دکتر غلامحسین دینانی
در جایی که مابهالاختلاف به مابهالاشتراک بازمیگردد، عنوان تشکیک یا مشکک بودن بر آن صدق میکند. اکنون با توجه به اینکه تشکیک و ذومراتب بودن از خصلت ذاتی وجود شناخته میشود و در ماهیت تشکیک معنی پیدا نمیکند، بهدرستی میتوان گفت زمان از سنخ وجود است و در زمره مقولات و ماهیات قرار نمیگیرد. فلاسفه بزرگ نیز در طول تاریخ فلسفه، از مقوله بودن زمان و ماهیت آن سخن نگفتهاند، ضمن اینکه همة آنها به اهمیت زمان و جایگاه آن در هستی اشاره کردهاند و از «دهر» و «سرمد» به عنوان باطن زمان سخن به میان آوردهاند. خداوند ـ تبارک و تعالیـ سرمدی است. موجودات مجرد و ممکنالوجود دهری شناخته میشوند ولی موجودات مادی و عنصری زمانی بوده و همواره تحول و تغییر میپذیرند.
زندگی کردن به مرحلهای از هستی انسان اطلاق میشود که در گردونه زمان بهسر میبرد و با تحول و تغییر بدون توقف همراه است، اما مرحلهای که او به تجرد کامل میرسد، یک موجود دهری شناخته میشود و از قید زمان آزاد میگردد. زندگی کردن در زمان همان چیزی است که «شدن» خوانده میشود ولی تحقق دهری و سرمدی در واقع همان بودن است. «شدن» عین «بودن» نیست، ولی شدن همیشه برای رسیدن به بودن معنی پیدا میکند.
تفاوت میان بودن و شدن همان تفاوت میان وجود و موجود است. موجود به وجود وابسته است، ولی وجود به موجود وابسته نیست، بلکه فقط در آن ظاهر و آشکار میشود. وجود تاریخ ندارد، ولی تاریخ وجود پیدا میکند. به عبارت دیگر، میتوان گفت: وجود به تاریخ وابسته نیست، ولی تاریخ به وجود وابسته است و به وجود موجود میگردد. کسی نمیتواند از تاریخ وجود سخن بگوید، زیرا کسی که از تاریخ وجود سخنی میگوید، باید موجود بوده باشد و آنچه موجود است، در پرتو نور وجود، موجود شده است.
پرتو نور نشاندهنده نور است، ولی درباره نور سخن نمیگوید. تذکر وجود امکانپذیر است و انسان میتواند متذکر هستی باشد، ولی تذکر به هستی غیر از سخن گفتن درباره تاریخ هستی شناخته میشود. زندگی تاریخ دارد و تاریخ شرح ماجرای زندگی است، ولی زندگی وجود نیست، بلکه زندگی از صفات هستی است و صفت جلوهای از موصوف شناخته میشود. زندگی یک انسان در این جهان نشان دهنده آن انسان است، ولی آن انسان بیش از آنکه فقط زندگی باشد، دارای زندگی است و زندگیکننده به شمار میآید. زندگی بدون زندگیکننده معنی ندارد، تاریخ نیز بدون موجودی که تاریخ را رقم میزند، به ظهور نمیرسد. همان گونه که تاریخ بدون آنچه تاریخمند خوانده میشود، معنی پیدا نمیکند، زمان نیز بدون آنچه زمانمند به شمار میآید، جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.
تاریخ ظرف وقایع و حوادث جهان است و اگر از همه وقایع و حوادث صرفنظر شود، تاریخ نیز جایگاهی نخواهد داشت، ولی آیا میتوان از یک واقعه یا حادثهای سخن گفت که به اندیشه درنمیآید و از قابلیت اندیشیده شدن نیز برخوردار نیست؟ در پاسخ به این سخن باید گفت: هرگونه واقعه یا حادثهای به اندیشه درمیآید و از قابلیت اندیشیده شدن برخوردار است؛ بنابراین تاریخ وقایع و حوادث جهان تاریخ اندیشیدن به آنها نیز شناخته میشود. این سخن در مورد تاریخ فلسفه روشنتر فهمیده میشود، زیرا تاریخ فلسفه تاریخ اندیشیدن انسان به هستی و جلوههای وجود است.
فلسفه با تفکر به هستی آغاز میشود و هستی نیز بدون تفکر به آن مطرح نمیگردد.
