‌انداز روش‌شناختی داشته‌اند که مدعی است چیزی که هارت در پی آن بود، تحلیل یک زبان عادی از معنای کلمه «حقوق» است. در حقیقت نه‌تنها هارت درگیر چیزی مانند تحلیل زبان‌شناختی «حقوق» نبود، بلکه آشکارا سود‌مندی چنین تلاشی را نیز انکار می‌کرد. فلسفۀ زبان به دلیلی متفاوت، نقشی در فهم حقوق دارد. حقوق متشکل از دستورهای اقتدارآمیز است و محتوای حقوق به‌منزله محتوایی است که توسط مراجع قانونی منتقل می‌شود. البته مراجع به زبان طبیعی ارتباط برقرار می‌سازند؛ بنابراین فهم نحوۀ عمل ‌ارتباط زبان‌شناختی و به‌خصوص اینکه در عمل تا چه میزان توسط جنبه‌های معنی‌شناختی و کارکرد‌شناختی زبان تعیین می‌شود، نقشی اساسی در دریافت چیزی دارد که حقوق است.

مطابق استدلال دورکین، درک محتوای حقوق همیشه منوط به تفسیر است. از آنجا که مطابق استدلال او، تفسیر تقریبا اما لزوماً موضوعی ارزیابانه برای دریافت چیزی است که حقوق تجویز می‌کند، به‌ناچار به ملاحظات ارزیابانه اتکا دارد. اگر این امر صحیح بود، دورکین حق داشت نتیجه بگیرد که اثبات‌گرایی حقوقی اساساً ناقص است؛ اما فرضیات دورکین درباره نقش تفسیر در فهم چیزی که حقوق مقرر می‌دارد، تردید‌آمیز است. بدین‌ترتیب اینجا قصد اصلی استدلال نشان‌دادن آن است که چرا این فرض فاقد ‌معناست. خواهیم دید که تفسیر تنها یک استثنا در فهم چیزی است که قانون می‌گوید و نه در شیوه مشترک دریافت محتوای آن. دیگر قصد ما توضیح آن است که چرا تفسیر مورد نیاز است، و چه زمان و چه چیزی محتوای حقوق را در بعض موارد نامعین می‌سازد. نیازی به گفتن ندارد که این دو استدلال مرتبط‌اند. هر چه منابع خاص عدم ‌تعین حقوق را بهتر دریابیم، دامنه ‌تعین آن را بهتر درک می‌کنیم.

آیا همیشه قانون را تفسیر می‌کنیم؟

دانشجویان سال اول حقوق، با گذشت یک یا دو هفته از کلاس‌ها، با آگاهی از آنکه چقدر حقوقْ نامتعین و نامشخص است، تا حدودی متعجب می‌شوند؛ آنان با این فرض به دانشکده حقوق می‌روند که مجموعه‌ای از دانش درباره حقوق وجود دارد که قرار است فرا بگیرند و این دانش به صورت مکتوب در قوانین و آرای قضایی موجود است. تا پایان سال اول دانشکده حقوق، دانشجویان رفته‌رفته به این فکر می‌رسند که تقریباً هیچ چیز درباره حقوق روشن نیست و آن‌همه متکی بر چگونگی تفسیر قانون توسط دادگاه‌هاست و بهترین کاری که حقوقدان می‌تواند بکند، این است که حدسی دانشورانه در این باره پیش نهد که دادگاه‌های ذیربط چه خواهند کرد. آنها بدین فکر تمایل دارند که همه چیز آماده گرفتن است؛ اما آنگاه همین که به عنوان حقوقدان در دفتر‌های وکالت آغاز به کار می‌کنند، تصورشان معکوس می‌شود! آنان به‌سرعت درمی‌یابند که بیشتر دعاوی درباره انواع موضوعات حقوقی دشوار مختلفی نیست که در دانشکده حقوق خوانده‌اند، بلکه درباره امور موضوعی پیش‌پا‌افتاده است؛ مثلا چه چیزی به‌راستی رخ داد، چه کسی این را گفت، یا این کار را کرد؛ و آنگاه متوجه می‌شوند در اکثریت وسیع مواردی که به دست می‌گیرند، مناقشات کدخدامنشانه فیصله می‌یابد که اغلب بدان‌ روست که قانون در حد کفایت روشن است؛ معمولا این حقایق است که مورد مناقشه قرار دارد. پس حقیقت آن است که تصور فرد غیرکارشناس در این باره که چقدر قانون متعین است و نیز برداشت دانشجوی حقوق در این باره که چقدر قانون نامتعین است، هر دو تصویری تحریف‌‌شده است. وضوح قانون بسیار کمتر از چیزی است که مردم گمان می‌کنند، اما بسیار روشن‌تر از چیزی است که دانشجویان حقوق تمایل به باورش دارند؛ زیرا آنان بیشتر اوقات تحصیل را با تمرکز بر قضیه‌های دشوار و مسأله‌داری می‌گذرانند که کارشان به دادگاه‌های فرجام‌خواهی می‌رسد!

