سه‌شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳ - ۰۴:۵۴
نظرات: ۳
۰
-
این برچسب‌ها جامعه را نابود می‌کند

وقتی با گروه‌های آسیب‌پذیر کار می‌کنیم، می‌بینیم اتفاقاً آنها، حتی افراد معتاد و حتی کسانی که دچار آسیب‌های بسیار حاد شده‌اند، خیلی وقتها از سطح میانگین جامعه بیشتر می‌فهمند؛ یعنی دردی برآمده از شناخت و فهم بوده که آنها را به آن سمت و سو برده است.

اطلاعات نوشت: مطلب حاضر سخنرانی خانم دکتر غنچه راهب (رئیس مرکز تحقیقات سوءمصرف مواد دانشگاه علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی) است بر محور جوهره انسانی و نقش آن در درمان آسیب‌های اجتماعی، با تمرکز بر اعتیاد. این سخنرانی در همایش «تازه‌های درمان اعتیاد و چالش‌های آن در ایران» که در دانشگاه علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی برگزار گردیده، ایراد شده است و سخنران افزون بر استفاده از نظریات جدید مددکاری اجتماعی، به تجربیات عملی خود در این حوزه نیز توجه داشته است.

سازه‌های اصلی «مددکاری اجتماعی در فرآیند درمان» را می‌شود در سه حیطة اصلی دسته‌بندی‌ کرد: حیطة اولی که بسیار اهمیت دارد، ایدئولوژی و نگرش‌های بنیادین در مورد انسان و کار مددکاری اجتماعی است. موضوعی که پیوسته در بحثهای آموزشی مددکاری اجتماعی و کلاً در فرآیند درمان، بر آن تأکید می‌شود، این است که درمانگر می‌بایست دیدگاه درستی نسبت به انسان داشته باشد و اگر این نگرش مبتنی بر تعالی انسان و انسان ارزشمند نباشد، کار او تأثیر قاطع و ماندگاری نخواهد داشت و فرآیند درمان اگرچه ممکن است به لحاظ زیستی تأثیرگذار باشد، اما در کل موفق نخواهد بود. گاهی اوقات افرادی که این فرآیند را طی کرده‌اند، می‌گویند نوعی تحقیر را تجربه نموده‌اند.

موضوع دیگر «به کارگیری اصول و سازه‌های انگیزشی» در کار با فرد معتاد است. این بحث بیشتر از نظریه‌های روان‌شناسی برآمده است که بیان می‌کنند اگر بخواهیم انگیزه لازم را در فرد ایجاد کنیم، چه باید بکنیم. به قول آقای دکتر مُکری، اگر قرار باشد موتوری روشن شود، آن را چگونه روشن کنیم و در فرآیند درمان و مراحل بعد، به چه سازه‌هایی در حوزة مددکاری نیاز داریم. 

از نظر من که در این حوزه کار کرده‌ام، آنچه بسیار حائز اهمیت است، نگرش‌های بنیادین در مورد انسان و کار مددکاری اجتماعی است. چه در مقوله مددکاری اجتماعی ـ روان‌شناسی و چه در فرآیندهای پزشکی و درمانی، باید برای یگانگی و بی‌بدیل بودن انسان  ارزش زیادی قائل شویم. به آزادی فرد در برابر گروه‌ها، جماعت یا جامعة توده‌وار نیز باید به گونه‌ای بپردازیم و به آن توجه زیادی داشته باشیم. این موضوع در واقع برآمده از نگرش اگزیستانسیالیست‌ها و به‌ویژه ژان‌پل سارتر است که می‌گوید یگانه‌انگاشتن انسان و فردیت قائل شدن برای او، فرد را از نگاه ماشین‌وار به او دور می‌کند؛ چیزی که ما در جامعة امروز خیلی با آن روبرو هستیم. نگاه ماشینی به انسان، او را به سمت آسیب‌های اجتماعی می‌برد. 

آزادی و انتخاب

امروزه مشاهده می‌کنیم که انگار بچه‌های ما در مدرسه، قالب می‌خورند؛ همان‌طور که در یک کارگاه تولیدی چیزی در یک قالب می‌ریزند و انتظار این است که همه بچه‌ها  یک شکل و به یک گونه،  رشد کنند، در حالی ‌که این وضعیت آزادی و انتخاب انسان‌ها را از بین می‌برد. وقتی که با افراد آسیب‌دیدة اجتماعی ـ از اعتیاد گرفته تا روسپی‌گری ـ کار می‌کنیم، با این معضل روبرو می‌شویم که آنچه در او دیده نشده، آزادی و انتخاب است. شاید امروز یکی از مشکلات اصلی نوجوانان ما همین مسأله است که  آزادی و حق انتخابشان در نظر گرفته نمی‌شود و آنها دارند به‌شدت این را فریاد می‌کنند.  آقای دکتر شهرام نادری خیلی خوب در این موضوع صحبت کردند. 

