عنوان اصلی این نوشتار، آرای دینشناسانه فارابی در باب رابطۀ دین و فلسفه» است که متن کاملش را میتوان در فصلنامه اطلاعات حکمت و معرفت دید.
۱٫ رابطۀ فلسفه و دین یا عقل و ایمان
فارابی نه تنها میکوشد آرای فیلسوفان بزرگ یونان را با یکدیگر تلفیق کند که سعی در جمع میان دین و فلسفه یا به عبارتی «عقل» و «وحی» نیز دارد. فارابی از جمله فیلسوفان مابعدالطبیعی است که دستگاهی فلسفی پیافکندهاند. مؤلفههای فلسفی دستگاه مابعدالطبیعی او پیوندی تنگاتنگ با یکدیگر دارند و تنها هنگامی میتوانیم به فهم درستی از اندیشههای او در باب دین برسیم که دین را در پیوند با فلسفۀ او در نظر آوریم. فارابی هر گاه میخواهد دربارۀ دین سخن بگوید، مثلا، در کتاب «الحروف» یا در کتاب «تحصیل السعاده»، آن را در کنار و مرتبط با فلسفه مطرح میکند.
تمام کسانی را که دربارۀ عقل و ایمان اندیشیدهاند، ذیل چهار مقولۀ اصلی دربارۀ رابطۀ این دو میتوان دستهبندی کرد: تساوی دین و فلسفه یا توازی دین و عقل؛ تناقض عقل و دین؛ تضاد دین و عقل؛ و تداخل عقل و دین.
۱٫ تساوی دین و فلسفه: در این دیدگاه دین و فلسفه هر دو به یک حقیقت مطلق نظر دارند. حقیقت یکی است، ولی راههای رسیدن به آن فرق میکند. فلسفه از راه عقل و استدلالهای عقلی به حقیقت مطلق میرسد و دین از راه ایمان و تجربههای باطنی. نمایندۀ برجستۀ این رهیافت، فارابی است. وی میگوید آدمی دارای دو قوۀ عاقله و متخیله است. «عاقله» به فلسفه تعلق دارد و «متخیله» به دین. هرچند شیوهها متفاوت است، ولی هدف در واقع یکی است. فارابی میکوشد میان عاقله و متخیله جمع کند. کسانی که به این رهیافت اعتقاد دارند همگی آگاهانه یا ناآگاهانه پایبند به دیدگاههای واقعبینانه دربارۀ خدا یا حقیقت مطلق هستند. اگر حقیقتی بیرونی بر جا نباشد، نمیتوان ادعا کرد که راه عقل و راه ایمان هر دو درواقع یکی است.
۲٫ تناقض عقل و دین: در این رهیافت هرچند حقیقت مطلقی وجود دارد، ولی دین و عقل نمیتوانند درست باشند و دستکم یکی از این دو خطاست؛ بنابراین تناقض عقل و دین دو شاخه دارد: تنها راه رسیدن به حقیقت مطلق ایمان است (ایمانگروی)؛ و تنها راه رسیدن به حقیقت مطلق خرد است (خردگروی). در این رهیافت هر طرف، طرف دیگری را تخطئه میکند. راسل و کلیفورد نمایندگان خردگروی بدین معنا و کیرکگارد و ویتگنشتاین نمایندگان ایمانگرویاند.
۳٫ تضاد دین و عقل (جدایی دین از عقل): در این رهیافت راه دین از راه علم و همچنین از راه عقل جداست. پیشفرض این دیدگاه آن است که حقیقت مطلقی وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، میبایست دربارهاش شکاک یا نمیدانمکیش (لاادری) بود. امر برتر یا حقیقت مطلق یا آنچه دینداران خدا مینامند، بیرون از سپهر واقعیتهاست. علم دربارۀ امور واقع سخن میگوید و دین دربارۀ آنچه بیرون از سپهر واقعیتهاست. اقامۀ استدلالهای عقلی در باب دین خطاست. علم نیز نمیتواند کمکی به دین بکند. عقل و علم دو شیوۀ زیستیاند که با شیوۀ زیست دینی تفاوت فاحش دارند. استدلالهای عقلی و اکتشافهای علمی نه میتوانند باورهای دینی را تقویت کنند و نه تضعیف. نمایندۀ این طرز تفکر ویتگنشتاین متأخر است.
