ضمیمه امروز روزنامه اطلاعات زندگینامه خودنوشت سید محمود دعایی از یزد تا کرمان، قم، نجف، پاریس و تهران را منتشر کرده است:
من در ۲۷ فروردین سال ۱۳۲۰ در یزد به دنیا آمدم؛ زمانی که هنوز رضاشاه با قدرت تمام بر سر کار بود، گرچه اوضاع جهانی رو به آشفتگی مینهاد و فشار و اصرار و بهواقع بهانهجوییهای روس و انگلیس برای اخراج آلمانیها از ایران رو به افزایش بود.
تنها کمتر از شش ماه بعد، ضعف بنیادین حکومت سرکوبگر نمایان شد و شاهِ قدرقدرت ناخواسته استعفا کرد و در مسیر فرار از عقرب جرارة پیادهنظام روسها، به مار غاشیة انگلیسیها پناه آورد و تن به تبعید داد و در مسیر تهران ـ بندرعباس، گذارش به کرمان افتاد.
کاش استاد باستانی بودند تا این شعر را که آن روزها بر سر زبانها افتاده بود، میگفتند از کیست، هرچند برخی میگویند سرودة مرحوم بهار است:
پهلوی را یکی به شوخـی گفت:
ای به دریای حرص و آز، نهنگ
کُـرد و تـرک و عـرب بمالیـدی
عرصـه کردی به ترکمانان تنـگ
از چه رو از نهیـب روسـی چند
مـردِ مردانـه پس زدی از جنگ؟
شـاه گفتـا که: پاسخت دادهست
شیخِ با هوش و دانش و فرهنگ:
گربـه شیـر است در برابر مـوش
لیک موش است در مصاف پلنگ!
به هر حال این گربة پلنگنما به کرمان رسید، در حالی که سخت مریض شده بود و حتی اصرار و تعجیل کنسول انگلیس که مأمور بردنش بود، اثری نداشت و شاه مستعفی میبایست چند روزی استراحت کند. این بود که طبیب آوردند تا تبش را بگیرد، اما همین که شاه روی تخت سفری نو مینشیند، پایههایش در میرود و او نقش زمین میشود.
اطرافیان میترسند و او دردمندانه میگوید: «بخت که برمیگردد، تخت سالم و نو هم از جا در میرود و برمیگردد!» در این حال و هنگامه، در مجلس مطرح شد که شاه سابق، ثروت کلانی همراه خود میبرد که نباید ببرد، در نتیجه او مجبور شد اموالش را به پسرش (شاه وقت) واگذار کند. این بود که رئیس اداره ثبت و یک محضردار و بهترین عکاس شهر را برای تنظیم اسناد احضار میکنند. عجبا که هر سه لنگلنگان به حضور میرسند و رضاخان هم که از لنگ و کلاغ بدش میآمد، با دیدن آنها میگوید: «وقتی که کار آدم لنگ میشود، لنگها هم سر به جان او میگیرند!»
این اتفاق نشانهای از لنگی امور مملکت هم بود؛ چون اوضاع ایرانِ اشغالشده روز به روز وخیمتر میشد، زندگی شخصی من هم شاید بدتر از دیگران، چون بهتدریج شقاق والدینم رو به افزایش میگذاشت که بالاخره به جداییشان انجامید و من در نهایت، به مادر سپرده شدم که ممر درآمدی نداشت و ناچار بود برای گذران زندگی، جهیزیه و دو دانگ منزل پدری را که ارثش بود بفروشد و آخرسر به کارگری در «کارخانه نخریسی خورشید» کرمان روی بیاورد که دیگر از این به بعدش را یادم میآید:
روزگار فقر و فلاکت عمومی، فقدان امنیت و بهداشت، تاریکی و گرسنگی؛ چرا که غلات کشور باید به پادگان اشغالگران میرفت و نان گندم و جو کجا بود که دست مردم عادی بیفتد؟ ضمن آن که به سبب جنگ جهانی دوم و پیامدهایش که بلای جان همه شده بود، کشور غوطهور در قحطی بود و ما ناگزیر نان سیاه میخوردیم که ترکیبی از آرد و خاک اره بود! خورشمان هم سبزیجات کنار جوی که به آن «موکو» میگفتیم، چیزی شبیه شاهی یا تَرتیزک. خیلی شانس میآوردیم، آبداغو یا آبگرمو و چه میشد که تکهای قرمه؛ اما آنهایی که دستشان به دهنشان میرسید، گاهی کماچ آبی و آبگوشت مُتَنجِنِه میخوردند و به مناسبت عید، کماچ سن و در مواقعی بزقرمه که امثال ما تنها اسمش را شنیده بودیم.