درمان فرآیندی است که باید با برقراری رابطة توأم با همکاری، همدلی و صمیمیت روی دهد، به گونه‌ای که بیمار واقعاً احساس کند ما دوستش داریم. ما که در پی تغییر در او هستیم، با عشق و محبتی که به او ابراز می‌کنیم، این تغییر در او به وجود می‌آورد؛ اما نگاه‌های ماشینی به انسان، در فرآیند درمان و پدید نیامدن این همکاری و همدلی و عشق، موجب می‌شود آن تغییری که به دنبالش هستیم، اتفاق نیفتد.

روان‌شناسی جبرگرایانه

موضوع دیگر که متأسفانه در همین سمینار می‌بینم برخی عزیزان پررنگ به آن می‌پردازند، روان‌شناسی جبرگرایانه و ماشین‌وار است که انسان را در حد مجموعه‌ای از غرایز پایین می‌آورد و او را صرفاً در دایرة «تشویق و تنبیه» می‌بیند! انسان یک کلِ متشکل از عوامل مختلف است و شاید پررنگ‌ترین چیزی که در انسان وجود دارد، «توانایی‌های شناختی» است. اگر دایرة کار با انسان در حوزه‌های مختلف آسیب‌های اجتماعی را فقط مبتنی بر «نظریه‌های رفتارگرایی» ببینیم، مطمئناً در مورد خیل کثیری از افراد به نتیجه نخواهیم رسید. 

رفتارگراها منبع و منشأ اصلی نظریه‌شان را از کار با حیوان به دست آوردند. همان نگاهی که پاولوف در شرطی‌سازی کلاسیک داشت و بعد هم بحث «تقویت» و «پاداش» که واتسون معتقد بود با این دو ابزار می‌توان انسان را همان‌گونه که می‌خواهید، پیش ببرید و حتی می‌گوید: دوجین بچه به من بدهید و بگویید از آن بزهکار، پزشک، شاعر یا موسیقیدان بساز؛ من این کار را می‌توانم بکنم!

البته بعدها مشخص شد حتی در مورد حیوانات هم مقوله پاداش و تقویت تا زمان خاصی کارایی دارد و شما بر اساس پاداشی که می‌دهید، می‌توانید از آنها انتظار داشته باشید و پیش برویید؛ اما بعد از یک مدت آنها برمی‌گردند به غرایزی که داشتند! سالها با کبوترها کار کردند و لانه‌سازی خاصی به آنها آموزش دادند و هر بار بعد از لانه‌سازی مورد انتظار، به آنها پاداش می‌دادند؛ اما وقتی رهایشان کردند و مدتی گذشت، آنها مجدداً برگشتند به همان‌جایی که بودند، یعنی به همان شیوه‌ای لانه‌ می‌ساختند که قبلاً می‌ساختند. در واقع آن آموزش رفتارگرایانة شرطی‌سازی کلاسیک و شرطی‌سازی فعال برای مدت کوتاهی تأثیر داشت. 

امروزه بحثهای زیادی درباره رفتارگرایی می‌شود و جزو تئوری‌هایی است که هنوز مطرح هست؛ اما هر چه نگرش انسانی (به‌خصوص اگزیستانسیالیست‌ها) پیشرفتشان در فرآیند درمان آشکار می‌شود، نظریات رفتارگرایی زیر سؤال می‌رود؛ به دلیل اینکه این مکتب «ماهیت انسانی» را زیر سؤال برده است. ما حق نداریم که انسان را با حیوان قیاس کنیم؛ ما حق نداریم که انسان بزرگسال اندیشمند دارای شناخت بالا را با کودک مقایسه کنیم.

ستم میانگین! 

وقتی با گروه‌های آسیب‌پذیر کار می‌کنیم، می‌بینیم اتفاقاً آنها، حتی افراد معتاد و حتی کسانی که دچار آسیب‌های بسیار حاد شده‌اند، خیلی وقتها از سطح میانگین جامعه بیشتر می‌فهمند؛ یعنی دردی برآمده از شناخت و فهم بوده که آنها را به آن سمت و سو برده است. ژان‌پل سارتر وقتی بحث ستم میانگین را مطرح می‌کند، می‌گوید اگر افراد را بر اساس میانگین جامعه بسنجند، حتماً آدمهای زیادی از این گردونه بازخواهند ماند؛ زیرا افراد زیادی فراتر از این میانگین می‌اندیشند و وقتی فراتر از میانگین فکر کردند و سیاست‌های اجتماعی، فرآیند درمان را بر بنیاد میانگینِ سطح شناخت و هوش جامعه طرح‌ریزی کرد، ناچار انسان‌های بسیاری از این گردونه بازمی‌مانند. به همین جهت به نظر می‌رسد که به کارگیری روشهای مبتنی بر مکتب رفتارگرایی، مدت زیادی است که منقرض شده است!

