چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۴:۱۸
نظرات: ۰
۰
-

شعر مولانا سیلاب‌وار فرو می‌ریزد، حاصل تجربه‌ای اصیل است، خلّاقیت و تازگی و روانی و اصالتی در کلام اوست که آن را یگانه می‌کند.

مجید سلیمانی در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: کریستیان ژامبه، از شاگردان هانری کربن، و از برجسته‌ترین متخصّصان عرفان و فلسفه اسلامی، که گزیده‌ای از دیوان شمس را هم به فرانسه ترجمه کرده است، سخنرانی‌ای دارد در مجمع «دوستان اوا دو ویتره مه‌یرویچ» (مترجم آثار مولانا) به نام «تجربه  عشق الهی در اشعار عرفانی مولانا جلال الدین رومی» و من مفید دیدم خلاصه‌ای از آن بیاورم برای دوستداران پرحوصله آثار مولانا. سخنرانی به فرانسه است و آوردن اصل اشعار از من است. 

ژامبه می‌گوید که او هم مولانا را در ابتدا بیشتر از طریق ترجمه‌های مه‌یرویچ شناخته است گرچه پیشتر ترجمه انگلیسی نیکلسون از مثنوی هم در دسترس بوده است، «مولانا که احتمالا بزرگترین عالِم معنوی جهان اسلام و یکی از بزرگترین شاعران زبان فارسی است»، و در عین حال «یکی از معدود متفکّران عالم اسلامی و ایرانی که در غرب هم جایگاهی جدی و مورد توجّه یافته است». 

مختصری از شرح حیات و احوال زندگی او می‌آورد که خالی از خطاهای کوچک نیست از جمله این که در سخنرانی و در پرسش و پاسخ‌ها علاء الدین را فرزند بزرگتر مولانا می‌نامد که درست نیست و اصلا، جدای شواهد دیگر، از نام و سنّت نامگذاری‌ها هم می‌توان دریافت که «بهاء الدین» سلطان ولد فرزند بزرگتر مولانا بوده است.

بعد از تجربه  درک و حسّ خداوند می‌گوید، یا نزدیک شدن به او که عرفا «قُرب» می‌نامند. بعد همین مفاهیم را دنبال می‌کند، به «ولی» می‌رسد و در نهایت «عشق». امّا این عشق هم دو نوع است، یکی آنچه بیشتر حکما به آن نظر دارند و می‌توان آن را «عشق کمال» نامید، و ناقص با آن عشق کامل می‌شود، و دیگر آن عشق است که آدمی در آن فنا می‌شود و از وجود او چیزی نمی‌ماند و همه معشوق می‌شود، همچون «انا الحقّ» حلاج. مثالی می‌آورد از این غزل: 
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا 
 ز روزن سر درآویزد چو قرصِ ماه خوش‌سیما... 

مولانا، به ناچار، بر عشق انسانی جامه‌ای می‌پوشاند تا بتواند تجربه عشق یا قرب الهی را بیان کند. ضرورت درک آن هم داشتن تجربه  عشق انسانی است از جذب و فراق و کشش... این عشق است که همه  عالم را به جنبش در می‌آورد و حالت رقص و حرکت آن، تجربه  گشتن به دور خداوند است و از این جا اندکی در باب سماع می‌گوید و سابقه  آن در فرهنگ مسیحی-یهودی در حکایت رقص داود. 

بازمی‌گردد به فنا و سخن حلّاج که مولانا از قول امام علی آورده:
اُقتُلُونی یا ثِقاتی لائما            اِنَّ فی قَتلی حیاتی دائما
اِنَّ فی مَوتی حَیاتی یا فتَی         کَم اُفارِق مَوطِنی حَتَّی متَی
و مثال دیگری که به واقع فنا نیست و وصال است:
ای یوسف خوش‌نام ما خوش می‌روی بر بام ما 
 انّا فتحنا الصّلا بازآ ز بام از در درآ...
نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو 
 از چون مگو بی چون برو زیرا که جان را نیست جا

«زیرا که جان را نیست جا» فرصتی‌ست تا ژامبه در خصوص جان بگوید که بر خلاف تن و حتی عقل، جایی ندارد و همواره در حرکت است. به عشق بازمی‌گردد که آنجا تجربه  قرب الهی رخ می‌دهد و خاطره جالبی از شاهرخ مسکوب می‌آورد که جدا خواهم آورد. 

