محمد صادقی
در قرن بیستم، ما با چهرههایی مواجه هستیم که برای ایجاد دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی حرکتهای درخشانی را ایجاد کردند. گاندی، باشکوهترین چهره در این میان است که برای استقلال هند و برچیدن استعمار انگلستان، بر اساس خشونتپرهیزی و با تکیه بر ساتیاگراها (پایبندی به حقیقت) برای مدتی طولانی مبارزه کرد و راهی به سوی استقلال و آزادی برای مردم کشورش گشود. اما نخستین نکته در فهمِ حرکت و مبارزه گاندی این است که او بیش از هر چیزی و قبل از هر چیزی، به دگرگونی در درون انسانها اهمیت میداد. از این رو، بر مفهوم عشق تأکید داشت. در نگاه گاندی، سخنگفتن از عشق، نشانه ضعف در برابر دستگاه ستم و بیعدالتی یا توقف در راه مبارزه نیست. در مبارزه با ستم و بیعدالتی به دو شکل (۱.با درونی سرشار از عشق، و ۲.با درونی سرشار از نفرت) میتوان ایستاد. یعنی میتوان با عشق به مردم، به مبارزه با ستم پرداخت، و نیز میتوان با نفرت از ستمگر به مبارزه پرداخت، که این دو متفاوت است. زیرا وقتی انسان درون خود را با خشم و کینه و نفرت پُر کند و بپرورانَد، بیش از هر چیزی میتواند به ستمگری دیگر تبدیل شود. درونِ آکنده از نفرت، فقط و فقط نفرتپراکنی را تشدید میکند، و درونی که لبریز از عشق باشد، به جهان صفا میبخشد. عشق، هم انسان را به کمال میرساند، و هم به بهسازی وضع جامعه کمک میکند، زیرا انسان در چنین حالتی است که میتواند در خدمت مردم باشد.
اما کسی که بر اساس نفرت از ستمگر راه میپیماید، سرانجام میخواهد در جای ستمگر قرار گیرد. واقعیت این است که تُهیشدنِ انسان از عشق، هم به او و هم به روابط عاطفی و اجتماعی آسیب میرساند، و در نتیجه صفایِ اجتماعی دچار رکود میشود. گاندی در مبارزه با نظامِ طبقاتیِ هند و نیروهایِ استعمارگرِ انگلیسی بر اساسِ عشق به انسانها راه میپیمود. او باور داشت که عشقِ به انسانها، فقط، دوستداشتن کسانی که دوستمان دارند نیست، بلکه دوستداشتن کسانی است که از ما متنفر هستند.
بنابراین از هندیهایی که به برخی از هندیهایِ دیگر ستم میکردند و انگلیسیهایی که به هندیها ستم میکردند، نفرت نداشت بلکه از ستم متنفر بود. چنانکه از دروغگو متنفر نبود بلکه از دروغ متنفر بود. گاندی، نیکی و سعادت را برای همه انسانها میخواست. یعنی چنین نبود که نیکی و سعادت را برای بخشی از مردم هند بخواهد، و یا برایِ نیروهایِ استعمارگری که مسلط بر هند بودند، خواهانِ مرگ و نیستی باشد. چنانکه در کتاب «مهاتما گاندی و مارتینلوتر کینگ: قدرت مبارزه عاری از خشونت» آمده، او میگفت:«من بهطور کلی انگلیسیها را بدتر از هیچ ملت دیگری بر روی زمین نمیدانم. این افتخار را دارم که بسیاری از انگلیسیها را عزیزترین دوستان خود بنامم... دشمنی من علیه آنها نیست، علیه سلطه آنهاست... در دل من هیچ کینهای حتی نسبت به یک انگلیسی نیست.» در نگرش و روشی که گاندی برگزید، تفاوتی که عشق و نفرت در راه مبارزه با ستم و بیعدالتی ایجاد میکنند به روشنی دیده میشود. گاندی را مهاتما (روح بزرگ) میخواندند اما او به این خاطر احساس شادی و خرسندی نمیکرد زیرا قبل از هر چیزی در مبارزه با نفس کوشا بود و تکبر نداشت. او قدرتطلب و خواهان مقام نبود، و عمر خویش را نیز با ثروتاندوزی تباه نکرد. چنانکه وقتی از دنیا رفت، همه داراییهای مادّی او را میشد در یک ساک دستی کوچک جای داد.
مارتینلوتر کینگ هم یکی از چهرههای برجسته در قرن بیستم بود. او نیز برای پایاندادن به تبعیض نژادی و آزاردادن سیاهپوستان در آمریکا و هدایتِ جنبش حقوق مدنی، با تکیه بر خشونتپرهیزی بهطور تدریجی توانست همدلی و همراهیِ سیاهپوستانی که در پی پاسخدادن خشونت با خشونت بودند و سفیدپوستانی که در مواجهه با آزاردادنِ سیاهپوستان بیاعتنا بودند و همچنین برخی سیاستمداران را برانگیزانَد و رؤیاهای نیکی که در سر داشت را بر اساس گفتوگو، مذاکره و مقاومتی چشمگیر عملی سازد.