من زمانی با بچه‌های بسیار بزهکار کار می‌کردم و تصورم این بود که اگر از روشهای ژتون‌درمانی برای اینها استفاده کنم، خوب است؛ ولی کاملاً مشاهده کردم که آنها در مقابل قانونمندی‌های ازپیش تعیین‌شده (که ژتون درمانی چنین است)، موضع می‌گیرند. آنها دردشان، درد آزادی و انتخاب است و ما زمانی می‌توانیم فرآیند درمان را به‌خوبی پیش‌ ببریم که به حق آزادی و انتخاب آنها احترام بگذاریم.

ماهیت و هویت

موضوع دیگری که باز آن را از نگرش اگزیستانسیالیست‌ها گرفته ام، اعتقاد به مسئولیت کامل فرد در برابر معنی و مفهوم زندگی خود و ایجاد ماهیت یا تعریف هویت خویش است. وقتی شما با فردی که گرفتار اعتیاد است کار می‌کنید، خیلی وقتها می‌بینید که او خودِ خودش را نمی‌شناسد، خود خودش را گم کرده است. در فرآیند درمان به دنبال این باید باشیم که او خودش را باز تعریف کند. تعریف این «خود»، قطعاً نباید به دست ما صورت بگیرد. 

امروزه یکی از بحثهای اساسی که فلسفه‌های مطلق‌گرا مطرح می‌کنند و آسیب‌زاست و دنیا دارد آن را کنار می‌زند، این است که: برای تعریف «خود»، تعریف «ماهیت خود» و تعریف «هویت خود»، باید اجازه داد که فرد خودش، خود را تعریف کند، ما اینجا کاره‌ای نیستیم. ما در جایگاه روان‌شناس یا مددکار اجتماعی یا درمانگر، باید فرآیندی را فراهم کنیم که او بتواند ماهیت و هویت خودش را تعریف کند، کما اینکه در بین افرادی که معتادند یا خودکشی می‌کنند یا دچار افسردگی‌های حاد هستند، بنا بر «نظریه مازلو» با این موضوع روبرو هستیم که آنها دارای هویت تعریف‌نشده هستند، هویت ناموفق؛ بنابراین فرآیند تعریف هویت و شناخت هویت خود و خودِ خود، بسیار حائز اهمیت است. 

«پرورش فرد اصیل، آزاد و انتخابگر»، اصلی است که امروزه بسیار بر آن تأکید می‌شود و روان‌شناسان یا همکارانی که در این زمینه کار کرده‌اند، می‌دانند که «روان‌شناسی انتخاب»، جزو مباحث بسیار مهمی است که امروزه تأکید بسیار زیادی بر آن می‌شود. روان‌شناسی انتخاب تأکید می‌کند که: پدر، مادر، درمانگر! تو حق نداری به کسی که در کنارت است، بگویی من صلاح تو را بهتر از خودت می‌دانم. هر کس صلاح خودش را بهتر از خودش می‌داند! شاید بپرسید: کسی که دچار مشکل اعتیاد است و صلاح خود را این می‌داند که آنقدر در این راه پیش برود تا از دست برود؛ یا مثلاً دختر فراری (که من زمانی با دختران فراری کار می‌کردم) که تا عمق روسپی‌گری پیش رفته، آیا صلاح خودش را می‌داند؟ نقش ما اینجا چیست؟ آیا نقش مای درمانگر نقش نیروی انتظامی است؟ نقش ما، نقش درمانگر اصیل با خلوص با هویت درمانی است، این است که در کنار فرد قرار بگیریم. 

زمانی که در مرکز بازپروری کار می‌کردم، اگر دختری به من می‌گفت که: «می‌خواهم بروم و اینجا نمی‌مانم»، هرگز به او نمی‌گفتم که نرو؛ برای اینکه وظیفه من این نبود که او را آنجا نگه دارم، بلکه می‌گفتم: برو، ولی هر موقع خواستی، برگرد؛ چون به این نتیجه می‌رسی که باید برگردی.

راجرت بحثی را مطرح می‌کند که درمانگر باید نقش بی‌قید و شرط داشته باشد، بی‌قید و شرط نسبت به مراجعه‌کننده‌اش و ما زمانی می‌توانیم به آن پذیرش بی‌قید و شرط برسیم که به آن عشق برسیم. درمانگر باید عاشق باشد تا بتواند تأثیر بگذارد، وگرنه نمی‌تواند تأثیر لازم را بگذارد، نمی‌تواند تغییر ایجاد کند. اگر آغوش ما همیشه برای بازگشت فرد آسیب‌دیده باز باشد، آن وقت است که می‌توان بر او تأثیر گذاشت.