در سخن از فنای عاشق، سراغ مثنوی می‌رود: 
گفت: عاشق دوست می‌جوید به تفت 
 چون که معشوق آمد آن عاشق برفت‌...
صد چو تو فانی‌ست پیش آن نظر 
 عاشقی بر نفیِ خود خواجه مگر؟
و گاه هم برخی قطعات را به فارسی می‌گوید «عاشقی بر نفیِ خود خواجه مگر؟» 
سخت پنهان است و پیدا حیرتش 
 جانِ سلطانان جان در حسرتش‌
و باز به فارسی بر زبان آهنگین مولانا تاکید می‌کند: «جان سلطانان جان..» 
و با این بیت تمام می‌کند که:
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
درشکسته عقل را آن جا قدم‌

در پرسش و پاسخ‌ها: می‌پرسند «شما مدرّس فلسفه هستید و نه شعر، امّا رابطه فلسفه و شعر را چگونه می‌بینید؟» می‌گوید این دو را می‌توان از هم تشخیص داد ولی در دنیای اسلام نمی‌توان از هم جدا کرد. می‌‌افزاید که سال‌هاست بر روی فیلسوفان قرن هفدهم ایران کار می‌کند. تامّلات فلسفی آنان گاه در شعر بیان می‌شود و البته تفکّر هم، بعد از سیر منطقی و استدلالی خود، گاه به جایی می‌رسد که شعر آن‌ها را بهتر بیان می‌کند.

در خصوص شعر مولانا می‌گوید آنچه من می‌بینم آن است که ابیات سرشار از تصاویرند. مولانا در جایی می‌گوید که من یک نقّاشم! (و البته نظر دارد به: صورت‌گر نقّاشم، هر لحظه بتی سازم...). شعر او نقّاشی است همراه با آهنگ و موسیقی و جادوی کلام او در ترجمه منعکس نمی‌شود.

می‌گوید که ایده عشق انسانی به عنوان راهی برای درک عشق الهی سابقه دارد حتی نزد فیلسوفان، منتهی کمتر پیش آمده که تجربه و قدرتِ بیان این طور با هم جمع شود. 

شعر مولانا سیلاب‌وار فرو می‌ریزد، حاصل تجربه‌ای اصیل است، خلّاقیت و تازگی و روانی و اصالتی در کلام اوست که آن را یگانه می‌کند. شاعران و نویسندگان دیگری هم داریم چون روزبهان بقلی و عطّار منتهی اینجا خصوصیاتی با هم جمع شده که او را در این میان بی‌همتا کرده است...
***
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
«ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند» و نه زان مُفلِسَکان که بزِ لاغر گیرند... غزل مشهوری‌‌ست از مولانا که در چاپ استاد فروزانفر، و از آنجا چاپ هرمس و همچنین گزینش استاد شفیعی، به این بیت ختم می‌شود:
خمُش ای عقل عطارد که در این مجلسِ عشق 
 حلقه  زُهره بیانت همه تسخر گیرند

امّا مصراع دوم بیتِ مقطع به وضوح گرهی دارد. حلقه  زهره بیانت همه تسخر گیرند؟ معنی ظاهری و کلّی آن روشن است منتهی روان نیست. 
شاید از سر همین پیچش لفظ و معناست که استاد شفیعی ضرورت دیده‌اند این توضیح را در گزینش خود بیاورند: «معنی بیت آن است که ای عقلِ عطاردْ صفتِ خوش‌بیان خاموش باش که در حلقه  زهره (عشق) بیانت را به مسخره می‌گیرند». 

به زعم من که آن پیچش و گرفتاری همچنان باقی‌ست. دکتر به واقع «حلقه  زهره» را به جای «مجلس عشق» و عشق را - که در خود بیت هم آمده - در پرانتز آورده‌اند و به نظرم نسبت این دو همچنان مبهم مانده است و هم این که چه کسانی بیان عطارد را به تمسخر می‌گیرند.

همچنین شاید جهت تاکید بر «بیانت» در مصراع بعدی بوده که دکتر وصفِ «خوش‌بیان» را بر عقل عطاردصفت افزوده‌اند حال آن که براستی قیل و قال عقل و عاقلان در مجلس عاشقان خوش نمی‌آید.

واقع این است که با این ضبط راه دوری نمی‌توان رفت. منتهی گویا اینجا خطای خوانش یا بعدها حروف‌چینی در چاپ بوده چرا که به نظرم صورت درست «زهره‌ییانت» است به جای «زهره بیانت». «زهره‌ییان» یعنی زهره‌صفتان، که خیلی هم مولانایی است، و البته در دیوان شمس هم سابقه دارد، از جمله در غزل ۷۱۸ دیوان به مطلع:
آخر گهر وفا ببارید            آخر سر عاشقان بخارید
تا آنجا که:
ای زُهره‌ییان به بام این مَه           بر پرده  زیر و بم بزارید
خب اینک دوباره بخوانیم:
خمُش ای عقل عطارد که در این مجلسِ عشق 
حلقه  زُهره‌ییانت همه تسخر گیرندو همه اجزا و الفاظ بر سر جای خود نشسته‌اند: «خاموش باش که در این مجلس عشق، حلقه  زهره‌ییان، تو را، ریشخند می‌کنند» و حلقه زهره‌ییان هم حلقه  سماع است که «بر پرده زیر و بم بزارند». 

امّا ضبط نسخ چه می‌شود؟ مطابق پانویس استاد فروزانفر، از ده نسخه محلّ رجوع، دو نسخه این غزل را نداشته‌اند و هشت نسخه دیگر، شامل نسخه اساس کار، ضبط دیگری نشان نمی‌دهند... منتهی اینجاست که می‌گوییم مشکلی در کار بوده است. من دست کم عکس دست‌نویس ۷۶۸ هجری که نسخه  مبنای استاد بوده را دیدم که به وضوح «زهره‌ییانت» خوانده می‌شود خصوصا اگر مقایسه کنیم با صورت «ای زهره‌ییان به بام این مَه» در آن شاهد دیگر که یکسانی کتابت دو کلمه کم و بیش آشکار است.

برای مقایسه بهتر، عکس آن دو مصراع را در کنار هم آورده‌ام. در این میان، ضبط نسخه خوش‌خط مورّخ ۸۰۶ هجری را هم افزودم که به روشنی «زهره‌ییان» است. 

همین دیگر... غزل مولانا را که می‌دانید. صائب تبریزی هم این غزل را پاسخ گفته است:
باده و خون جگر هر دو به یک کس ندهند 
که به یک دست محال است دو ساغر گیرند
تنگ شد میکده، آن رطل گران‌سنگ کجاست؟ 
که تُنُک‌حوصلگان جمله رهِ در گیرند
گر درین بحر زنی مُهر خموشی بر لب 
سینه‌ات را چو صدف زود به گوهر گیرند
عشق چون فاخته بر گردن ما افتاده‌ست 
این نه طوقی‌ست که از گردن ما بر گیرند
نیست ممکن که به کس روی دلی بنمایی 
 همچو آیینه اگر پشت تو در زر گیرند
صائب این آن غزلِ مولوی روم که گفت 
 ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند...
***
درباره یک بیت منسوب به مولانا
عطّار روح بود و سنایی دو چشم او،     ما از پی سنایی و عطّار آمدیم (؟)
خیلی رایج است که این بیت را، در عموم شرح‌حال نویسی‌های مولانا، از قول او بیاورند. و چرا نیاورند؟ جامی در نفحات الانس آن را از قول مولانا آورده و پس از او هم دیگران. (۱)

امّا به واقع بیت از مولانا نیست گرچه از او هم دور نیست. از فرزند او سلطان ولد است، در غزلی با مطلع:
ما عاشقان سرده (۲) و خمّار آمدیم        رندان لاابالی و عیّار آمدیم
غزل لحنی مفاخره‌آمیز دارد، نه فقط در مقابل منکران، بلکه حتی در برابر دیگر بزرگان قوم. همانجاست که می‌گوید:
عطّار روح بود و سنایی دو چشم دل       ما قبله  سنایی و عطّار آمدیم...
مصراع اول به دو صورت دیگر هم ضبط شده است: 
عطّار جان بود و سنایی دل نهان   و: عطّار روح بود و سنایی دو چشم او

گرچه همان صورت اوّل از همه سرراست‌تر و مفهوم‌تر و محتمل‌تر است منتهی جامی همین ضبط «دو چشم او» را برگرفته و گویا از سر تشخیص درست خود که مولانا در باب عطّار عاشق و سنایی فایق (۳) چنین سخن نمی‌گوید، مصراع دوم را به شکل مناسب‌تری که می‌شناسیم بازگردانده و آن را به ظاهر همچون «زبان حال» از قول مولانا آورده که بعدها براستی از او دانسته شده است. 

همین جا بگوییم که آن بیت بعدی «گرد عطّار گشت مولانا / شربت از دست شمس بودش نوش» هم از او نیست و اصلا همین ذکر «مولانا» شاهد آن است که بیت نوعی وصف حال بوده از قول ناظری که چنین پیوندی بین مولانا و عطّار دیده است. همین پاره از نفحات نزد شرح‌حال نویسان بعدی همچنان بسط یافته و آن بیت مشهور «هفت شهر عشق را عطّار گشت...» هم از قول مولانا افزوده شده که البته از او نیست. 

پی نوشت:
 ۱- نیکلسون، صد و بیست سی سال پیش، در دیباچه اولین ترجمه گزیده غزلیات مولانا همین بیت را آورده منتهی محققّانه، چنان که از او توقع می‌رود، در پانویس نوشته که این غزل را در دیوان مولانا نیافته است. 
۲- سرده: ساقی
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من..
ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان
۳- اشاره بود به قول مولانا که:
اگر عطّار عاشق بُد، سنایی شاه و فایق بُد 
 نه اینم من نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
و بر آن هم می‌توان افزود:
آن سنا جو، کش سنایی شرح کرد     یافت فردیّت ز عطّار آن فرید
و باز:
جانی که رو این سو کند، با بایزید او خو کند 
 یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطّار را...

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب