دکتر همایون کاتوزیان

نهضت مشروطه منجر به انقلابی خودجوش در شعر فارسی شد؛ به رغم استفاده از قالب ها و ساختارهای سنتی، تغییراتی بنیادین در مضامین، عبارات، زبان، صور خیال و دیگر ابزارهای ادبی مورد استفاده صورت گرفت، به لحاظ سبک و طرز بیان تقریباً تمام اشعار انقلابی این دوره بسیار ساده تر از پیش بودند و در این زمینه اشعار منظومی به زبان عامیانه و محاوره ای حتی پا را فراتر می گذاشتند و رویکردی کاملاً نو و خلاقانه به شعر بودند

انقلاب مشروطه شاهد شکوفایی شاعران خوش‌قریحه‌ای بود که عمدتاً درباره مضامین سیاسی و اجتماعی می‌سرودند و شعرشان را هم درجا در روزنامه‌ها و رساله‌های سیاسی منتشر می‌کردند. شعری بود نو، پرطراوت و مدرن. اغلب تجربه‌هایی در قالب‌های کلاسیک یا نوکلاسیک تحول‌یافتة شعر فارسی، تجربه‌هایی که صنایع و تمهیدات ادبی تازه‌ای ابداع می‌کرد و بعضی وقتها حاوی کلمات و اصطلاحاتی محاوره‌ای و حتی عامیانه بودند. 
بدین ترتیب شعر فارسی که در سرتاسر تاریخ دور و درازش ابزار اصلی بیان ادبی و اجتماعی بوده، عقاید و احساسات را نمود داده، موعظه کرده و تحقیر کرده بود، قابلیت‌ خود را برای بدل شدن به مؤثرترین ابزار مبارزات مردمی در طلب مشروطه، قانون، آزادی و حتی ناسیونالیسم نشان داد و به مؤثرترین ابزار برای مخالفت با حاکمیت استبدادی، عقب‌ماندگی و فساد تبدیل شد. شاعران به وسیله آثارشان در مسیر خواست‌های نهضت مشروطه مبارزه می‌کردند، در ماجرای نزاع میان محمدعلی شاه و مجلس اول، به مخالفت با او پرداختند، پس از کودتای شاه به مبارزه علیه استبداد صغیر برخاستند، پیروزی مشروطه‌خواهان در تهران و سقوط محمدعلیشاه را گرامی داشتند و ستودند، کمی بعدتر دلسردی از انقلاب را نشان دادند و در برابر اولتیماتوم روسها و اخراج مورگان شوستر در ۱۲۹۰،زبان ابراز خشم و سرخوردگی شدند. در همین دوره هم بود که بذرهای پان‌ایرانیسم و ناسیونالیسم کاشته شد که پس از جنگ جهانی اول بار دادند و بعداً بدل به ایدئولوژی رسمی نظام پهلوی شدند. 
وقتی در ۱۲۸۵ مظفرالدین‌شاه فرمان مشروطیت را امضا کرد، شاعران زیادی با شادی بسیار و سپاس به استقبالش شتافتند. ملک‌الشعرای بهار که آن زمان بیست سالش هم نمی‌شد، قصیده‌ای در ستایش عدل شاه سرود که با مشروطه موافقت کرد و به پیشواز تشکیل مجلسی رفت که در آن «بخردان هنرور» گرد می‌آیند:
کشور ایران ز عدل شاه مظفر
رونقی از نو گرفت و زینتی از سر...
پادشه دادگر مظفّردین‌شاه
خسرو روشندل عدالت‌گستر...
مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک
انجمن آیند بخردان هنرور...
احسنت ای پادشاه مملکت‌آرای
احسنت ای خسرو رعیّت‌پرور...