ایجاد و حفظ رابطه

بحث دیگری که باز سارتر مطرح می‌کند و بسیار زیباست، تمرکز بر ایجاد و حفظ «رابطة من و تو»ست. من در درمانگاه خودم نشسته‌ام و مراجعین خیلی زیادی هم دارم و یکی می‌آید و برایم از مسائل و مشکلاتش تعریف می‌کند و من در پاسخ می‌گویم: «من یادم نمی‌آید، من مراجعین خیلی زیادی دارم!» اینجا بیشترین چیزی که زیر سؤال می‌رود، رابطة من و اوست. یعنی آن مراجعه‌کننده باید باور بکند که رابطة من و او یک رابطة از ریشه اصیل تغییر ایجادکننده است. او در بین آدمهایی که به من مراجعه می‌کنند، گم نشده است. 

زمانی که ما با بچه‌های مراکز شبانه‌روزی کار می‌کنیم و متأسفانه مسأله اعتیاد در آنها خیلی پررنگ است؛ یعنی وقتی بچه‌هایی که خانواده ندارند به مراکز شبانه‌روزی می‌آیند، اولین اتفاقی که برایشان می‌افتد، این است که به سمت اعتیاد می‌روند؛ برای اینکه عواطف در آنها خیلی کم‌رنگ است، خانوادة پوشش‌دهنده‌ای ندارند. 

همیشه به همکارانی که مراقب مددکار هستند، در بحث «رابطه من و تو» می‌گویم شما یک موقع دارید با ماشین از جاده می‌گذرید، از کنار جنگل رد می‌شوید، می‌گویید: چه جنگل زیبایی! ولی وقتی وارد جنگل می‌شوید، می‌بینید هر کدام از آن درخت‌ها ویژگی‌های خاص خودشان را دارند و شما ممکن است هر کدام از آنها را به گونه‌ای خاص ببینید و تصویرش در ذهنتان بنشیند. فکر می‌کنم این رابطه من و تو که سارتر بسیار بر آن تأکید می‌کند، به این توجه دارد که: من تو را با تمام ویژگی‌هایت می‌بینم، احساس می‌کنم، درک می‌کنم، لمس می‌کنم و این می‌تواند به او کمک بکند.

برچسب

موضوع دیگر، درهم شکستن مطلق‌های از پیش تعیین شده برای فرد و بازتعریف شخصیت فرد بر اساس احترام و آزادی است. موضوع گمشده در جامعة ما، احترام و آزادی است. موضوع پررنگ در جامعة ما، برچسب خوردن افراد جامعه است: معتاد است، برچسب می‌خورد؛ بچه شبانه‌روزی است، برچسب می‌خورد؛ برای درمان می‌آید، برچسب می‌خورد! این برچسب‌ها انسان‌ها را تا جایی می‌برند که توان زیستن را از آنها می‌گیرد. مثالی می‌زنم که نشان می‌دهد این برچسب‌ها چقدر می‌تواند دردناک باشد. 

ما در مرکز بازپروری دختری به نام سهیلا داشتیم. او بچه‌ای به دنیا آورد و ما آن دو را به مرکز برگرداندیم؛ چون نمی‌خواستیم فرزند و  مادر را از هم جدا کنیم. قرار شد مدت کوتاهی پیش ما باشد و بعد من به عنوان مددکار اجتماعی آهسته‌آهسته این بچه را از سهیلا جدا کنم و ببرم شیرخوارگاه آمنه تحویل بدهم. صبحی که به مرکز رفتم، دیدم آمبولانس ایستاده است، یعنی یک فاجعه اتفاق افتاده بود و آن‌هم این بود که سهیلا فرزندش را کشته بود.  وقتی علت را از او که حالش خیلی بد بود، پرسیدم که: «چرا این کار را کردی؟ تو که می‌توانستی بعد از این، او را بزرگ کنی!» گفت: «من بچة شبانه‌روزی هستم. این برچسب را تا آخر با خودم کشیدم و بچه من هم تا آخر عمر باید این برچسب را با خودش بکشد!»

ببینید برچسب‌ها با آدمها چه می‌کند که مادر به خودش اجازه می‌دهد این‌گونه فرزندش را از بین ببرد. تک تک معتادانی که ما با آنها کار می‌کنیم، این برچسب را با وجودشان لمس کرده‌اند، چرا؟ چون ما جامعة برچسب‌زننده‌ای هستیم! بنابراین اگر می‌گوییم باور بسیار مهم است، برای این است که این باور و ایدئولوژی اگر در ذهن تک تک ما تغییر کند، آدمهایی که با آنها کار می‌کنیم، می‌توانند زندگی بهتری را تجربه کنند؛ آنها دردشان درد همین جامعه است. درد همین فرهنگ است، درد همین نگاه‌های مطلق است. درد همین مشخصه‌های ازپیش تعیین‌شده است. اگر تو در این قالب تعریف شدی، خوبی؛ اگر نشدی، پس خوب نیستی! همین مشکل را در دانشگاه نیز داریم. نوجوان و جوان ما اگر بر اساس آن مطلق، زندگی کرد، لباس پوشید، حرف زد، خوب است؛ وگرنه برچسب می‌خورد و هزار مشکل خواهد داشت که او را از گردونة زندگی دور می‌کند.  