مقاومت اصلاحگرایانه الکساندر دوبچک در چکسلواکی (۱۹۶۸) نیز از نمونههای قابلتوجه در قرن بیستم است. حرکتِ دوبچک برای ایجاد فضایی آزاد به بهار پراگ انجامید اما این حرکت پرشور و مداراجویانه با هجوم ارتش شوروی و همراهانش متوقف شد. ولی سرانجام ۲۱ سال بعد، مردمی که خواهان آزادی و رهایی از بند دیکتاتوری رژیم کمونیستی بودند در مبارزهای بر اساس خشونتپرهیزی، جمهوری سوسیالیستی چکسلواکی کنار گذاشتند. مبارزه نلسون ماندلا نیز یکی از نمونههای قابلتوجه در قرن بیستم بود. ماندلا که برای مبارزه با آپارتاید در آفریقای جنوبی ۲۷ سال از زندگی خود را در زندان (جزیر روبن) گذرانده بود پس از آزادی، مبارزهای را بر اساس خشونتپرهیزی آغاز کرد و جنبشی بزرگ با هدایت او به پیروزی رسید.
اما باشکوهترین قله در تاریخ مبارزهها و مقاومتهای خشونتپرهیز، گاندی است. او نشان داد که انسانبودن و نیکزیستن، دشوار اما شدنی است. کریشنا کریپالانی در مقدمه کتاب «گاندی و استالین: دو نشان بر سر دو راهی بشریت» اثر لویی فیشر نکته جالبی را مطرح میکند که بسیار جای اندیشیدن دارد. او مینویسد:«اگر در پایان کار، گاندی شبیه هیچ انسان دیگری به نظر نمیرسید بهتر است به خاطر آورد که در آغاز، او نیز همانند هر انسان دیگری بود.»
اما در این مجال، دوست دارم به نکتهای مهم در اندیشه گاندی بپردازم. گاندی چنانکه در کتاب «همه مردم برادرند» میخوانیم، باور داشت:«اقتصادیاتی که ارزشهای اخلاقی را نادیده بگیرد و محترم نشمارد درست نیست.» و میگفت:«عقیده دارم که همه ما از جهتی دزد هستیم. اگر چیزی را که مورد نیاز فوری و آنی من نیست بردارم و آن را برای خود نگاهدارم، طبعاً آن را از دیگری دزدیدهام. من تصور میکنم که قانون اساسی طبیعت بدون هیچگونه استثنایی این است که طبیعت برای تأمین احتیاجات روزانه ما به اندازه کافی تولید میکند. و اگر هر کس فقط آنچه را مورد نیاز خودش میباشد بردارد و نه بیشتر، دیگر در این جهان فقر و احتیاج وجود نخواهد داشت و هیچکس از گرسنگی نخواهد مرد. اما تا وقتی که این نابرابری وجود دارد طبعاً ما به دزدی سهم دیگران مشغولیم.»
گاندی باور داشت نمیتوان فعالانه به عدمخشونت پایبند بود، ولی علیه بیعدالتیهایِ اجتماعی –در هر کجا که ظاهر شود- مبارزه نکرد.
با این وجود، برای برچیدن فقر، میانِ اندیشه و عملِ گاندی، و اندیشه و عملِ مارکسیستها تفاوتهایی جدی وجود دارد و مهمترین تفاوت این است که مارکسیستها میخواستند فقر را از راه قانون و اجبار ریشهکن کنند، ولی گاندی میخواست از راه اخلاق و در آزادی به فقر پایان داده شود. به این صورت که مارکسیستها با زور در پی مساویکردن مردم بودند، اما گاندی با تکیه بر اخلاق و تعلیم و تربیت کوشش میکرد تا مردم در آزادی و آزادانه به همدیگر کمک کنند و دست یکدیگر را بگیرند. در اندیشه گاندی، تعلیم و تربیتِ اخلاقی جایگاهی بالاتر و مهمتر از قانون داشت.
زیرا به تعبیر مصطفی ملکیان، مبنایِ قانون، عدالت (به این معنا که انسان حق کسی را نخورد و اجازه ندهد کسی نیز حق او را بخورد) و مبنایِ اخلاق، شفقت (به این معنا که انسان حق کسی را نخورد و بخشی از حق خودش را نیز به دیگری ببخشد) است. وقتی سخن از شفقت است، انسان آزادانه عمل میکند و به حکم قانون و زیر فشار عمل نمیکند، و همین است که هم به انسان شور و نشاط میبخشد و هم به جامعه، و در نتیجه، روابطِ عاطفیِ شهروندان تقویت میشود. در حقیقت، گاندی میخواست که شهروندِ خوب به شهروندِ بافضیلت تبدیل شود. چنانکه انسانِ بافضیلت، از داشتنِ چیزهایی که نیاز فوری و آنی به آنها ندارد، شرمسار شود و با سادهزیستی، هم فرصتی برای بهسازی در زندگی خود ایجاد کند، و هم اینکه در جهت بهسازی اجتماعی عمل کند.

شما چه نظری دارید؟