در اینجا ممکن است گفته شود: اگر در تاریخ و استمرار آن، اندیشیدن به تاریخ نیز اهمیت دارد و نقش بنیادی ایفا میکند، انتقال اندیشه از یک شخص به شخص دیگر چگونه صورت میپذیرد؟در پاسخ به این پرسش اساسی باید گفت: انتقال آگاهی از یک شخص به شخص دیگر همانند انتقال آب از یک ظرف به ظرف دیگر نیست، بلکه این انتقال از طریق آگاهی شخص به جهل خویش است. شخص مادام که نداند که نمیداند، درصدد دانستن برنمیآید، ولی به مجرد اینکه از نادانی خود آگاه شد، برای دانستن آماده میشود و با آماده بودن انسان برای دانستن دانایی فرا میرسد.
اگر همه جهان پر از آگاهی باشد و یک موجود برای آگاهی آمادگی نداشته باشد، آن موجود هرگز به آگاهی نمیرسد. به این ترتیب، آگاهی به ندانستن مقدمه آگاهی شناخته میشود و در واقع آگاهی هرچه باشد، همیشه به سوی آگاهی بیشتر میرود و این آگاهی است که آگاهی میطلبد. اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد و نفس ناطقه انسان که به سبب ذات منوّر است، همواره خود را منورتر میسازد. نور به سوی نور میرود و ظلمت در ظلمت فرو میماند. تاریکی همان نبودن روشنایی است و کسی که از تاریکی بیشتر سخن میگوید، در واقع به روشنایی کمتر اشاره میکند. وقتی گفته میشود اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد، منظور این است که اندیشیدن توقف ندارد و توقف اندیشه مرگ اندیشه شناخته میشود.
توجه اندیشه به ماورای خود، تحقق یافتن آن در امر مورد اندیشه است و در اینجاست که تفاوت میان «توهم» و آنچه «اندیشیدن درست» خوانده میشود ظاهر و آشکار میگردد. اوهام در بیرون از خود تحقق پیدا نمیکنند، بلکه فقط در خودشان فرو میمانند و البته آنجا که وهم به عنوان یک اندیشه در خود فرو میماند، از اندیشیدن بازمیماند و در واقع، از خود تهی میگردد. تهی شدن اندیشه از اندیشیدن از خود بیگانه شدن است و این همان چیزی است که پوکی و بیمعنایی خوانده میشود.
وقتی میگوییم اندیشه همیشه میاندیشد، منظور این است که: علم هرگز بدون عمل نیست و عمل از لوازم ذاتی علم به شمار میآید. البته عمل دارای مراتب و مراحل متفاوت است و در هر مرتبهای به مقتضای آن مرتبه به ظهور میرسد. عملِ اندیشه، اندیشیدن است و عملِ دست، برداشتن چیزی و گذاشتن آن است و عمل چشم و گوش نیز دیدن و شنیدن است. با توجه به اینکه عمل اندیشه، اندیشیدن است به آسانی میتوان دریافت که علم بدون عمل نیست و عمل نیز بدون اینکه به نوعی از علم منسوب گردد، عمل شناخته نمیشود. اگر بپذیریم که زمان بدون زمانمند یک امر موهوم به شمار میآید، باید اعتراف کنیم که مکان بدون مکانمند نیز جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.
اندیشه بدون اندیشیدن نیز به آنچه یک امر موهوم خوانده میشود، نزدیک است و نمیتوان آن را یک واقعیت دارای اعتبار به شمار آورد. ارتباط وثیق و محکم میان علم و عمل باعث میشود که برخی از اندیشمندان بزرگ، مانند کانت به اولویت عقل عملی باور داشته باشند و آن را بر هرگونه نظر مقدم بدانند.
در نظر این اشخاص، علم اخلاق منطق هرگونه فعل و عمل بوده و زیربنای زندگی بشر شناخته میشود. شاید کمتر کسی در جهان پیدا شود که در اهمیت علم اخلاق برای زندگی بشر تردید داشته باشد و نقش عمل را نادیده انگارد.
ذهنی بودن و عینی بودن دو مرتبه از مراتب وجود شناخته میشود و تفاوت مراتب گوناگون هستی نیز به وحدت هستی لطمه وارد نمیسازد. با این همه، این پرسش همچنان به قوت خود باقی میماند که کدامیک از این دو عالم، یعنی عالم ذهن و جهان خارج، گستردهتر بوده و بر دیگری احاطه و اشراف دارد؟ این پرسش در مورد دو مرحله نظر و عمل نیز مطرح میگردد و گفته میشود که آیا نظر بر عمل احاطه و اشراف دارد یا اینکه عمل است که میتواند در تصحیح نظر و تکمیل آن نقش عمده و بنیادی داشته باشد؟
در پاسخ به این پرسش باید گفت: چه کسی میتواند ادعا کند که دایره عمل گستردهتر از دایره نظر است؟ جای هیچگونه تردید نیست که در برخی از موارد عمل درنظر مؤثر است و میتواند در تغییر و تحول نوع نگاه انسان به امور، نقش داشته باشد، ولی در وسعت و گستردهتر بودن عالم نظر، بر جهانی که عمل در آن تحقق میپذیرد، جایی برای تردید وجود ندارد.