برای کار با انسان، قطعاً باید به صورت توأمان بر ابعاد شناختی، عاطفی و زیستی فرد تمرکز کنیم و به آن بپردازیم. نظریه‌های اگزیستانسیالیست و نظریه‌های انسان‌گرایی می‌گویند همین کافی است و در فرآیند درمان، جای دیگری نگردیم. وقتی یک درمانگر همین ویژگی‌ها را داشت و مراجعه‌کننده در کنارش احساس نیرومند من بودن، رابطة من و تو، رابطة نزدیک و صمیمانة عاشقانه را تجربه کرد، او درمان می‌شود و خودش را پیدا می‌کند. او احترام را دریافت می‌کند. انسان‌ها در قالب احترام و ارزش می‌رویند و بزرگ می‌شوند و به بالندگی می‌رسند؛ اما در دامنة تحقیر، سرزنش و کوچک‌داشتن، می‌میرند و این مُردن، مردنِ صرف نیست، اعتیاد ممکن است باشد، خودکشی باشد، افسردگی باشد، جامعه‌گریزی و بزهکاری باشد. 

انگیزش و سازه‌های انگیزشی 

آقای دکتر مکری چندین بار راجع به این صحبت کردند که چگونه آن موتور را روشن کنیم؟ چه کنیم که او حرکت کند؟ ما خیلی وقتها که برای مراجعین حرف می‌زنیم، انگیزشی گفتگو می‌کنیم؛ اما چرا او روشن نمی‌شود؟ چرا او حرکت نمی‌کند؟ چه سازه‌هایی را باید ببینیم؟ اینجا من خیلی وامدار نظریه‌های روان‌شناسی هستم و اگر بخواهم به طور خاص و عمده روی نظریه‌های روان‌شناسی تمرکز کنم، از «نظریة شناختی اجتماعی بندو» نام می‌برم و به نظریه‌های مثبت روان‌شناسی اجتماعی می‌پردازم. اولین چیز که در قسمت اول، یعنی برقراری رابطه همدلانه توأم با احترام و تشخص صحبت کردم، می‌گوید شما برای اینکه بتوانید آن انگیزة لازم را ایجاد بکنید که این سازة اصلی مصاحبة انگیزشی است، ایجاد تناقض شناختی بکنید. 

«تناقض شناختی» یعنی اینکه آن فرد در ذهنش یک ساختار ازپیش تعیین‌شده دارد و شما او را به جایی می‌برید که با آن ساختار تناقض دارد؛ برای مثال فرد معتاد این تصور را از خودش دارد که زندگی برای او به اتمام رسیده، خانواده‌اش را از دست داده، جایی برای حرکت ندارد؛ اما شما انگیزه‌هایی دارید و در واقع به لحاظ شناختی دنیایی را برایش متصور می‌شوید که تو می‌توانی چنین و چنان زندگی کنی.

این تناقض شناختی، منجر به از دست رفتن تعادل می‌شود و همین بی‌تعادلی، بسیار مهم است. نظریه پیاژه می‌گوید وقتی شما می‌روید سر عکاسی می‌خواهید برای بچه‌ها انگیزه‌ ایجاد کنید، مستقیم نروید سراغ درس. با یک سؤال شروع کنید؛ این سؤال منجر به این شود که فرد دچار عدم تعادل شود، و این عدم تعادل کمک می‌کند که او دنبال ماجرا بگردد. اینجا نیز همین‌طور است. شما وقتی که تشنه‌اید، دچار عدم تعادل می‌شوید، می‌روید دنبال آب، آب می‌خورید؛ بنابراین وقتی به لحاظ شناختی، عدم تعادل ایجاد می‌کنید، او به دنبال این می‌رود که تغییری در خودش ایجاد کند. 

در ایجاد تناقض شناختی و مصاحبه انگیزشی، این مهم است که بدانید مُراجع شما کجاست. گاهی اوقات با کسی شروع به کار می‌کنید که می‌خواهید او را از زیر صفر به صفر  برسانید. در اینجا تناقض شناختی کمک چندانی نمی‌کند. فردی را که می‌خواهید از زیر صفر به صفر  برسانید، فقط حمایت و عشق و دوست‌داشتن کمک می‌کند که این فاصله را طی کند. وقتی به صفر رساندید، آرام‌آرام تناقض شناختی و عدم تعادل را برایش رقم بزنید. چون او به دلیل فشار بسیار زیادی که متحمل می‌شود، تحمل تغییر یکباره را ندارد. همه انسان‌ها در همه مراحل زندگی‌شان آمادگی پذیرش تغییر را ندارند. باید به نقطه‌ای برسیم تا بتوانیم تغییر را بپذیریم. این دیگر هنر مددکار است. 

