يکشنبه ۰۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۶:۳۲

ماجرای رمان‌هایی که با پول اطلاعات خریدم!

حاج فرامرز جایزه تعیین کرده بود و مکررا در مهمانی های خانوادگی و مناسبت های دورهمی اهالی دهستان، تمنا و حسرت خود برای دیدن عکس پدر را اعلام می کرد. اما تلاش هایش بی نتیجه مانده بود. 

حکم اعدام برای قاتل پسرِ خان با طناب اجرا شد!

مهدی خاکی فیروز: دو ماه تا تولد حاج فرامرز  مانده بود که پدرش را اعدام کردند. البته نام او آن زمان حاج فرامرز نبود. در خوشبینانه ترین حالت، نام کوچکش را  انتخاب کرده بودند. 

صنوبر خانم مادر حاج فرامرز زن بسیار زیبایی بود. در تنها عکس باقیمانده اش در آلبوم خانوادگی، موهای سفید که از دوطرف روسری بیرون گذاشته، خودنمایی می کند. 

صنوبر بعد از اعدام شوهرش، با عموی پدرم ازدواج کرد و فرزندان بعدی، حاصل این ازدواج است و این چنین بود که نام  او در روستا، به ننه فخری (دومین فرزند اش) تغییر کرد. 

حاج فرامرز یک عمر با حسرت دیدن عکسی از پدرش زندگی کرده بود و همه تلاش های او، ناکام مانده بود. پدرش چند ساعت پس از پیدا شدن جسد پسرِ خانِ روستا در چاه های اطراف،  اعتراف کرده بود که قاتل پسر محسن خان است و به سرعت محاکمه و اعدام شد و همسرش و کودک هفت ماهه را تنها گذاشت. 

حاج فرامرز جایزه تعیین کرده بود و مکررا در مهمانی های خانوادگی و مناسبت های دورهمی اهالی دهستان، تمنا و حسرت خود برای دیدن عکس پدر را اعلام می کرد. اما تلاش هایش بی نتیجه مانده بود. 

۳۰ سال پیش در حالی که نوجوانی ۱۶ ساله بودم، از پدرم خواستم که عیدی مرا زودتر بدهد تا تعدادی رمان برای تعطیلات نوروزی بخرم. حوالی نوروز به همراه یک اسکناس ۱۰۰ تومانی که این روزها حکم عتیقه را پیدا کرده است، راهی کتابفروشی روزنامه اطلاعات در میدان کرج شدم. با قیمت های ۲ تا ۵ تومانی کتاب، خودم را برای خرید حدود ۳۰ جلد رمان آماده کرده بودم که ناگهان چشمم افتاد به دوره روزنامه اطلاعات ۱۳۰۵ و ۱۳۰۶. قیمت ۹۰ تومانی به یک طرف و وزن چند کیلویی هم به یک طرف. اما اشتیاق برای روزنامه نگار شدن، مرا مجاب کرد که بیخیال رمان ها شوم و همین دوره صحافی شده را بخرم. 

ساعتی بعد در حال ورق زدن صفحات بودم که با خبری از سال ۱۳۰۵ مواجه شدم. خبری که دوماه زودتر از تولد حاج فرامرز منتشر شده بود. حکم اعدام برای قاتل پسرِ خانِ سرحدآباد با طناب اجرا شده بود. عکس خبر اما تصویری پرسنلی بود از چهره قاتل. 

خبر را که به پدرم نشان دادم، تایید کرد و چند ساعت بعد در مسجد به حاج فرامرز گفته بود که آرزویش برآورده شده و عکس پدرش پیدا شده. 
طبیعتاً حاج فرامرز چند دقیقه بعد از شنیدن خبر، با دوچرخه نمره ۲۸ ساده اش، جلوی خانه ما بود. گفت: بچه، بدو آن روزنامه را بیاور! مجلد روزنامه را که بازکردم تا نگاه کند، دوچرخه از دستش افتاد. روزنامه هم از دست من افتاد. محکم بغلم کرد. گویی در چهره این نوجوان ۱۶ ساله، نوجوانی پدرش را می دید. بعد از چند دقیقه گریه کردن و به عکس نگاه کردن، به من گفت این روزنامه خیلی ریز نوشته شده و من نمی توانم آن را بخوانم. برایش که خواندم، گفت خودش است و روزنامه را از من گرفت. یک هزار تومانی به من داد و رفت.

ساعتی بعد پدرم به من گفت ۱۰۰۰ تومان را پس بده. من خودم بعدا به تو ۱۰۰۰ تومان می دهم. اما گول نخوردم؛ فردایش رفتم با آن پول بیش از ۲۵۰ جلد رمان خریدم که خواندشان چند سالی طول کشید و هربار به این کتاب ها نگاه می کنم با خودم می گویم: حاج فرامرز، روحت شاد باشد. 

نام شان زمزمه نیمه شب مستان باد 
تا نگویند که از یاد فراموشانند

نویسنده :
مهدی خاکی‌فیروز
گزارش خطا
ارسال نظر
captcha
آخرین مطالب