کمی بعد شاه مُرد و پسرش محمدعلی وارث تاج و تخت شد. طبق معمول مرثیه‌هایی برای شاه متوفی و مدیحه‌هایی برای وارثش سرودند، چون آن زمان تنها جمعی کوچک از نخبگان به نیات شاه تازه ظنین بودند. بهار در ترجیع‌بندی عزای شاه مُرده را گرفت و جانشین او را گرامی داشت:
المنّۀ لله که جهان باز جوان شد
وین شاه فلک‌مرتبه سلطان جهان شد
جم‌رتبه محمدعلی آن شاه جوان‌بخت
کز فرّ وی این ملک کهن‌گشته، جوان شد...
بگزید چو بر مسند و اورنگ پدر جای
این گفت ملک را به فلک ورد زبان شد:
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
به مجرد اینکه ستایشنامه‌ها تمام شدند، کشمکش میان شاه و مجلس علنی شد و روزبه‌روز هم شدت گرفت. سرخوردگی داشت شروع می‌شد که دهخدا (دخو) مسمطی به زبان محاوره و طنزآمیز نوشت که مردم عادی را مخاطب می‌گرفت؛ شعری با عنوان «آکَبلای» که ادای عامیانة عبارت «آقا کربلایی» است. او هجو و کنایه را به کار گرفت و از خوش‌بینی زیاد به پیشرفت و ترقی مملکت اظهار دلسردی کرد؛ امیدهای متعالی را دست انداخت و به تناقضات میان مشروطه‌خواهی و واقعیت جامعه اشاره کرد:
مردود خدا، رانده هر بنده، آکبلای
از دلقک معروف نماینده، آکبلای 
با شوخی و با مسخره و خنده، آکبلای
نز مرده گذشتی و نه از زنده، آکبلای 
هستی تو چه یک‌پهلو و یک‌دنده، آکبلای
نه بیم ز کف‌بین و نه جن‌گیر و نه رمّال
 نه خوف ز درویش و نه از جذبه و از حال
نه ترس ز تکفیر و نه از پیشتو شاپشال
مشکل ببری گور سر زنده، آکبلای 
هستی تو چه یک پهلو و یک‌دنده آکبلای
از گرسنگی مُرد رعیت، به جهنم!
ور نیست در این قوم معیّت، به جهنم! 
تریاک برید عِرق حمیّت، به جهنم!
خوش باش تو با مطرب و سازنده، آکبلای... 
دهخدا همچنین یک مثنوی خودمانی (به خلاف رسمی)به زبان عامیانه گفت و در آن مردم را کودکی خواند که دارد از گرسنگی می‌میرد و رهبران سیاسی را مادر نادان و بی‌توجه او، تشبیهی کاملاً عکس تصور رایج از مام میهن، تصوری که این مادر را قربانی سالخورده و ناخوش احوال حاکمیت استبدادی می‌خواند:
خاک به سرم، بچّه به هوش آمده
بخواب ننه، یک‌سر دوگوش آمده...
اهه اهه، ننه چته؟ گشنمه
بترّکی این‌همه خوردی، کمه...
از گشنگی ننه، دارم جون میدم
 گریه نکن، فردا بهت نون میدم...
ای وای ننه، جونم داره در میره
گریه نکن، دیزی داره سر میره...