در خیلی از جاها مددکاری اجتماعی را یک هنر می‌دانند. هنر مددکار اجتماعی است که با ارزیابی درست،‌ تشخیص می‌دهد مراجعه‌کنندة او در کجا قرار دارد و از این پس فرآیند ارتباط و درمان با او را چگونه و از کجا باید تنظیم کند. مددکار و روان‌شناس باید هنرمندانه به سمت مراجعه‌کننده‌اش برود؛ هنرمندانه برای او تصویرسازی کند؛ هنرمندانه او را دریابد؛ هنرمندانه او را در آغوش بگیرد؛ هنرمندانه او را ارتقا بخشد.
 
خودکارآمدی 

یکی از مفاهیم عمده‌ای که امروزه در بحثهای درمانی و به‌ویژه در بحث درمان اعتیاد بسیار پررنگ است، «خودکارآمدی» (self eficas) یا چندکارآمدی به معنای باوری است که فرد در مورد توانمندی خودش برای تغییر دارد. شما با کسی روبرو هستید که وقتی به او می‌گویید درمان تو این است و از امروز باید این کار و آن کار را بکنی، می‌گوید باشد حتماً، ولی از اتاق که  بیرون می‌رود، در خودش نمی‌بیند که بتواند آن کارها را انجام دهد. اصلاً این توانایی در او نیست. در اینجا می‌گوییم او خودکارآموزیِ لازم، خود تواناپنداریِ لازم برای دستیابی به این تغییر را ندارد. و می‌بینید که دفعه دیگر اصلاً پیش شما نمی‌آید. علت این است که باید ببینید این برنامه‌ای که به او می‌دهید، آیا در سطح توان او هست؟ 

«خودکارآمدی» و «اعتماد به نفس» دو مفهوم کاملاً متفاوت هستند. اعتماد به نفس یک مفهوم کلی است. خودکارآمدی، باور فرد به توانایی‌اش در انجام یک کار خاص است. همان‌طور که دانش‌آموز برای اینکه موفق باشد و فرآیند یادگیری را خوب پیش ببرد، نیازمند مهارت‌آموزی است، گاهی اوقات در کار با فرد معتاد و در فرآیند اعتیاد، نیاز به مهارت‌آموزی داریم. باید ریز بکنیم که او چه مهارتی را ندارد که نداشتن آنها، منجر به این می‌شود که او مجدداً به سمت اعتیاد برود؛ مثلاً مهارت حل مسأله ندارد، مهارت کنترل هیجان ندارد، مهارت خودکنترلی ندارد، مهارت ارتباط با خانواده را ندارد، مهارت خودبسندگی و خویشتنداری ندارد. ما باید پیدا کنیم چه مهارت‌هایی را به او بدهیم تا او به این باور برسد که می‌تواند فرآیند درمان را پیش ببرد و درمان شود. مهارت‌آموزی موضوع بسیار مهمی است. 

بازسازی اسنادها

«اِسناد» یعنی سندیت دادن. این نکته خیلی مهم است که درمانگر بیش از اینکه حرف بزند، باید شنونده خوبی باشد. ما باید به دنبال این باشیم که ببینیم که مراجعه‌کننده درباره با تجربیات زندگی‌اش چه می‌گوید. آدمهایی که شکست‌های متعددی را در زندگی تجربه ‌کرده‌اند، اسناد آنها درباره خودشان این است که آنها دارند با این شکست‌ها زندگی می‌کنند و شکست را به گونه‌ای درونی کرده‌اند. اگر اسناد آنها مبنی بر این باشد که: «من بدشانسم»، «من آدم ناتوانی هستم»، شما هرگز نمی‌توانید در او تغییر ایجاد کنید. این وظیفه مددکار یا روان‌شناس و درمانگر است که بتواند این بازسازی شناختی را انجام دهد که: «نه، اسناد تو اشتباه است؛ تو آدم ناتوانی نیستی، موفقیت‌هایت را ببین. این شکست‌ها، پیامد بخت و اقبال نیست و...»