عمل محدود است و در ظرف زمان و مکان تحقق میپذیرد، ولی نظر در قید زمان و مکان معین نیست و به ماورای زمان و مکان نیز میرود. نظر پیش رونده است و هیچ دیوار بلندی وجود ندارد که از پیش روی نظر جلوگیری کند و مانع عبور آن گردد، ولی به این مسئله نیز باید توجه داشت که نظر هر اندازه به پیش روی خود ادامه دهد و در هر راهی که قدم بگذارد، به باطن نفس ناطقه و ژرفای روان آدمی نمیرسد، زیرا ژرفای روح انسان پایان ندارد و به ژرفای آنچه بیپایان است، نمیتوان رسید. برای اینکه معلوم شود چگونه است که نظر نمیتواند به ژرفای روح انسان دست یابد، بهتر است به آنچه عنوان معنی بر آن اطلاق میشود، توجه گردد.
نظر برای اینکه به حقیقت یک معنی دست پیدا کند، یک تعریف ارائه میکند ولی هرگونه تعریفی که برای معنی ارائه شود، خود یک معنی دارد و به هرگونه معنایی که انسان میرسد، میتواند از معنی آن معنی پرسش به عمل آورد. در این تسلسل هرگز نمیتوان به معنایی دست یافت که نتوان از معنی آن معنی پرسش به عمل آورد.
نکته جالب توجه این است که نظر در پیشروی خود به ژرفای باطن انسان نمیرسد، ولی از ژرفای باطن انسان به ظهور رسیده است. کلام نیز به حکم اینکه نشاندهنده نظر انسان است، از همین خصلت برخوردار است. مردم در زندگی خود سخنی میگویند و خود را متکلم میشناسند، ولی با یک نگاه دقیق میتوان دریافت که بیش از آنکه ما کلام را ایجاد کنیم و متکلم شویم، این کلام است که ما را متکلم میکند و به سخن میآورد.
انسان در همان حالی که برای اشخاص شنونده سخن میگوید و خود را گوینده میشناسد، شنونده سخن خویش نیز به شمار میآید. به عبارت دیگر، میتوان گفت: انسان به درون ذات خویش گوش فرا میدهد و به ماورای ذات خود میاندیشد و با آن ارتباط برقرار میکند. انسان تنها موجودی است که سیر آفاقی و سیر انفسی دارد، او در این سیر دو سویه به همان اندازه که میتواند به ژرفای درون خویش راه پیدا کند و به پیش رود، از سیر و سیاحت در بیرون خویش نیز برخوردار است و میتواند در آن فضای گسترده گام بردارد.
از درون بیرون آمدن و از بیرون به درون رفتن کار فکر و خصلت اندیشه است و به این سبک و اسلوب اندیشیدن، همان چیزی است که «فلسفه» خوانده میشود. همانگونه که سایه انسان به مقتضای اوقات و ساعتهای روز کوتاه و بلند میشود، فلسفه نیز به مقتضای نوع تفکر و سنخ اندیشه اشخاص، کوتاهی و بلندی دارد و هرگز نمیتوان برای فلسفه از یک اندازه معین سخن به میان آورد.
آنچه بر زبان انسان جاری میشود، همه چیز نیست، ولی انسان میتواند از همه چیز سخن بگوید و آنچه میداند آن را با زبان ظاهر سازد. این توانایی در انسان به واسطه این است که او به روی همه چیز گشوده است و با امور بیگانه نیست. البته انسان میتواند با آنچه مورد علاقه او نیست، بیگانه شود و دریچه ورود به ساحت آن را به روی خود مسدود سازد. این توانایی از آثار اختیار و اراده انسان است و اختیار همان چیزی است که به آزادی انسان معنی میبخشد.
آزادی انسان از هر چیز دیگری در جهان ارزشمندتر است. موجودی که دارای اختیار نیست، هراندازه بزرگ باشد، نمیتواند هموزن اختیار شناخته شود، زیرا اختیار از این توانایی برخوردار است که آن موجود بزرگ را نادیده انگارد و از آن روی بگرداند. تنها چیزی که از اختیار بزرگتر است و بر آن برتری دارد، همان چیزی است که آگاهی خوانده میشود.
ادامه دارد

شما چه نظری دارید؟