بهار در یکی از مثنوی‌هایش به نصیحت دوستانه آمیخته با نکوهش شاه رو آورد که دست از تقابلش با مشروطه‌خواهی بردارد:
پادشها، چشم خرد باز کن
فکر سرانجام در آغاز کن
بازگشا دیده بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
پادشها، یکسره بد می‌کنی
خود نه به ما، بلکه به خَود می‌کنی 
وای به شاهی که رعیّت‌کش است
حال خوش ملت از او ناخوش است
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو 
بهار این شعرش را با مخمسی پی گرفت که به استقبال غزلی آموزنده از سعدی می‌رفت. او در این شعرش پا فراتر گذاشت و به شاه گفت دست از استبداد بردارد و بداند رویه‌ای که در پیش گرفته، هیچ حاصلی جز فلاکت و ادبار ندارد:
پادشاها، ز ستبداد چه داری مقصود
که از این کار جز ادبار نگردد مشهود
جود کن در ره مشروطه که گردی مسجود
«شرف مرد به جود است و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد، عدمش به که وجود»
اما شعرش را با بیان این تمام می‌کرد که ترغیب شاه برای اینکه در مسیر حق قرار گیرد، فایده‌ای ندارد، چون طبیعت او خطاکار است:
جز خطاکاری از این شاه نمی‌باید خواست 
کانچه ما در او بینیم، سراسر به خطاست
مَدَهش پند که بر بدمنشان پند هباست
«پند سعدی که کلید در گنج سعد است 
نتواند که به‌جا آورد الّا مسعود»
سیداشرف الدین گیلانی، ناشر و سردبیر مجله «نسیم شمال»، که می‌توان بابت هم حجم عظیم و هم شور و هیجان شعرهایش، به‌حق او را ملک‌الشعرای انقلاب مشروطه خواند، وطنی‌های پرشور سرود به هیأت مرثیه‌ای برای میهن. در این شعر او از جمله هم سوگوار از دست رفتن اسلام (حقیقی) و هم مشروطه‌خواهی است؛ چه او هم مانند بسیاری از دیگر مشروطه‌خواهان، مشروطه‌خواهی را با اسلام حقیقی سازگار می‌دید:
گردیده وطن غرقة اندوه و مِحَن، وای
ای وای وطن، وای!...
کو همّت و کو غیرت و کو جوش و فتوّت؟
کو جنبش ملت؟
دردا که رسید از دو طرف سیل فتن، وای
ای وای وطن، وای 
افسوس که اسلام شده از همه جانب
پامال اجانب 
مشروطه ایران شده تاریخ زَمَن، وای
ای وای وطن، وای!... 
کو بلخ و بخارا؟ و چه شد خیوه و کابل؟
کو بابل و زابل؟
شام و حلب و ارمن و عمّان و عدن، وای 
ای وای وطن، وای
اشرف به جز از لاله غم هیچ نبوید
هر لحظه بگوید:
ای وای وطن، وای! وطن وای وطن، وای
ای وای وطن، وای 
ای مرغ سحر!
کشمکش میان شاه و مجلس سرآخر به کودتای تیر ۱۲۸۷ منجر شد. در میان مشروطه‌خواهانی که گیر افتادند و اعدام شدند، جهانگیرخان بود، از نویسندگان «صوراسرافیل» و دوست نزدیک دهخدا که خودش موفق شده بود بگریزد. وقتی دهخدا به سوئیس رسید، در خواب جهانگیر را دید که گلایه کرد: «هیچ نگفتی که آن جوان افتاد؟» بیدار شد و مسمط مشهورش را با ترجیع‌بند «یاد آر، ز شمع مُرده یاد آر» سرود:
ای مرغ سحر، چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری 
وز نفخه روحبخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
بگشوده گره ز زلف زرتار
محبوبه نیلگون عماری 
یزدان به کمال شد پدیدار
وَهریمن زشت‌خو حصاری
یاد آر، ز شمع مُرده یاد آر
بدین ترتیب دوره استبداد صغیر آغاز شد. ادیب‌الممالک فراهانی قصیده مفصل و تند و گزنده‌ای خطاب به شاه سرود و گفت که بعد از این اتفاق‌ها دیگر کارش تمام و روزش آخر است:
امروز که حق را پی مشروطه قیام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است:
کای شه، به زمینت زند این توسن دولت
کامروز به زیر تو روان گشته و رام است 
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است 
وآن شعله که از توپ تو افتاد به مجلس
زودا که برافروخته‌ات در به خیام است 
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر به دل خیر انام است 
ما بر مَثَل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شام است 
سیداشرف مسمطی پرشور و خروش نوشت که «این قافله تا به حشر لنگ است» ترجیعش بود:
تا مصدر کار مستبد است
تا دل به نفاق مستعد است 
تا ملت ما به شاه ضد است
تا شاه به خائنین مُمد است 
جان کندن و سعی ما جفنگ است 
این قافله تا به حشر لنگ است
گفتیم قلم شده ست آزاد
ایران خراب گشته آباد
مشروطه قوی نمود بنیاد
بس مدرسه‌ها شده‌ست ایجاد
افسوس که شیشه‌مان به سنگ است 
این قافله تا به حشر لنگ است...