بیرون یا درون؟ 

در بحث  توانمندسازی به این اشاره خواهیم کرد که مرکز کنترل افراد کجاست؟ آیا بیرونی است (یعنی عوامل بیرونی دارند او را مدیریت می‌کنند) یا درونی است؟ باید تمام تلاش بر این باشد که مرکز کنترل را از بیرون به درون هدایت کرد. دقیقاً برعکس آن چیزی که رفتارگراها می‌گویند. رفتارگراها می‌گویند: مرکز کنترل، بیرونی است. او ترک می‌کند به دلیل پاداش که می‌گیرد؛ اما رویکرد شناختی، رویکرد بند و رابطه می‌گویند نه تو باید به او یاد بدهی مرکز کنترل درونی است؛ چون اگر او بیاموزد که مرکز کنترل بیرونی است، امواج تلاطم بیرونی بسیار زیاد است و قطعاً این قایق را واژگون خواهد کرد؛ اما اگر مرکز کنترل فرد، درونی باشد، دیگر برایش فرقی نمی‌کند که تشویق بشود یا نشود، پاداش بگیرد یا نگیرد، تائیدش بکنند یا نکنند. 

بسیاری از آدمهای آسیب‌دیدة روانی به دنبال تأیید بیرونی هستند. چرا در فرآیند درمان، فرد را وابسته به پاداش بیرونی بکنیم که او مجدداً این شکست‌ها را تجربه خواهد کرد؟ اگر او احساس کند که همچون یک ناو روی آب است، این ناو هر چقدر هم امواج متلاطم باشند، واژگون نخواهد شد. او حرکت خودش را خواهد داشت. اینکه در جامعه افرادی را داریم که خیلی توجهی به بحثهای بیرونی ندارند، درماندگی آموخته‌شده در آنها اتفاق نمی‌افتد. چون مرکز کنترلش درونی است. درماندگی آموخته‌شده در کسی روی می‌دهد که مرکز کنترلش بیرونی است. رئیس اداره‌ تشویقش می‌کند، رئیس اداره عوض می‌شود و او را در بدترین جایگاه قرار می‌دهد. اگر این‌طور باشد که او می‌شکند. اگر او نمی‌شکند، پس مرکز کنترلش درونی است.

دیگر اینکه ایجاد تجربیات موفق مؤثر است. حتی به شکل صوری هم که شده، برای او تجربیات موفق ایجاد کنیم. 

یادگیری مشاهده‌ای و تقویت جانشینی نیز مؤثر است؛ مثلاً کسی که دارد ترک می‌کند، وقتی آدمهایی را می‌بیند که ترک کرده‌اند و زندگی خوبی دارند، این تقویت جانشینی بسیار بر او تأثیر می‌گذارد و استفاده از ظرفیت گروه است. 

موضوع دیگر خودگردانی است که خیلی مهم است. تعبیر «خودگردانی» را مخصوصاً پزشکان بارها در بیمارستان‌ها می‌شنوند که می‌گویند فلان بیمارستان خودگردان شده است؛ یعنی دیگر از بودجه دولتی بهره من نخواهد شد. در اینجا فرد یاد می‌گیرد که خودش چگونه خودش را پیش ببرد. باید به معتاد یاد داد که چگونه هدف تعیین کند، چگونه خودش را بازبینی کند و راهکاری را که در نظر دارد، دنبال و اصلاح کند. به این می‌گوییم خودگردانی regulation) (self.

نگاه‌های جدیدی که در فرآیند درمان و فرآیندهای یادگیری مطرح است، می‌گویند که فرآیند آموزش و فرآیند درمان به‌خصوص در حوزه مددکاری می‌بایست اصلاح‌کننده باشد. اصلاح‌کننده هم بحث الگوسازی را  مطرح می‌کند، هم اینکه او در فرآیند درمان، یاد بگیرد چگونه هدف و راهبرد تعیین کند، چگونه خودش را بازبینی کند، نقاط قوّت و ضعف خودش را شناسایی کند و دوباره خودش را تعریف کند. در نگرش اگزیستانسیالیستی، «شکست» یکی از عوامل بسیار مثبت است؛ چون می‌گویند با هر شکست، انسان خودش را دوباره پیدا می‌کند. اما این دوباره پیداکردن مبتنی بر این است که واقعاً یک فرد در کنارش باشد، یا اینکه شما او را به جایی بگذارید برسد که از این شکست بتواند استفاده کند.

خودتنظیمی

خودتنظیمی به انتظاری که فرد از خودش دارد، مرتبط است. گاه با دانش‌آموزی روبرو هستیم که می‌گوید: «اگر من نمره 17 بگیرم، برایم بس است»، «اگر 15 بگیرم، بس است»، «اگر مشروط نشوم، بس است.» او چقدر درس می‌خواند؟ به اندازه مشروط نشدن! چقدر درس می‌خواند؟ به اندازه نمره 17. آن کسی که بتواند انتظارات فرد را تغییر دهد، قطعاً درمانگر توانایی است. می‌گوید: «من می‌خواهم دو روز در هفته از مواد استفاده کنم.» شما وقتی این انتظار را تغییر بدهید، این تغییر در او اتفاق می‌افتد. نظریه گسنتایر خیلی خوب به این موضوع می‌پردازد. او می‌گوید انسان‌ها تمایل دارند که بر اساس یک خط حرکت بکند و گسستن آن خط و متمایز شدن از آن برایشان سخت است؛ یعنی انسان‌ها تمایل دارند به سمت ایستایی بروند. درمانگر بر اساس تغییر انتظارات فرد،‌ ایستایی او را می‌شکند و آن‌وقت است که در او تغییر ایجاد می‌شود. 