با همۀ این سختیها که هر روزش سالی است، مادرم مرا به مکتبخانه گذاشت. یادم است بر زمین مینشستیم و قرآن را روی یک قوطی حلبی میگذاشتیم و ملاطاهره به ما قرآن و نماز یاد میداد. طبیعی است که فقر و نداری، مردم را کهنهپوش و حتی پارهپوش میکرد؛ به همین جهت عدهای وصلهکار شدند، یعنی لباس مردم را وصلهپینه میکردند و بر آن بودند که: «بومی به ناسار، رختی به پینه» (بام با ناودان آسیب نمیبیند و لباس از وصله دوام میآورد).
مادرم هم به این کار رو آورد و لباس مردم را تعمیر میکرد، ضمن این که لباس ما را هم خودش میدوخت که برای این که چشم نخورم، مخصوصا یقهاش را کج میگذاشت. نبود تا ببیند که سالها بعد پسرش عضو «فراکسیون مهپیکرانِ» مجلس اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم میشود! راست گفت شیخ اجلّ که: «همه کس را عقل خویش به کمال نماید و فرزند خویش به جمال.» اولین لباس درست و حسابی را وقتی به تن کردم که وارد مدرسه شدم و مادرم پارچهای را که آنجا دادند، نزد خیاط برد و برایم لباس برید که عکسی هم با آن دارم. خودش هم اگر قرار بود میهمانی برویم، لباس نسبتا بهتری میپوشید.
کهنجامۀ خویش آراستن به از جامه عاریت خواستن
با اینهمه راضی بودیم؛ چون دست پیش کسی دراز نمیکردیم و مناعت و قناعت و صبر و عزت نفس را عملا تمرین میکردیم و اینها تا حدود زیادی جزو خصایل مردم آن روزگار و بهویژه کرمانیها بود که به نوعی از قدیم با خست طبیعت خو گرفته بودند.
اضافه بر این خصلتها، آنچه کرمانیها را از دیرباز ممتاز میکرد، همزیستی دوستانة اقوام و ادیان بود. راحت با هم زندگی میکردیم، به جشن و عزای هم میرفتیم، به عقاید هم احترام میگذاشتیم؛ همچنان که زردشتیها صادقانه در عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) مشارکت میکردند و همه ماها به تماشای مراسم آتشافروزی سده میپرداختیم. شیعه و چاریاری (سنی) و خوارج که دیگر جای خود دارد و حتی برخی مسلکهای دیگر که در یک موردش یادم هست مادرم برای خانوادة بهایی عزاداری، دمکردههای مخصوصی (جوشاندة گل گاوزبان با نبات) درست میکرد تا حالشان جا بیاید، در حالی که به لحاظ اعتقادی آنها را ضاله میدانست.
این قبیل تسامحات را از روحانیان بزرگ شهر میآموختیم؛ مثلا مرحوم آیتالله صالحی کرمانی که در همسایگیشان، خانهای نهچندان خوشنام بود که او با سماحت بسیار برخورد میکرد و تا جایی که میتوانست، برای رفتار آنها توجیه اخلاقی میکرد.
یا پدرِ زردشتیزادة برادران حجتی کرمانی که پس از مسلمانی، در شمار اوتاد تلقی میشد و از او به عنوان «سلمان زمان» یاد میکردند یا آیتالله روحانی (معروف به شیعهزاده) که قبلا کارگر ریسندگی بود و یکی از علمای برجسته (مجتهد مسلّم) و رئیس حوزة علمیه کرمان شد و زاهدانه میزیست و دیگران و دیگران که خوشبختانه کم نبودند و روحانیت اصیل خدمتگزار و گریزان از جاه و مال و عنوان را پیش چشم عموم مردم میآوردند.
همین زهد و فروتنی و خدمترسانی و بزرگواریها، مرا به سوی آنها میکشید؛ به طوری که در اواخر سالهای دبیرستان، به طلبگی علاقهمند شدم و به مدرسه معصومیه رفتم. هرچند به دلایلی در دو سال نخست، بیرون از مدرسه کار هم میکردم تا این که پدرم از راه دور، اشتیاقم به تحصیل را باور کرد و پذیرفت که رسما طلبه شوم.
از توفیقاتم در این دوره، آشنایی و دوستی با برادران حجتی و حقیقی و اخوان موحدی کرمانی، ایرانمنش و خصوصا شهید دکتر محمدجواد باهنر بود که از قم میآمد و بسیار صبور و فعال و منظم بود، به طوری که به حجرهها سر میزد و عملا طلاب را به نظم و ترتیب تشویق میکرد و با نوآوریهای در برپایی جشنهای مذهبی، موجبات جلب جوانان را فراهم میآورد؛ مثلا میکوشید از افراد غیرمعمم هم برای سخنرانی دعوت کند یا سرودهای جالبی را آموزش میداد که در مجالس بخوانند یا اعلامیهها را به طرز دلپذیری به آیات شریفه مزین میکرد.
سوای این خاطرات شیرین، یکی از خاطرات تلخ من که البته به پیش از اینها برمیگردد، واقعهای است مرتبط با کودتای ۲۸ مرداد. ۱۲ ساله بودم که خبر کودتا در شهر پیچید.
فرمانده فداکار و شریف شهربانی (مرحوم سرهنگ سخایی) از افسران حامی دکتر مصدق بود و، چون سرلشکر زاهدی روی کار آمد، این افسر ملی بدون هیچ درگیری، خودش را تسلیم فرمانده نظامی وقتِ کرمان، تیمسار امانپور (پدر کریستین امانپور مصاحبهگر ویژة سی. ان. ان) کرد تا اگر خواستند، محاکمهاش کنند، اما آنها با بیوفایی او را به دست اوباشِ افسارگسیخته سپردند که نخست از بالای ساختمان به زیرش افکندند و سپس مثلهاش کردند. آن روز من در خیابان بودم و به چشم دیدم که چه جنایتی در حق شهید سرهنگ سخایی مرتکب شدند.
این فاجعه مشابه برخورد ناجوانمردانهای بود که با مرحوم مشتاقعلیشاه صورت گرفت و لکه ننگی بر دامان کرمان و کرمانیان است که با خصایل عموم کرمانیها هیچ سنخیتی ندارد و چه بسا آنچه در حمله آغامحمدخان رخ داد، تاوان این جنایت یا کیفر این همدلی و همراهی و حتی سکوت عمومی باشد که میرز منتقی (میرزا محمدتقی، یار نزدیک مشتاق که از علمای بزرگ بود) در همان وقت گفت: «شهری خونبهای مشتاق است» و همین هم شد و استاد باستانی پاریزی به مناسبت دستگیری شبانة مرحوم امام، در مقاله مفصلی زیر عنوان «با دُردکشان هر که درافتاد...»، به این موضوع پرداخته است و تلویحا هشدار داده حکومتی که با روحانی و مرجع عالیقدر و عارف برجستهای همچون امام اینگونه برخورد میکند، بساط خودش را بر باد میدهد، اما کو گوش شنوا؟
باز به قول ایشان در آن قصیدة بلند:
رسم دنیا جملـه تکـرار است انـدر کارها
تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرارها
بس حوادث چشم ما بیند که نو پنداردش
لیـک چشـم پیـر دنیـادیــده آن را بـارها
یاد امام بزرگوار، خاطره مبارزات و مبارزان کرمان را زنده میکند که همشهریان عزیزم میدانند به محوریت جناب حجتالاسلام والمسلمین شیخ محمدجواد حجتی کرمانی بود و البته بزرگانی، چون شهید دکتر باهنر، آیتالله موحدی کرمانی و در رأسشان، آیتالله هاشمی رفسنجانی هم نقش داشتند، اما عمده فعالیت این عزیزان در قم و آقای حجتی پرچمدار مبارزان شهر بود.
به این ترتیب، من نیز در رودی که به سیلاب انقلاب اسلامی میپیوست، افتادم و مدتی پس از واقعه ۱۵ خرداد ۴۲ که دیگر طلبه حوزه علمیة قم شده بودم، توفیق زیارت امام برایم دست داد که با شنیدن خبر آزادیشان، راهی منزلشان شدم و برای نخستین بار چشمم به آن سیمای پرابهت ملکوتی افتاد و در حقیقت ایشان را از پس پردة اشک زیارت کردم که تا امروز هم به قول حافظ: دلم ربودة لولیوشی است شورانگیز.