هادی خانیکی:
ما اهل گذشتهایم و امروز ولی
با نام تو میشود به فحواها زد
مجتبی کاشانی
***
1) سهشنبه 12 دیماه، مراسم نکوداشت نیمقرن تلاشهای فرهنگی دوست دیرین و دردمندم جلال رفیع بود که از سرآمدان روزنامهنگاری پس از انقلاب است. فروتنی و در خودفرورفتگیهای جلال جا را در این ایام بر بروز فرزانگیهای او در حوزه عمومی تنگ کرده و شتابندگی تغییرات جامعه و از همگسیختگی خاطرات، حکم به «پردهنشینی» او و امثال او داده است.
رخداد بزرگ ارتباطی عصر ما چیرگی «نماهای نزدیک»بر «نماهای دور» در صحنه تماشاست و جلال رفیع در کنج عزلت نشسته و به گفته حافظ «شاهد بازاری» نشده است. همت مؤسسه اطلاعات در رونمایی از جلال و آثارش ارزنده بود که مقام اهل قلم را پاس داشت و محفل انسی به پا کرد.
قرار بود من هم در آنجا از پنجاه سال همدردیها و همراهیها و همرأییهایم سخن بگویم که مجلس به درازا کشید. ضرورت پاسداشت حق و حرمت مخاطبان ایجاب کرد که من به سهم خود قصه را کوتاه کنم و به جای سخن گفتن، وعده نوشتن دهم. درس نخست ارتباطات، اولویت توجه به مخاطب و ظرفیت شنیدن او بر گوینده و فرستنده پیام است. امروز فرایند ارتباط از مخاطب آغاز میشود، اما ما معمولاً از اهتمام به آن غافل و عاجز بوده و هستیم.
2) منزلگاههای مشترک من و جلال رفیع در این نیمقرن، متعدد بوده است؛ برای همین میخواستم از او و آوردهها و آرزوهایش در پهنه فرهنگ و اجتماع و مطبوعات بگویم. ما هر دو خراسانی هستیم، او از تربت حیدریه است و من از گناباد؛ دو گوشه از کویری که درس سختجانی در برابر تندبادها و قحطسالها داده است و میدهد.
ذهن و زبان جلال، خراسانی است و آمیخته به فرهنگ و شعر و ادب؛ این همان جانمایهای است که به او قدرت نقادانه اندیشیدن و به طنز سخنگفتن داده است. قلم نافذ او برآمده از همین سرشت فرهنگی است.
روزگار سپریشده هم من و جلال را در مقاطع و منازل متعدد در کنار هم نشانده است. همنشینی و هماندیشی ما از سال 54 آغاز شد که گهگاه حوادث معرفتی و سیاسی بود. او دانشجوی دانشگاه تهران بود و من گریخته به تهران.
در زمین و زمینه آرمانهای بلند برای آزادی و رهایی از ستم و خودکامگی با هم آشنا شدیم و از آشنایی هم فراتر رفتیم. آن روزها که جهان زیست معرفتی و سیاسی ما آمیخته به بیم و امید بود، جلال با نوشته و شعر و سرودش درس امید و ایمان و آرمان میداد و صدایش در کوه و کوی و مسجد دانشگاه پژواک مییافت.
اندکی بعد در «دبستان زمان» با هم معلمی کردیم؛ در مدرسهای متفاوت با معلمان و محصلانی از نوع دیگر که به تعبیر فریره، درسهایش نه «آموزش سکوت» که «آموزش هوشیارساز» بود.
دستگیری او در آن زمان و زندگی مخفی من در این میان، ما را چند سالی از هم دور کرد، اما پیروزی انقلاب در سال 57 باز ما را به هم رساند.
از سال 58 به بعد، جهان روزنامهنگاری پیوندهای دیرین ما را پایدارتر کرد؛ او در اطلاعات و مدتی بعد من در کیهان به فضای جدیدی از فهمیدن و نوشتن و کنشورزیدن وارد شدیم.
روزنامهنگاری دهه شصت ایران آزمایشگاه و آموزشگاه ارتباطات دوران گذار بود و میطلبید که قدرت قلم را با جامعه پساانقلابی و درگیر با جنگ سازگار کند. جلال از جمله اهالی اندیشه بود که نیاز و زبان مطبوعات را نیز فهمید و قلم خویش را به فنون روزنامهنگارانه آراست.
همزیستیهای من و جلال در عالم مطبوعات متوقف نماند، دستکم دو بار دیگر هم زمانهای پرخاطره را با هم تجربه کردیم: در حج سالهای 63 و 64 که در کنار «گلآقا» و دوستان دیگر برای حاجیان «خبرنامه» درآوردیم و در سیاستورزی دوران اصلاحات که هفت سال در گروه مشاوران رسانهای رئیسجمهوری راه میان «سیاست و رسانهها» را آزمودیم و پیمودیم. همه این عوامل ذهنی و زبانی که با هم از آنها گذشتیم، پر از میدانهای خاطره و روایتهای بهیادماندنی است.
3) آیا میتوان در این جهان و جامعه پرشتابی که به سر میبریم، گذشته را تنها با خاطرهها باز بخوانیم؟ با نسلهایی که در جهان آرزوهایی متفاوت و در جامعهای انباشته از ارزشها و نگرشهای متکثر میزیند، سخن گفتن به زبان روزهای سخت گذشته ممکن است؟
فردریک جیمسون (Jameson)، منتقد و نظریهپرداز چپ آمریکایی که روایت را کنشی نمادین و اجتماعی میداند، بر ضرورت رهایی از خاطرهها و توجه به آرزوها تأکید دارد.
در این نگاه، ذهنیت تاریخی و اجتماعی متکی بر خاطرهها که معرفتبنیاد، یکسانساز، نوستالژیک و اندوهبار است و میتواند «خویش جمعی»، «اقتدار جمعی» و حتی «احساس گناه جمعی» بسازد و در مواجهه با جهان متغیر و متفاوت، جای خود را به ذهنیت تاریخی و اجتماعی متکی بر آرزو میدهد که از معرفت متداول گریزان است و مرجعیت و رسالت پیشینی را برنمیتابد؛ پر از تنوع و قادر به تفسیر تفاوتهاست، شاد و سرخوش و گشوده بر شخصیت خود و آن من است، از این رو «گریزان از گذشته» و «معطوف به حال» و «چشم نهاده به آینده» است.
این روزها، هر جا که به مجالس پسندیده نکوداشت سرآمدن علمی و فرهنگی و سیاسی پا میگذارم، بیش از هر چیز همسخنی بر اساس خاطرهها را با انبوهی از همراهان و همرأیان کهنسال و میانسال میبینم و جوانان در این میان غایبند و گویا جهان خویش را در غیاب پدران و مادرانشان تعریف کردهاندو به راستی زبان مشترک نسلی در فهم و نقد تاریخی چیست؟
4) خانم الیزا گبرت (Gabert)، شاعر، نویسنده و جستارنویس معاصر آمریکایی در جستار «به خاطره اعتمادی نیست» پرسشهایی مطرح میکند که میتواند در نکوداشتهای امروز ما نیز مد نظر باشد. پرسشهایی از این دست که «در بزنگاههای تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی و در بحبوحه فاجعههای عظیم و کمابیش فهمناپذیر، چگونه میتوان به وظیفه شناختی، اخلاقی و عملی خود پی برد و به آن عمل کرد؟» و اینکه «آیا آدمی میتواند لحظهای را که میزید از دل همان لحظه درک کند؟»
میتوان در نکوداشت هر کس که گذشتهای بیقرار و تأثیرگذار داشته است، این پرسشها را به اشتراک گذاشت تا کنشگران مختلف و متفاوت نسلی در باب آنها گفتوگو کنند. برای نکوداشت جلال رفیع هم میشود از همین منظر راهی گشود؛ راهی که تنها بر بخشهای سپریشده نمیگذرد و آرزوهای او را نیز در بر میگیرد. خاطره از جلال و خاطرههای با جلال، پارههایی از هویت شکلگرفته اوست که بزرگترین سازههایش، آرزوهای او هستند.
5) هویت جلال رفیع ساخته شده از خویشاوندیهای عناصر و مقولههای غریب و متناقض است. آرزوهای بزرگ او را میتوان از لابلای گفتهها و نوشتههای طنزآمیزش درآورد، آنجا که جانش از زیستن در جهان و جامعه پیچیده «زر و زور و تزویر» به تنگ میآید و بر این سخن شریعتی دشواری زندگی در «جهان زر» را هم میافزاید.
آرزوهای جلال در آن روزها از جنس آرمان بوده و در این روزها از جنس درد؛ دردهایی به گفته قصیر امینپور «نگفتنی و نهفتنی» که «اگرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست، درد مردم زمانه است». دردهایی که در این سالهای سخت او را در خویش فرو برده و خانهنشین کرده است.
رواست زندگی جلال رفیع در تلاقی «خاطرهها» و «آرزوها»یش همان روایت قدیمی شفیعی کدکنی در کوچهباغهای نیشابور است:
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم
زان که بر این پرده تاریک،
ـ این خاموشی نزدیک ـ
آنچه میخواهم نمیبینم
و آنچه میبینم، نمیخواهم
***