به تقویت هم در گوشه و کنار اشاره کردم اگرچه خیلی آن را قبول ندارم. یکی از بحثهای اساسی آسیب‌زنندة آدمها به لحاظ اجتماعی در جامعه امروز، این است که مهار اوضاع به دست ما نیست و ما در محیطی زندگی می‌کنیم که امواج متلاطمی که دائماً کنترل ما را نسبت به زندگی تغییر می‌دهد، خیلی زیاد است. از تورم گرفته تا سیاست‌گزاری‌های مختلف. وقتی کنترل شرایط از دست ما رفت، ما می‌لغزیم. راهش این است که کنترل از کنترل بیرونی، به کنترل درونی تبدیل کنیم. اما واقعیت این است که تا کجا می‌شود این کار را کرد؟ درباره خیلی‌ها نمی‌توانیم کاری بکنیم، درباره مشکلات عمده و حاد جامعه، کاری از دستمان برنمی‌آید که بگوییم مرکز کنترلت را درونی بکن و تا این حد به کنترل بیرونی توجه مکن! 

پیوندجویی

پیوندجویی از بحثهای بسیار مهمی است که در موضوع انگیزش فرد برای ترک اعتیاد خیلی مهم است. در نظریه‌های مددکاری اجتماعی، مهم این است که ما به عنوان مددکار اجتماعی، نگرش سیستمی در فرآیند درمان داشته باشیم. در این نگرش، فرد را فقط به عنوان فرد نمی‌بینیم. خانواده، جامعه و اجتماع پیرامونی نیز در این ساختار می‌گنجد. مددکار اجتماعی به تنهایی در مورد فرد کار نمی‌کند. خانواده‌های ازهم گسیخته، خانواده‌هایی که روشهای استبدادی را به کار می‌برند، خانواده‌هایی که مرزهای عاطفی سستی دارند، خانواده‌هایی که از بچه‌هایشان حمایت نمی‌کنند، خانواده‌های تحقیرکننده، خانواده‌هایی که مهارت‌های زندگی را به بچه‌هایشان نمی‌آموزند، این موارد بچه‌ها را به سمت مسأله اعتیاد پیش می‌برند و برایشان مسأله‌ساز خواهند شد. 

موضوع «مدیریتِ مورد» (case management) یکی از مباحثی است که در مددکاری اجتماعی خیلی پررنگ است. در اینجا اینکه از کجا شروع کنیم، حائز اهمیت است و مددکار اجتماعی می‌بایست در وهله نخست به شناخت مسأله و ابعاد آن برسد تا به‌درستی فرد را بشناسد. باید ارزیابی درستی از نیازهای فرد و امکانات او داشته باشد و هدف تعیین کند، برنامه‌ بریزد و مداخله‌های مؤثر بکند. مددکار اجتماعی توانمند، کسی است که بتواند فرآیند خوبی در  عمل بیاورد و خدمات ارجاعی را به‌خوبی انجام دهد؛ یعنی باید بازوهای توانمندی در گرفتن خدمات از جاهای مختلف برای فرد داشته باشد تا بتواند تغییر لازم را در او ایجاد کند. 

توانمندسازی 

نظریه توانمندسازی فردی می‌گوید شما وقتی می‌توانید به توانمندسازی فرد فکر بکنید که «نظام ارزشی» او را بشناسید. نظام ارزشی یعنی این فرد چقدر برای خودش ارزشمند است. کسی که خودزنی می‌کند، اولین مسأله‌اش این است که برای خودش ارزشی قائل نیست. خودزنی ممکن است به گونه‌های مختلفی باشد. ما باید به فرد کمک کنیم که خودش را ارزشمند ببیند. 
خودکارآمدی و خودگردانی در بحث توانمندسازی مطرح است و مشارکت اجتماعی و سرمایه اجتماعی نیز از اهمیت بسیار زیادی برخوردارند. 

پایان سخن اینکه درمانگران اعتیاد کسانی هستند که در یک کویر خشک، گل می‌رویانند و فرقی نمی‌کند که او مددکار اجتماعی باشد یا روان‌شناس یا پزشک. آنها در واقع هنرمندانی هستند که هنرمندانه حرکت می‌کنند.

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی