
ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: یک روز ایدهای به ذهن من خطور کرد. من نمیدانستم این ایده از کجا و چرا وارد ذهن من شده است و نمیدانستم با آن ایده باید چه کار کنم.
اول سعی کردم به آن فکر نکنم اما این ایده خیلی عجیب بود و نمیتوانستم نادیدهاش بگیرم؛ از طرفی نمیدانستم با آن چه کنم.
سعی کردم از دستش فرار کنم و وانمود کنم چنین چیزی در ذهنم اصلا وجود ندارد ولی این ایده همه جا با من بود. نگران بودم که اگر دیگران درباره آن چیزی بدانند، درباره من چه فکری میکنند و درباره این ایده چه خواهند گفت. به همین دلیل، دربارهاش به هیچ کس چیزی نگفتم و آن را از دیگران پنهان کردم و وانمود کردم هیچ چیزی تغییر نکرده است.
اما این ایده یک قدرت جادویی داشت که مجبور بودم تسلیمش شوم. وقتی به ایدهام فکر میکردم، خوشحالتر بودم و احساس بهتری داشتم. این ایده از من میخواست به او خوراک بدهم، با آن بازی کنم و توجه زیادی به او داشته باشم.
من این کارها را کردم و ایدهام کمکم بزرگتر شد و ما باهم دوست شدیم. اینطوری شد که با اینکه نگران واکنش دیگران بودم اما ایده را به آنها نشان دادم و منتظر بودم که مردم یا به ایدهام بخندند یا فکر کنند که خیلی احمقانه است. واقعا هم خیلی از آنها همین کارها را کردند و به من گفتند: ایدهات اصلاً خوب نیست، بسیار عجیب و غریب است و اگر به دوستیات با آن ادامه دهی، وقتت را هدر دادهای.
من اوایل حرف آنهارا باور میکردم و تصورم این بود که باید ایدهام را رها کنم و از آن بگذرم ولی بعداً فهمیدم که نخیر! این ایده من است و هیچ کسی مثل من او را نمیشناسد. درست است که این ایده کمی عجیب و متفاوت و شاید کمی احمقانه است اما من میخواهم مراقبش باشم. پس به او غذاها و خوراکیهای خوب دادم، با او بازی کردم و همه توجهم صرف او شد. ایده من بزرگ و بزرگتر شد و من عاشقش بودم.
من یک خانه تازه ساختم که سقفش باز میشد و میتوانستم به ستارهها نگاه کرده و با خیال راحت رویابافی کنم. من بودن در کنار ایدهام را دوست داشتم زیرا احساس میکردم زندگیام روح تازهای پیدا کرده است. احساس میکردم در کنار ایدهام، میتوانم هر کاری را انجام بدهم.
ایدهام مرا تشویق میکرد که بزرگ فکر کنم. وقتی افکارم بزرگتر شدند، ایده هم رازهایش را با من درمیان گذاشت و به من نشان داد که چطور میتوانم روی دستهایم راه بروم. ایده به من گفت که این خیلی خوب است که بتوانی همه چیز را یک جور دیگر ببینی. دیگر آنقدر عاشق ایدهام شده بودم که زندگی بدون او برایم قابل تصور نبود.
یک روز یک اتفاق خارق العاده افتاد. ایده من جلوی چشمانم تغییر کرد، بالهایش را گشود و به سمت آسمان پرواز کرد. من نمیدانم چطور باید این ماجرا را توصیف کنم ولی ایده من، دیگر فقط کنار من نبود بلکه همهجا بود؛ دیگر فقط بخشی از من نبود بلکه قسمت تازهای از همه چیز بود. اینجا بود که فهمیدم کاری که هرکس باید با ایدهاش انجام دهد همین است؛ باید جهان را عوضکند.
نویسنده: آقای کوبی یامادا
تصویرگر: خانم مایی بسایم
مترجم: ندا زمان فشمی