خر صاحب اختیار گشته‌ست
سگ مصدر کاروبار گشته‌ست 
روبَه عظمت‌مدار گشته‌ست
شاپشال خزانه‌دار گشته‌ست
شه مات و به خلق عرصه تنگ است 
این قافله تا به حشر لنگ است...
وقتی در آغاز زمستان ۱۲۸۷ اصفهان به دست صمصام‌السلطنه افتاد، بهار مستزادی سرود که می‌گفت سخن گفتن با شاه درباره آزادی بی‌فایده است:
با شَه ایران ز آزادی سخن گفت خطاست
کار ایران با خداست...
پادشه خود را مسلمان خوانَد و سازد تباه
خون جمعی بی‌گناه 
ای مسلمانان در اسلام این ستمها کی رواست؟
کار ایران با خداست...
باش تا از اصفهان صمصامِ حق گردد پدید
نام حق گردد پدید
تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست
کار ایران با خداست...
وقتی شاه نهایتاً خطر را احساس کرد و کوشید انقلابیون را آرام کند و دلشان را به دست بیاورد، سیداشرف قطعه هجوآمیز عامیانه‌ای سرود که شاه را بابت عقب نشینی‌اش دست می‌انداخت:
درویش نهنگ پلنگ‌علی چطو شد؟
آن که می‌گفت بلی‌بلی چطو شد؟
ورد خَفی ذکر جَلی چطو شد؟...
آدرویش علم و معرفت صحیح است
در همه کار مشورت صحیح است 
ظلم قبیح و معدلت صحیح است
مشروطه بَهر مملکت صحیح است 
صحبت کور موصلی چطو شد؟
و شعر دیگری سرود که شاه را به شیطان تشبیه می‌کرد که باز در پی نیرنگ تازه است:
مرغ مشروطه به گلزار وطن شهپر زد
معدلت بر رگ و شریان ستم خنجر زد
نام مشروطه به چشم ظَلَمه خنجر زد
مستبد گشت فنا، آخ چه کنم؟ واخ چه کنم؟
من که شیطانم، از این غصه زمینگیر شدم
مستبدین همه مردند، ز غم پیر شدم 
راستی من که ز اوضاع جهان سیر شدم
گشتم انگشت‌نما، آخ چه کنم؟ واخ چه کنم؟
گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم
چه شد آن قتل رعیّت؟ چه شد آن ظلم و عذاب؟
چه شد آن بره بریان؟ چه شد آن جام شراب؟
چه شد آن شربت قند و چه شد آن مرغ کباب؟
چه شد آن برگ و نوا؟ آخ چه کنم؟ واخ چه کنم؟
گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم
اصفهان در کَنَف حضرت صمصام آمد
کار تبریز ز سردار به انجام آمد
خاک گیلان ز سپهدار نکونام آمد
رشت بگرفت صفا، آخ چه کنم؟ واخ چه کنم؟
مستبد گشت فنا آخ چه کنم واخ چه کنم
جشن پیروزی که آغاز شد، بهار ترجیع‌بندی در حمد پروردگار سرود:
 ده می که طی شد دوران جانکاه 
آسوده شد مُلک، الملکُ لله
شد شاه نو را اقبال همراه
کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه 
شد صبح طالع، طی شد شبانگاه 
الحمدلله، الحمدلله... 