۴٫ تداخل دین و عقل (همراهی دین و عقل): در این رهیافت، دین و عقل همپیمان یکدیگرند. دین میتواند به علم و فلسفه یاری برساند، علم و فلسفه نیز میتوانند به دین یاری برسانند. همانگونه که علم و عقل میکوشند پرده از رازهای جهان بردارند، دین نیز از راه خود چنین میکند. البته کسانی که به تداخل عقل و دین اعتقاد دارند، یکسان نیستند. برخی همچون معتزله در جهان اسلام عقیده دارند: «کلّما حکم به العقل، حکم به الشرع». برخی دیگر به «مبناگروی» معتقدند و میگویند هرچند باورهای دینی را نمیتوان از راه برهانهای عقلی یا تجربی ثابت کرد ولی باورهایی مبنایی یافت میشوند که چونان اصلهای موضوعه پس از پایهگذاری میبایست بایکدیگر سازواری و انسجام عقلانی داشته باشند. از هواداران این دیدگاه آلوین پلانتینگاست. یکی دیگر از هواداران تداخل علم و دین ایان باربور است که در کتابی مشبع کوشیده است بر چنین تداخلی تأکید کند. ویلیام کریگ نیز تلاش کرده است برهان جهانشناختی در اثبات وجود خدا را با اتکا به اصل علت کافیِ لایبنیتس، برهان کلامی فیلسوفان اسلامی و نیز نظریهها یا به عبارتدیگر، سناریوهای فیزیک مدرن، از نو زنده کند.
پر پیداست که دیدگاه فارابی در باب رابطۀ دین و فلسفه، ذیل مقولۀ نخست قرار دارد. او میگوید آدمی دارای دو قوۀ عاقله و متخیله است. «عاقله» به فلسفه تعلق دارد و «متخیله» به دین. فیلسوف از راه قوۀ عاقله به حقیقت مطلق میرسد و نبی از راه قوه متخیله. هرچند شیوهها متفاوتند، ولی هدف یکی است و فارابی میکوشد میان آن دو را جمع کند. وی به وحدت فلسفه و دین باور دارد. مسألۀ اصلی زمانۀ او چگونگی رابطۀ دین و فلسفه یا عقل و ایمان بود. این امر در مناظرۀ ابوبشر متی (نمایندۀ منطق و عقل) و ابوسعید سیرافی (نماینده نحو و زبان دین) آشکار میشود. مسألۀ رابطۀ میان دین و فلسفه از مسائل قابل ملاحظه در علم کلام جدید نیز هست.
عظمت و شکوه فلسفۀ فارابی در این نیست که به جزئیات مباحث منطقی و فلسفی پرداخته و برای نمونه، دربارۀ عقول دهگانه، عقل فعال، نفس و قوههای آن بحث میکند. زیرا این مباحث را فیلسوفان پیشین و پسین بارها و بارها بنا بر سنت بیان کردهاند. نوآوری و ابتکار خلاقانۀ فارابی در روشی است که او در پرتو فلسفۀ زمان خود که همان فلسفۀ ارسطویی ـ افلاطونی ـ فلوطینی است پرورش داده است. فارابی از راه توصیف عقل و قوههای نفس، رابطۀ میان دین و فلسفه را مطرح میکند. در این دیدگاه دین و فلسفه هر دو به یک حقیقت مطلق نظر دارند. حقیقت یکی است، ولی راههای رسیدن به آن فرق میکند. فلسفه از راه عقل و استدلالهای عقلی به مقصود میرسد و دین از راه ایمان و تجربههای باطنی.
معتقدان به این رهیافت همگی آگاهانه یا ناآگاهانه پایبند به دیدگاههای واقعگرایانه (رئالیستی) دربارۀ خدا یا حقیقت مطلق دارند. اگر حقیقتی بیرونی بر جا نباشد، نمیتوان ادعا کرد که راه عقل و راه ایمان هر دو یکی است. بنابراین دیدگاه فارابی دربارۀ دین و باور دینی واقعگرایانه است. همچنین دیدگاه فارابی در برابر ایمانگرایانی چون کیرکگارد و ویتگنشتاین قرار دارد.
بدینسان فارابی سنت فلسفی زمان خود را که عبارت بود از دستگاه فلسفی ارسطوییر افلاطونیر فلوطینی، با سنت دینی هماهنگ و سازوار میکند. وی نه تنها به وحدت دین و فلسفه، که به وحدت فلسفه نیز باور دارد و میکوشد بازنماید که نه تنها میان دین و فلسفه، که میان آرای فیلسوفان بزرگ چون افلاطون و ارسطو نیز هماهنگی برقرار است. فارابی در کتاب «الجمع بین رأیی الحکیمَین»، تلاش میکند میان آرای افلاطون و ارسطو سازگاری ایجاد کند و بر آن است که تصور اختلاف میان افلاطون و ارسطو، سه علت دارد: روش زندگی آن دو، روش آنها در تألیف، و مکتب فلسفی آن دو.