در بیشتر موارد چیزی که قانون اقتضا می‌کند به قدر کافی روشن و در دیگر موارد، مستلزم تفسیر است. در سطحی عمیق‌تر، برخی حقوقدانان و فیلسوفان ادعا می‌کنند قانون هرگز روشن نیست؛ قانون همیشه برای تعیین چیزی که عملا می‌گوید یا مطالبه می‌کند، مورد تفسیر است. چرا برخی فیلسوفان فکر می‌کنند قانون همیشه منوط به تفسیر است؟ به نظر می‌رسد این دیدگاه در تضاد با تجربه هر روزه ما باشد. وقتی گفتگویی عادی انجام می‌دهیم، این تجربه ما نیست که هر پاره‌گفتارِ گوینده به ‌نحوی مکثی در پی داشته باشد تا شنونده به راههای تفسیر آن مطلب بیندیشد. در وضعیت عادی محاوره، ما فقط گفتارها را می‌شنویم و بدین ‌ترتیب آن را می‌فهمیم؛ اما آن چیست که منشأ این نظرِ دور از ذهن است که همیشه به تفسیر نیازمندیم، یا همیشه تفسیر به‌ دلیلی در پس‌زمینه قرار دارد؟

به گمان من دو نوع انگیزه دخیل‌اند: یک انگیزه از برخی نکات کلی و آشنا درباره ارتباط زبان‌شناختی نشأت می‌گیرد و انگیزه دیگر از برخی ویژگی‌های منحصربه‌فرد قانون ناشی می‌شود. به نوبت به این دو نکته بپردازیم. این جنبه‌ای بسیار آشنا از زبان طبیعی است که محتوای منتقل ‌شده به‌وسیله گوینده اغلب تا حدودی توسط برخی عوامل بافتی و هنجارین تعیین می‌شود. این تعیین‌کننده‌های بافتی و هنجارینِ محتواهای زبان‌شناختی «جنبه‌های کاربردشناسی زبان» خوانده می‌شوند. معنی‌شناسی و جمله‌شناسی ابزارهای اساسی انتقال محتوای ارتباطی هستند، اما محتوایی که منتقل می‌گردد، اغلب تا حدودی توسط عوامل کاربردشناختی مختلف تعیین می‌شود.

بیایید میان نقشی که معلومات بافتی ایفا می‌نماید و نقش چارچوب هنجارین تمایز قایل شویم و ببینیم آیا یکی از این دو عامل ضامن این نتیجه ‌‌است که تفسیر فراگسترده است. معلومات درباره بافتِ مرتبط اغلب نقشی اساسی در فهم محتوایی ایفا می‌کند که گوینده منتقل می‌سازد. بدیهی‌ترین مثال به استفاده از ضمیر اول شخص (من)، کلمات شاخص مانند امروز و اینجا، و الفاظ اشاره مانند او و آنها مربوط می‌گردد. وقتی این‌گونه عبارات را به کار می‌بریم، بدیهی است که محتوای منتقل‌شده تا حدودی توسط معنی کلمات مورد استفاده و تا حدودی با بعض حقایقی تعیین می‌شود که معمولا باید گوینده و شنونده از آن مطلع باشند، مانند آنکه چه کسی سخن می‌گوید یا در کدام جهت اشاره می‌کند؛ اما اینها تنها موارد نیستند؛ مثلا این جمله را در نظر بگیرید: «متأسفم، اما شما در آستانۀ مرگ هستید». فرض کنید این جمله را پزشک در حال معاینۀ زخم گلولۀ بیمار در اتاق اورژانس بر زبان آورد؛ و همین جمله را با زمانی مقایسه کنید که فیلسوف در پاسخ به دوستی بگوید که نمی‌داند چرا باید برای انجام اقدامی در مورد زندگی، به خود زحمت دهد. در بافت اول، این جمله خبر بدی برای شنونده است؛ اما در بافت دوم فقط یک یادآوری معمول درباره این حقیقت است که زندگی کوتاه است، یا چیزی مانند آن.

با توجه به بافت کلام، ممکن است نوع بسیار متفاوتی از محتوا با همان جمله منتقل شود. اما اشتباه است اگر از این‌گونه مثال‌ها به این نتیجه برسیم که فهم عبارتی زبان‌شناختی، لزوما متضمن تفسیر است. اول، اینکه بافت اغلب بر محتوای سخن تأثیر دارد به این نتیجه منجر نمی‌شود که محتوای منتقل‌شده، همیشه بافت ‌حساس است. این خطای تعمیم از چند مورد به همه موارد است. دوم و از آن مهمتر، حساسیت بافتی محتوای منتقل ‌شده متضمن این نتیجه نیست که ضمن دریافت این‌گونه عبارت‌ها، شنونده به‌ناچار درگیر چیزی می‌گردد که می‌توانیم تفسیر بخوانیم.

در بیشتر موارد عادی، بافت مکالمه عبارت از «معلومات مشترک» است که میان گوینده و شنونده مشترک است و شنونده را قادر می‌سازد که محتوا را بدون دشواری خاص یا نیاز به تفسیر دریابد. تصور کنید پزشک در اتاق اورژانس به بیمار تیر‌خورده می‌گوید که دارد می‌میرد: بسیار بعید است که پرسش‌های مربوط به تفسیر چیزی که پزشک هم‌اینک به بیمار گفت، اولین چیزی باشد که به ذهن او می‌رسد. به عبارت دیگر، اتکا به تواناییِ «محتوامتکیِ» ما برای انتقال محتوا، اثبات‌کنندۀ این امر نیست که تفسیر به هر حال لزوماً واسطه میان معنی کلمات و جملات بیان ‌شده توسط گوینده و دریافت شنونده از محتوای منتقل‌ شده است. از یک نظر، تفسیر دقیقاً به اندازۀ هر جنبه دیگری از ارتباط زبان‌شناختی، «متن‌متکی» است. و اما نکته اساسی این است: انتقال عموماً بدین دلیل ممکن می‌گردد که محتوا نوعا معلومات مشترک میان طرفهای مکالمه است. تفسیر احتمالاً بدان‌ علت ضرورت می‌یابد که جنبه خاصی از پس‌زمینه بافتی به قدر کافی واضح نیست یا بدان ‌علت که به‌رغم پس‌زمینه بافتی مشترک، جنبه‌ای از محتوای منتقل‌شده نامشخص یا تعیین ‌ناشده باقی می‌ماند؛ اما اینها باید موارد استثنایی باشند. اگر طرفهای مکالمه نتوانند معلومات بافت مربوط را به‌طور عادی میان خود مبادله نمایند، به‌‌ندرت ارتباط زبان‌شناختی موفق می‌شود.

نقش چارچوب هنجارین را که باید در هر بافت ارتباطی مفروض گردد، پُل گرایس در اثر مهمش تصریح کرده است: در مکالمه عادی، طرفین معمولا در تبادل همکارانۀ اطلاعات دخیل‌اند؛ و لازمۀ این قصد کلی آن است که آنها از برخی هنجارها (یا «قاعده‌های کلی») پیروی کنند. این قاعده‌ها هنجارهایی هستند که کارکردها و قصدهای خاص تعامل‌های ارتباطی را مستقیماً متمثل و آن قصدها را تسهیل می‌نمایند و قصد مکالمه، تبادل همکارانۀ اطلاعات است. البته همه تعامل‌های ارتباطی چنین ماهیتی ندارند و ما همیشه در مبادله همکارانه دخیل نیستیم؛ آنگاه شاید هنجارهای دیگر کاربرد داشته باشد. ادامه دارد

نسخه مناسب چاپ