چون که خدا دید جور شبان را
از جا برانگیخت ستارخان را 
سدّ ستم ساخت آن مرزبان را
تا کرد رنگین تیغ و سنان را 
از خون دشمن، وز مغز بدخواه 
الحمدلله، الحمدلله...
بخت سپهدار فرخنده بادا
سردار اسعد پاینده بادا
صمصام ایران برّنده بادا
ضرغام دین را دل زنده بادا
کافتاد از ایشان بدخواه در چاه 
الحمدلله، الحمدلله
ستّارخان را بادا ظفر یار
تبریزیان را یزدان نگهدار 
سالارشان را نیکو بوَد کار
احرار را نیز دل باد بیدار
تا جمله گویند با جان آگاه: 
الحمدلله، الحمدلله
اشرف هم با همان سبک عامیانه شعرش به جمع شاعران ستایشگر انقلاب پیوست و خدا را شکر کرد که «حقوق وطن ادا شد»:
صد شکر حقوق وطن امروز ادا شد
به‌به چه بجا شد
هنگام وفا وقت صفا دفع جفا شد
به‌به چه بجا شد...
می‌خواست ستمگر بکشد نوش‌لبان را
والانسبان را، قانون‌طلبان را 
حسرت به دلش ماند و خوش رفت و فنا شد
به‌به چه بجا شد
این غلغله، وین جنبش و این شورش ملی
این کوشش ملی، وین جوشش ملی
والله که از بهر حقوق فقرا شد 
به‌به چه بجا شد
کودتای ناکام
این تابستان ۱۲۸۸ بود. دو سال بعد در تابستان ۱۲۹۰ شاه مخلوع تلاشی برای به‌دست آوردن دوباره تاج و تخت کرد؛ با نیروی نظامی به ایران آمد، اما شکست خورد و بیرون رانده شد. بهار ترجیع‌بندی هجوآمیز از زبان خود محمدعلیشاه سرود:
با بنده فلک چرا به جنگ است؟
سبحان‌الله این چه رنگ است؟
بودم روزی به شهر تهران
مولا و خدایگان و سلطان
بستم همه را به توپ غرّان
گفتم که کسی نماند از ایشان 
دیدم روز دگر که جنگ است 
سبحان‌الله این چه رنگ است؟
گفتیم که خلق حرف مفتند
آخر دیدیم دُم‌کلفتند
خیلی گفتیم و کم شنفتند
یک جنبش سخت کرده، گفتند
بسم الله ره سوی فرنگ است 
سبحان‌الله این چه رنگ است
دیدیم به شهر قال و قیل است
حجت ز نگار بی‌بدیل است 
وز ما سخنان بس طویل است
گفتیم که نام ما خلیل است 
گفتیم که کار ما شلنگ است 
سبحان الله این چه رنگ است؟!
من مَمدلی گریزپایم
با دولت روس آشنایم
تهران! تو کجا و من کجایم؟
خواهم که به جانب تو آیم 
کز عشق تو کلّه‌ام دبنگ است 
سبحان‌الله این چه رنگ است ...
همزمان اشرف هم به روال عامیانه‌اش شعری از زبان شاه پیشین سرود که می‌گفت «ممدلی‌بگ شاه نمی‌شه»:
ای فلک، این چه بساطی است که چیدستی تو؟ ـ چه زبردستی تو 
دل اعدای وطن را ز جفا خستی تو
چقدر پستی تو 
عهد با هموطنان بستی و بشکستی تو
گوییا مستی تو
کمترین ممدلی ام، داروغه انزلی ام
تره حلوا نمی شه ممدلی بگ شاه نمی شه
هوسم بود جمیع وزرا را بکشم
وکلا را بکشم 
دستخط پاره نمایم علما را بکشم
عقلا را بکشم 
جمله اصناف و عموم فقرا را بکشم
غربا را بکشم 
مال مولا را می‌خوام، چنته و شولا را می‌خوام
تره حلوا نمی شه ممدلی بگ شاه نمی شه
اولتیماتوم روسیه
چند ماه بعد مجادلات شدیدی سر ماجرای شوستر پیش آمد؛ از پی دو اولتیماتوم پیاپی روسها، دولت ایران مجبور شد در ۱۲۹۰ قراردادش با مورگان شوستر را فسخ کند. تظاهرات عمومی وسیعی در مخالفت با این تصمیم درگرفت و مجلس (که نزدیک پایان دوره‌اش بود) به فرمان ناصرالملک نایب‌السلطنه تعطیل شد. عارف قزوینی قطعه‌ای سرود آمیزه‌ای از شعر و تصنیف:
ننگ آن خانه که مهمان ز سرِ خوان برود
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود
گر رود شوستر از ایران، رَود ایران بر باد
ای جوانان! مگذارید که ایران برود
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی، تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت، عنوان برود
به جسم مرده جانی...
و بهار ترکیب بندی سرود که به نایب‌السلطنه اتهام می‌زد که هم با شاه سابق سر تجاوز قبلی‌اش به خاک ایران و هم با روسها در مورد اقداماتشان علیه شوستر تبانی کرده:
ناصرالملک آمد و مسند ربود
با وزیران پیل‌بازی‌ها نمود 
حیله‌ها انگیخت تا خود از شمال
شاه سابق با سواران رخ نمود 
شوستر آن والامشیر ارجمند
بهر دفعش دست قدرت برگشود
آمد از روسیه اولتیماتومی
سرخ و سبز و ارزق و زرد و کبود 
از دواهایش شفا نامَد پدید
وین مریض از آن کسل‌تر شد که بود 
این مریض و این دوا را مولوی
کرده اندر مثنوی خوش وانمود
«کز قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود
آن علاج و آن طبابت های او
ریخت یکسر از طبیبان آبرو»
خائنان زین کار نبوَد ننگشان
کور بادا کور چشم تنگشان
بنده و اجری خور روس اند و بس
از تمدّن خواه تا الدنگ شان
اندرین صلحی که کردند این گروه
مولوی گفته ست روی و رنگشان 
«کز خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی نامشان و ننگشان
این وزیران از کِهین و از مِهین
لعنۀ الله علیهم اجمعین»
شعر و نثر مدرن فارسی
و این چنین دوره سراسر تب و تاب و پرماجرای سالهای ۱۲۸۵ تا ۱۲۹۰ به پایان رسید، دوره ای که در آن رشد و پیشرفت شعر و نثر مدرن فارسی هیچ کم از میزان ترقی سیاست و جامعه نداشت، دوره ای که هر دو این قالب های ادبی بسیار ساده تر و سرراست تر و  در مواردی عامیانه شدند، به شدت سیاسی شدند، و چنان آسان فهم شدند که در اجتماعات با صدای بلند خوانده می شدند و بر صفحة نشریات می نشستند. این ضمناً دوره ای بود که بذرهای ناسیونالیسم پان ایرانیستی کاشته شد که بعدها بار می داد و بارقه هایش را می‌توان در اشعاری گاه و بیگاه و پراکنده دید که کمابیش همگی نگاهی بدبینانه داشتند، شوکت و شکوه باستانی را ستایش می‌کردند، و عزای ناکامی های امروز را داشتند. از همین جمله بود که ادیب الممالک در مسمطی گفت:
برخیز شتربانا، بر بند کژاوه
کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه 
از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه 
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه 
وز سینه ام آتشکده پارس نمودار 
ماییم که از پادشهان باج گرفتیم
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از کَهر و عاج گرفتیم
اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم 
وز پیکرشان دیبه و دیباج گرفتیم
ماییم که از دریا امواج گرفتیم 
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیّار 
خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم
وز ناحیة غرب به افریقیه راندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم
وز بحر جنوبی به فلک گَرد فشاندیم 
هند از کف هندو، ختن از ترک ستاندیم
ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم 
نام هنر و رسم کرم را به سزاوار 
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم
در داو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیرِ سِپَنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار
قطعة بهار اینقدر پرشور نبود، اما همین قدر دلسوزانه بود. عشقش را به ایران بیان می‌کرد، اما با رنج و درد  سوگوار «امروز»ش بود:
ای خطّة ایران مِهین، ای وطن من!