در باب روش زندگی افلاطون و ارسطو گفتهاند افلاطون دنیاگریز و عزلتنشین بود، حال آنکه شاگردش دنیادوست بود، املاک بسیار داشت، زن گرفت و صاحب فرزند شد. در سیاست و قدرت نیز دستی داشت و به وزارت اسکندر رسید. این امر چنین گمانی را پدید میآورد که این دو حکیم از لحاظ عقیده نیز با هم اختلاف داشتهاند. فارابی میگوید میان آن دو در امور اخلاقی و سیاسی هیچ اختلافی نیست. افلاطون کسی است که در سیاست کتاب نوشته و دربارۀ زندگی اجتماعی سخن گفته و فضایل آنها را توضیح داده و فسادی را که از اعراض از زندگی اجتماعی و عدم همکاری میان افراد جامعه پدید میآید، خاطرنشان ساخته است. ارسطو نیز درست در همین مباحث و به همان شیوۀ استاد سخن گفته است؛ ولی استعداد طبیعی و امکانات خاصی که برای ارسطو پدید آمد، خواه ناخواه او را به زندگی اینجهانی سوق داد و از روش استادش دور ساخت. اختلاف عمل آنها اختلاف نیست، بلکه مزاج و استعداد است. افلاطون خود را مستعد زندگی اجتماعی نمیدید، از این رو، مدتی از آن اجتناب کرد، حال آنکه ارسطو این امکان و استعداد را هم از جنبۀ جسمانی داشت و هم از جنبۀ روحانی.
هر کس کتابهای افلاطون را بخواند، درمییابد او برای بیان اندیشههای خود، روش رمز و اشاره را به کار میبرد، حال آنکه کتابهای ارسطو منظم و مرتباند و همواره از اسلوب واحدی پیروی میکنند. فارابی میگوید افلاطون چنان روشی را برگزید، زیرا بر آن بود که فلسفه را به نااهلان نباید آموخت. البته در کتابهای ارسطو نیز همین دشواری در زیر پردۀ تبویب و ترتیب یافت میشود. نتیجه این که دو حکیم یک هدف داشتند و آن پوشاندن فلسفه از دیدۀ نااهلان و منصرف ساختن عوام از توجه به آن بود.
سپس فارابی به بحث در اندیشههای فلسفی آن دو میپردازد. افلاطون به ایدهها یا مُثُل معتقد بود. مُثُل امور واقعیاند، حال آنکه اشیای محسوس امور وهمیاند و همچون سایههایی هستند که از تابش پرتو خورشید خیر محض بر مُُثل اعلا حاصل شدهاند. همچنین مُثُل قائم به ذاتاند. ارسطو مُثُل را به کلیات فروکاست و واقعیت مُثُل را از بیخ و بن انکار کرد؛ برای نمونه، از دید ارسطو اجناس کلیاند و نمیتوانند بیرون از ذهن ما وجود داشته باشند، زیرا تنها جزئی است که وجود واقعی و خارجی دارد. دیدگاه افلاطون و ارسطو در باب مُثُل به هیچ روی قابل جمع نیست. فلوطین در بخشی از کتاب «تاسوعات» این عقیده را مطرح میکند که مُثُل عبارتند از صوری موجود در عقل الهی که اگر نبودند، خلق و ابداع صورت نمیگرفت؛ بنابراین افلاطون به مثل قائم به ذات باور دارد، ارسطو اصلا به اندیشۀ مثل قائل نیست و فلوطین عقیده دارد مثل صور قائم به علم الهیاند. در اینجا فارابی ادعا میکند ارسطو هستی مثل یا صور را در عقل الهی ثابت کرده است. معلوم نیست اگر ارسطو قضاوت فارابی دربارۀ خود و استادش را میشنید، چه واکنشی نشان میداد؛ ولی مسلم است که با او موافقت نمیکرد.
شناختشناسی
موضوع دیگری که فارابی میکوشد در آن خصوص میان آرای افلاطون و ارسطو را جمع کند، به نظریۀ معرفت یا شناختشناسی آن دو برمیگردد. به نظر افلاطون، شناخت «یادآوری» است. آدمیان پیش از آنکه پا به جهان بگذراند، در جهان دیگری مثل را ادراک کردهاند؛ ولی هنگامی که به جهان محسوس وارد میشوند، همۀ آنها را فراموش میکنند و بهتدریج پس از مشاهدۀ اشیایی که سایهها یا عکسهای ناقصی از مثل اعلا هستند، آنها را به یاد میآورند. بنابراین شناخت عبارت است از یادآوری مُثُل یا صوَری که ازپیش ادراک شدهاند. ارسطو برعکس بر آن بود که شناخت تجرید صور از اشیای محسوس است. هنگامی که ما افراد گوناگون را مشاهده میکنیم، مفهوم کلی انسان را از آنها تجرید و انتزاع میکنیم و به همین ترتیب مفهومهای کلی دیگر را از اشیای محسوس دیگر. بنابراین شناخت مبتنی بر مشاهده و تجرید پسین است، نه مبتنی بر یادآوری و تذکر صورتهای پیشین.
فارابی برای صور سه نوع وجود بر میشمارد: وجودی در خدا، وجودی در عالم روحانی (که همان عالم مثل است) و وجودی در اشیا، یعنی صوری که ما آنها را از اشیای محسوس انتزاع میکنیم. فارابی برای آنکه نظریۀ ارسطو را با نظریۀ افلاطون سازگار کند، دست به تأویل میزند و میگوید شناخت عبارت است از: تجرید صور (ارسطو) و انضمام آنها در ذهن با صوری که از پیش تجرید شدهاند (افلاطون)؛ بنابراین در اصل اختلافی میان رأی دو حکیم در مقوله شناسایی نیست.
فلسفۀ فارابی خط سیر واحدی دارد و این به معنای آن نیست که در فلسفۀ او از سیر تکاملی اندیشه خبری نیست، بل بدین روست که تاریخ دقیق بسیاری از نوشتههایش معلوم نیست. به نظر برخی محققان فارابی تنها شارح اندیشههای ارسطوست (و به همین سبب او را «معلم ثانی» خواندهاند) و از پیش خود چیزی ندارد: کاری که او کرده، در بهترین حالت روشن کردن منطقی اندیشههای ارسطوست! در حالی که فارابی در منطق، زبان، طبقهبندی علوم، اخلاق و سیاست بسی پیشتر از ارسطو رفته است. بهویژه دیدگاه او دربارۀ دین و به عبارت بهتر، رابطۀ میان وحی و عقل، در آثار ارسطو رد پایی ندارد. فارابی هرچند تحت تأثیر اندیشههای ارسطویی و نوافلاطونی است، ولی بیگمان فیلسوف به تمام معنی کلمه است. نوآوریها و بصیرت ژرفی در اندیشۀ فارابی در باب زبان دین و رابطۀ عقل و ایمان وجود دارد که در پرتو آن میتوان به فلسفۀ دین جدید و بهخصوص اندیشههای دینی ویتگنشتاین طرز دیگری نگریست؛ ولی فهم این بصیرت بدون ترسیم طرحی کلی از اندیشههای فلسفی گوناگون فارابی که در نظام مابعدالطبیعی سازواری در کنار هم قرار گرفتهاند، میسر نیست.
اندیشههای فارابی دستگاهی فلسفی تشکیل میدهد و فهم فلسفۀ دین او بدون فهم مؤلفهها و جزوهای سازندۀ این دستگاه میسر نیست؛ بنابراین میکوشیم چکیدهای از این دستگاه فلسفی و مؤلفههای سازندۀ آن را بهاختصار بازنماییم. فلسفهای که فارابی پرورش داد، گرچه برآمده از فرهنگ فکری یونانی بود، ولی از آموزههای اسلامی نیز بیگانه نبود. فارابی هرگز فیلسوفی التقاطی نبود. او مؤلفههای فلسفی گوناگونی را که از یونانیان و ایرانیان و اسلام آموخته بود، همچون دستگاه فلسفی تازهای عرضه کرد و نظم فکری نوینی را در جهان اسلام برقرار کرد که پیش از او بیسابقه بود و بدینسان بنیانگذار فلسفهورزی ویژهای شد که بعدها به دست فیلسوفانی چون ابنسینا و ملاصدرا پرورش یافت و نام «فلسفۀ اسلامی» به خود گرفت.
ادامه دارد