ای گشته به مِهر تو عجین، جان و تن من
دور از تو، گل و لاله و سرو و سمنم نیست 
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ
کز بافتة خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کسی را سخن من
و امروز همی گویم با محنت بسیار: 
دردا و دریغا وطن من، وطن من! 
اشرف شعری گفت که در آن برای نخستین بار عبارت «قوقولی قو» آمد، سالها پیش از آنکه نیما یوشیج، بنیانگذار شعر مدرن فارسی، به کارش بگیرد:
می خواند خروسی به شبستان: قوقولی قو
می گفت که:‌ای فرقه مستان، قوقولی قو
کو بهمن و کو رستم دستان؟ قوقولی قو
آوخ که خزان زد به گلستان، قوقولی قو
فریاد ز سرمای زمستان، قوقولی قو...
کو بلخ و بخارا؟ و چه شد خیوه و کابل؟
کو هند و سمرقند؟ و چه شد بابل و زابل؟
کو نقطه قفقاز و چه شد آن چمن گل؟
این بحر خزر بود از ایران، قوقولی قو
فریاد ز سرمای زمستان قوقولی قو
هی هی بخروشید که باز اول کار است
شیرانه بجوشید که هنگام شکار است
مردانه بکوشید که دشمن به کنار است
زیر لگد افتاده خروسان قوقولی قو
کافر به کجا خاک مسلمان؟ قوقولی قو
سرانجام می رسیم به قطعه شعری از ابوالقاسم لاهوتی شاعر جوان ناسیونالیستی که در استفاده از قالب لالایی خواندن مادری برای کودکش در شعر، کارش نو و خلاقانه بود، گرچه پیشترش اشرف این قالب را به منظوری دیگر به کار گرفته بود. و تصادفاً مفهوم بسیار رایج‌تری بود از مام وطن به نسبت توصیف نمادین دهخدا که پیشتر ذکر کردیم و مام وطن را رهبران سیاسی بی فکر و بی مبالاتش خوانده بود:
آمد سحر و موسم کار است، بالام لای
خواب تو دگر باعث عار است، بالام لای
لای لای بالالای لای، لای لای بالالای لای
تو کودک ایرانی و ایران وطن توست
جان را تن بی‌عیب به کار است بالام لای 
تو جانی و ایران چو تن توست لای لای بالالای لای 
برخیز سلحشور و تو در حفظ وطن کوش
ای تازه گل ایران ز چه خوار است؟ بالام لای 
بس جامه عزّت به بدن پوش، لای لای بالالای لای
مگذار وطن قسمت اغیار بگردد
با آنکه وطن را چو تو یار است، بالام لای
ناموس وطن خوار بگردد لای لای بالالای لای 
بدین ترتیب نهضت مشروطه منجر به انقلابی خودجوش در شعر فارسی شد؛ به رغم استفادة کماکان از قالب ها و ساختارهای سنتی، تغییراتی بنیادین در مضامین، عبارات، زبان و نیز صور خیال و دیگر ابزارهای ادبی مورد استفاده صورت گرفت، به لحاظ سبک و طرز بیان تقریباً تمام اشعار انقلابی این دوره بسیار ساده تر از پیش بودند و در این زمینه اشعار منظومی به زبان عامیانه و محاوره ای حتی پا را فراتر می گذاشتند و رویکردی بودند کاملاً نو و خلاقانه به شعر، و از آنجا که شعر انقلابی این دوران کمابیش همزمان با سرودنش منتشر هم می شد، کمک چشمگیری بود برای جهت دادن و اثر گذاردن بر افکار عمومی و به خصوص جمعیت شهرنشین.
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی